کـریمانــه

لحظاتی باشکوه پر از سادگی

کـریمانــه

لحظاتی باشکوه پر از سادگی

کـریمانــه

اینجا تکه هایی از لحظات زندگی باشکوهی را می خوانید که لطف "کریمانه" شامل حالش شده است ...

و سوره کوثر پیش از اینکه یک اجتماعی نویس باشد، یک "جهادی نویس" بوده و هست و خواهد بود ...

******************************
معتقدم هر بزرگواری که وارد "کریمانه" میشود، فقط بواسطه ی خدای حضرت زهرا س و خوش روزی بودن او است.

******************************
اینجا دیانت و سیاست به هم تنیده است. اما این، لزوما به این معنا نیست که پیرامون مباحث سیاسی کشور پست جداگانه گذاشته شود و به بحث و نظر پرداخته شود. چشم ها را باید شست!

******************************
هرگونه برداشت، کپی از مطالب، استفاده از قسمت یا تمام متن، تحت هر عنوان، حتی بدون ذکر منبع، نه تنها حلال و مجاز می باشد، بلکه بعنوان نویسنده ی حقیقی و حقوقی مطلب، نشر دهندگان نوشته ها رو در ثواب نگارش آن ها شریک میکنم.

******************************
تقریبا بالای 95 درصد از مطالب این وبلاگ ، تولیدی است و در هیچ جای فضای مجازی قابل جستجو نیست. این را نه از برای خودبزرگ بینی و غرور، که برای توجه و تعمق متفاوت و ویژه در پست ها نسبت به سایر نوشته های فضای مجازی، میگویم.

******************************
و حرف حساب: آیت الله فاضل ره فرمودند:
" 50 سال است دارم اسلام می‌خوانم. بگذار خلاصه‌اش را برایت بگویم. واجباتت را انجام بده. به‌جای مستحبات تا می‌توانی به کار مردم برس. کار مردم را راه بیانداز.اگر قیامت کسی ازت سوال کرد، بگو فاضل گفته بود..."

یازهرا س.

مطالب پربحث‌تر
پیوندهای روزانه

جهادی نوشت (13)

۰۱
اسفند

اردوی زیارتی مشهد مقدس (4)


نیم ساعت به شروع سانس اختصاصی مون، بچه ها آروم آروم وارد سالن نمایش فیلم میشن. اونقدر انرژی دارم که فقط خدا میدونه: "خدایا! این اولین تجربه فرهنگی هنری بچه های روستاست. الحمدلله" هنوز همه درست حسابی سر صندلی هاشون آروم نگرفتن که سیل سوالا به سمتم روونه میشه:

- حالا اینجا باید چیکار کنیم؟! 
- قراره فیلم بذارن برامون؟! یعنی نمایشه؟ تئاتر خودمونه؟!؟
- فیلمش چی هست؟ بزن بزنه!؟ 
- دستشویی اش کو پس؟ 
- خودتم توش بازی میکنی؟ 

و جواب من: بچهههههههههههههههههههههههه ها... :))

با توضیح مختصری ، اسم فیلم رو باضافه هدف مون از "سینما" و اتفاقاتی که توش میفته ، بیان میکنم: "شیار143 ، زندگی یک مادر شهید". همه خوب گوش میدن. در اصل، ته هدف مون اینه که فقط و فقط یک تجربه ی تکرار نشدنی برای اهالی ایجاد بشه که بعدها اگر حتی از صداوسیما واژه سینما رو شنیدن، خالی الذهن نباشن. حتی در آینده بتونن فکر ورود به فضای فرهنگی - هنری کشور رو داشته باشن. ( ینی عمق کار فرهنگی)

فیلم شروع میشه و بجز گریه یکی دوتا از شیرخواره ها، سالن سینما در سکوت قشنگی فرو میره. به معنای واقعی شکلک، اینطوری میشم:  بعد چند تا تماس، نیم ساعت بعد که وارد سالن میشم، همهمه آزاردهنده ای ، اخمم رو در هم میبره. سعی میکنم بی توجه باشم اما یکهو وسط سالن ، مادربزرگ و چند نفر از خانم ها داد وبیداد راه میندازن که: "احمد ، گم شدهههههه!  " سیدمحمد سعی میکنه خانوما رو آروم کنه. نگاهی به دور وبر می اندازم و بچه ها رو ورانداز میکنم. نه. واقعا احمد نیست.  بیخود نبود که صبح احساس بدی داشتم. 

سید رو کنار میکشم تا ماجرا رو برام بگه: "احمد (12 ساله) ، دیشب سحر تنهایی رفته حرم و دیگه برنگشته. تلفنم نداره. با تلفن یکی از زائرا توی حرم ، زنگ زده به روستا و به مادرش گفته. مادرشم با هزار نگرانی زنگیده به مادربزرگ اینا. الان احتمالا حرمه ولی نمیدونیم کجا ...". اولین چیزی که یادم میفته ، اینه که سر صبح بدون صدقه راه افتادیم. 

ماشینو آتیش میکنم و وسط فیلم با سید میزنیم به خیابون. نگرانی اینکه توی این پنج شیش ساعت، احمد چه بلایی سر خودش اورده ، با چکمه های میخی روی اعصابم راه میره. سعی میکنم سرعت ماشینو از سرعت فکر کردنم به بلاهایی که سر احمد اومده، بیشتر کنم. با تلاش سید، شماره ی اونی رو که احمد پیش اون توی حرمه ، پیدا میکنیم. هنوز درست حسابی روی اعصابم مسلط نشدم ، تلفنم زنگ میخوره: "سلام داداشم. هول نکنی! خانوم سید رو توی دستشویی سینما پیدا کردیم... غش کرده... میگن مشکل قلبی داشته... الان با آمبولانس داریم میریم بیمارستان امام رضا... جلوی سید چیزی بروز نده... دمت گرم یاعلی." 

گوشی، از دستم ول میشه. تصور اتفاق بد برای زبیده، دیوونه ام میکنه. میگم:"خدایا هرکسی جز زبیده." همه چیز خیلی سریع، به یک سراشیبی ناگوار تبدیل میشه. فکر تنهایی چندساعته ی احمد و حالا بیماری قلبی زبیده ، اونم پشت فرمون، حسابی درگیرم کرده. میام از پولای زیر ترمز دستی چیزی برای صدقه کنار بذارم که یکهو مححححکم با سینه ی مجروح به جلو پرتاب میشم و صاعدم بین فرمون و سینه، له میشه. صدای شکستن شیشه و بوق ممتد ماشین های پشت سرم، به خودم میاره م. چشمای تار خودم و نگاه نگران سید و حالا نگاه عصبی راننده پراید که نیمی از صندوق عقب اش رو از دست میده و من نیمی از چراغ ها و کاپوت.  

فقط شماره تماس و کارت بیمه مو به پیرمرد میدم و بسمت حرم آتیش میکنم. احمد سرحال و خندون انگار نه انگار اون همه آدم رو خل کرده ، میاد جلو سعی کردم قبل رسیدن به حرم، سید رو بسازم و خودم یک کلمه هم با احمد تند نشم.  توی مسیر بیمارستان ، از سید اوکی میگیرم: "سیدجان! خواهرم حالش بد شده و بیمارستان بستریه. اول من میرم پیشش بعد برمیگردم تو بیمارستان بمون اگه کاری لازم بود، انجام بده. باشه؟!" 

زبیده هم مثل احمد، سطح هوشیاری اش بالاست و خداروشکر هیچ مشکل جدی خاصی نیست.  فقط خدا میخواست که یک خطری از سر بچه ها بواسطه این تصادف بگذره. این، سومین حالگیری شدید اردو بود. چند دقیقه بعد جامو با سید عوض میکنم. خداخدا میکنم که با این کیفیت خبر دادنم، آب تو دل سید تکون نخوره. وقتی زنگ میزنم و حالش رو می پرسم، به شوخی شیرینی میگه: حال خواهرت خیلی خوبه! 

خیلی زود ، خودم رو باید به گروه و برنامه برسونم. حالا ظهر شده و نه تنها فیلم رو از دست دادیم ، بلکه نماز جماعت رو هم. اما خداروشکر الان دیگه توی پارک همه با همیم.  خلوتی پارک خودش خیلی نعمته. بعد از ناهار ، همه جمع میشیم برای رفتن تا مزار شهدای گمنام کوهسنگی. خواهرم اینقدر بهش خوش گذشته که از حلقه دو سه نفری دخترهام جداشدنی نیست!  پارک به اهالی خیلی چسبیده. این رو از شوق شون توی بالا اومدن جوون ترا از کوه و توی سرسره بازی خانم های میانسال بهمراه جیییغ و مخلفات میشه فهمید! وقتی میرسیم سر مزار شهدای گمنام، یه زیارت میکنیم و یه یادگاری میذاریم: "اردوی زائران بلوچستان ۸/۱۱/۹۳ - نیکشهر."

عصر چهارشنبه، یه عده مون، مهمون زیارت امام رضا علیه السلام میشن و یه عده هم حسینیه. حالا مهم ترین بخش برنامه ی امروز ، جشن میلاده. تا اسم جشن میاد، پسرا به سردستگی حسین ، با تکیه بر اصول مکتب سِمِجیسم! درخواست میدن توی برنامه جشن، تئاتر بازی کنن.  من که از خدامه برنامه ی جشن شلوغتر و مخاطب پسندتر برگزار شه اما با قاطعیت میگم: "هیس باشین! اجرا بی اجرا!" هرچی بیشتر اصرار میکنن، بشکل مرموزانه ای خوشحالتر میشم.  بالاخره میپرسم: "موضوع تئاترتون؟" 

- ازدواج!  خوبه؟! 

- پسرااااا عالیهههههه. 

کم کم آماده میشیم. اول حاج آقا حشمتی برامون درمورد وحدت و جملاتی از امام عسکری سلام الله علیه صحبت میکنه. دوم ، تیم شش نفره پسراست که آماده ی اجرای تئاترشونن. از عصر تمرین میکردن تا خود زمان اجرا!  یه بارم اجراشون رو تا نصفه دیدم که از جانب ستاد فخیمه ی فیلترینگ جمهوری اسلامی، وسط نمایش با سایت پیوندها دات آی آر مواجه نشیم.  عکس زیر هم تا فیلتر نشده، ببینید! روبوسی خونواده ی عروس و داماد در جلسه خواستگاری! حسن (عه ببخشید!!) عاطفه، بـــــــــَــــله رو گفت. 

سوم و آخر هم کف زنی با مداحی امیر حسین بود که انصافا خیلی چسبید. قرارمون به ده دقیقه بود ولی شد چهل دقیقه! به همه اون شب خوش گذشته بود. مخصوصا شیرینی های خاص و بشدت مورد علاقه خودم "سولی" با طعم موز و شربت خنک پرتقال . توی عکس، یه نمای دور از شیرینی ها هم وجود داره که بدلیل به هوس افتادن از ارائه اصل عکس معذورم! 

شب قشنگ جشن با حضور رفقای اهل سنت مون، خیلی به دل نشست. با تماشای این همدلی و رفاقت، میشد بار خستگی های صبح و ظهر رو از شونه ها برداشت. اردو شده بود نمایشگاه همدلی که توش تابلوی زیبایی از جمله آیت الله سیستانی بود: "نگویید برادران اهل سنت! بگویید جان های ما!" اون ها هم توی جشن ما دست میزدن و با همه ی برنامه ها قدم به قدم میومدن. این، بزرگترین دلگرمی اردو بود که از امام حسن سلام الله علیه داشتم. 

بعد از شام ، برای کمک به خادم حسینیه ، میرم آشپرخونه. پسرام بازم پیشقدم شدن و دارن کمک میدن. بلند میگم: "کی خسته است؟!"  حسین بجای "دشمن" میگه: "داداش، من!" ظرف ها تموم میشه و از بچه ها میخوام برن بخوابن. اما خادم حسینیه دستم رو میگیره و میخواد باهام خلوت کنه. اونقدر حرفش مهمه که قرمزی چشمام هم حریف اش نمیشن. با جون و دل مهمون پیشنهادش میشم. یکم که برام حرف میزنه، دوزاری ام میفته. خادم، به شدت منقلب شده. اشکش بند نمیاد: 

" من یک سال و نیمه اینجام. هزار تا اردو و مراسم و جشن و تعزیه دیدم. هیچ کدوم اینقدر درگیرم نکرد. پاکی این بچه ها... صداقت و معرفت شون... شیعگی این شیعه ها...  اینا عاشق امام رضان... من، هنوز دو روز نیست باشون آشنا شدم ولی وقتی پنج دقیقه نمی بینم شون، دلم براشون تنگ میشه... موندم جمعه چطوری میخوام ازشون دل بکنم... من حتی وقتی بچه کوچیکا با کفش میان رو فرش، هیچچچی بهشون نمیگم... دیشب یکی از بچه ها تو راه پله ها زمین خورد، با گریه بلندش کردم ... اصلا دارم دیوونه میشم... خوش بحالت با این سن وسال خدا بهت قشنگی هاش رو بخشیده... " براش خیلی حرف میزنم. مخصوصا وقتی میفهمم خودش هم شفاگرفته امام رضاست ، براش میخونم: "هرکی عاقله غمی داره ، روزگار درهمی داره ، عاشق نشدی نمیدونی ، دیوونگی عالمی داره ... "

ساعت دو و بیست دقیقه است. با این روز خسته کننده ، اما صحبت های دلنشین خادم حسینیه، حال خوشی پیدا کردم. همه ی خستگی ام رو به بالشت مسلم تکیه میدم. کاپشنم رو پتو میکنم و کنار هُرم نفس های پسر شاعرم به خواب میرم ...


ادامه دارد ...


------------------------------------

* عشق نوشت: یک روز در مسابقه ی با برادرت / خرج حسین شد همه تشویق مادری

دیــدی که کوچک است ، خودت را زمین زدی / جانم فـــدای این همــه مِهر برادری ... 

  • ۱۰ نظر
  • ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۳۷
  • ۹۷۰ نمایش
  • سوره کوثر

اردوی زیارتی مشهد مقدس (3)


ساعت ده و نیم داخل حسینیه ای که تازه استقرار پیدا کردیم، سفره صبحونه(چایی شیرین و خامه و مربا) پهن میکنیم و همه دور هم میشنیم. هرچند نون داغ و خامه ی پرچرب تازه از یه لبنیاتی حرفه ای گرفتیم، اما هیچ چیز بیشتر از تماشای جمال دلربای "سینی چایی" برای اهالی خوشحال کننده نیست! ینی این بندگان خدا جهاد کردن یه 28 ساعت کامل بدون چایی توی اتوبوس سر کردن! 

خدایی خیلی خسته راهیم اما کسی حتی فکر خواب هم به سرش نمیزنه.

هرکس از مرد و زن و جوون و پیر، منو می بینه، با آه و ناله به اسم کوچیک خطابم میکنه که: "پس چی شد؟ چرا نمیریم حرم ؟! :( " 

میگم: "الهی که من قربون اون دلای منتظرتون برم. چشم. یکم صبر کنین. نماز ظهر بخونیم، میریم."

نماز جماعت دسته جمعی ظهر اول اردو رو توی حسینیه میخونیم. اونم به اقامت دوست نازنینم، مولوی جهانگیر حشمتی که مدت هاست حضرت زهرا سلام الله علیها دلش رو به زیور تشیع ، آراسته کردند. (وبلاگ حشمتی رو اینجا بخونید.) نمازمون عجیب به دلم میچسبه. شاید بخاطر احساس آرامش خاصیه که در کنار بچه ها دارم. ذکر قنوت جمع مون، همایش شکوفایی دلنشین ترین واژگان عبادی دنیاست.


بعد نماز ، دل تو دل هیشکی نیست. خود من از بقیه بدتر؛ سخنرانی افتتاحیه اردو رو شروع میکنم.

خانم ها پرده قسمت خواهران رو کنار میزنن تا همه بتونن حین صحبت ها، خودم رو  هم ببینن. خوشامد کوتاهی میگم و مختصرا برنامه ها و هدف اردو رو توضیح میدم. همون اوایل صحبت ها، محبت تک تک بچه های روستای سوم که تا حالا همدیگه رو ندیدیم ، به دلم میفته و این رو به فال نیک میگیرم. یکی دوتا حدیث در آداب زیارت اضافه میکنم و از همه حتی خسته ترها میخوام با دسته جمعیت همراه باشن. سعی میکنم بیشتر از این ، طفلیا رو منتظر نذارم و زودتر خانمها رو با بچه های کوچیک قبل از آقایون دم در حاضر کنیم تا بلافاصله راهی حرم بشیم. پسرا ، جلودار مسیر و اهالی در کنار خانواده شون، میوندار و من و سیدمحمد هم انتهای جمعیت زائران پیاده ، وظیفه جمع کردن دسته بسمت حرم رو داریم. 

شیطنت های بچه ها توی مسیر حسینیه تا حرم، خودش یک پروژه است! از این پروژه اکتفا میکنم به ثریا که هر لحظه از شدت شیطنت یا در آستانه ی نقش زمین شدن بود یا از شدت محو شدن تو بازار و خیابونا ، میرفت تو دیوار! اگرم حالتی غیر از این دوتا داشت، اونم، یک ریززززز توی گوش گوهر جیرجیر میکرد و دوتایی میزدن زیر خنده!

اما یه چیزی که خیلی اذیتم کرد و دومین حالگیری شدید اردو بود، سوال یکی از مردم رهگذر نزدیک حرم بود که وقتی دسته ی شیک و شکیل مون رو دید، با لحن بدی ازم پرسید: "آقا ببخشید! اینها فقیرای پاکستانی ان؟" شونه هام از خستگی می افتن. همه ی خشم و عصبانیتم رو می ریزم توی زبونم: "نه عزیزم! این بزرگوارا نه هم مشرب شمان نه هموطن شما! شیعیان و اهل تسنن بلوچستان هستند که هزینه سفرشون رو هم کامل پرداخت کردند! شما چی؟ راستش به برادران معتاد شبیهی!" برجکش که پایین میاد و جلوی خانم همراهش، چیزی از هویت اش باقی نمیمونه، آروم ادامه میدم: "مطمئن باش اگر فقط یک نفر از این بچه ها، اون سوال مزخرفت رو شنیده بود، برخورد دیگه ای میکردم. عزیزم یاد بگیر درمورد انسان مقدسی که علی بن موسی به محضرش طلبیده، بلند فکر نکنی!" بنده خدا عذرخواهی میکنه و طلب حلالیت. دست میدیم و جدا میشیم. 

تا خودم رو به جلوی دسته برسونم، همه رسیدن حرم و در حال گشت خادمین ان. با یک چشمک به خادم ورودی میفهمونم کنار گشتن، یک قلقلک چاق و چله هم به بچه ها بده. پسرا با خنده وارد صحن میشن و دقایقی بعد، فصل قشنگ وصال فرا میرسه. همگی رو به گنبد و ضریح، حلقه میزنیم: 

" اللهم صل علی علی بن موسی الرضا المرتضی الامام التقی النقی ... آقا از راه دوری اومدیم به پابوست... خیلی آبروداری کردی ما رم طلبیدی ... من که حتی فکرشم نمیکردم بازم این گنبد و گلدسته و کبوترا ... باز این صحن و حوض قشنگت ... "


امیرحسین واقعا مداح باصفاییه. (شاید آینده امیرحسین کوچولو باشه). با وجود اینکه حتی یکبارم منطقه نیومده ، ولی چقدر خوب توی این حلقه ی ورودی صحن، از حال دل همه مون خبر داره و چقدر رک و قشنگ از ته قلب مون با آقا حرف میزنه. حالم از بقیه بهتر نیست؛ آسمون چشمام بارونی بارونیه. اصصصلا دلم نمیخواد خودم رو نگه دارم؛ حتی اون لحظه ای که خدیجه برمیگرده و توی زمزمه ی یا رضای زوار ، چشم های خیس معلم با چشم های خیس شاگرد اول گره میخوره. این، قطعا یک نگاه نیست! دایرة المعارف حرف های شیرین و شنیدنی ماست که روزی به بهترین و مستعدترین دخترم قول اردویی رو دادم که هیچ وقت به عملی شدنش، حتی فکر نمی کردم. حالا .. امروز ... حرم ... من و همه ی روستا ... کمی بعد من می مونم و گنبدی که باهام حرف میزنه: "یادت نره! همه کاره ماییم. " و من: :((((

الان وقت تماشاست. اشک های صورتم رو به بدنم میکشم و نگاه تارم رو از سنگفرش میگیرم. غرق در حال و هوای قشنگ هرکدوم از بچه هایی میشم که به توفیق بزرگ اون ها، منم امروز خودم رو بین زائرای خاص امام رئوف می بینم. اردو حتی یک روحانی نداشت ؛ اما حالا می فهمم که این دل های گرم و باصفا اصلا نیازی به طلبه نداشته تا اماده تر بشه.

- برای نیم ساعت همه تون وقت یک زیارت کوتاه دارین. خوش اومدید زائرای امام رضا. یادتون باشه خیلیییییامون دلشون اینجا بود ولی نتونستن با ما بیان. نکنه یادتون بره دعاشون کنید. برای منم دعا کنید ... خوش بحال دل همه مون ... برید از صحن انقلاب ، پنجره فولاد و سقاخونه و ... .

با بدرقه کردن اهالی به حرم، نوبت خودم میرسه که یک دل سیر خلوت کنم با بغض ها و حرف هایی که دو سال آزگارررر برای امام رئوف آماده کرده بودم تا یه چنین روزی کف صحن بریزم.

حالا این منم که تک تک کلمات پست بغض نوشت، جلوی چشمام میاد. بغض همه کسایی که اگر برای این زیارت بزرگ، دست شون رو به جیب مبارک می بردند و فقط بیرون میاوردن، با خرده پولی که در اثر بیرون اومدن دست از کنار جیب شون روی زمین می ریخت، من یک سال ِ تماممممم، اردوی مشهد می بردم و میاوردم! فکر و تصور همه ی حرف هایی که حتی همین روزهای اردو هم پشت سرمه. همه ی سنگ انداختن ها و تخریب کردن های نزدیک ترین ها و حتی دوست ترین ها.

اما صفحه بدستای مهربون یک امام رئوف ورق میخوره. دسته ی جمعیت دخترها رو که توی حرم می بینم ، آروم پلک هامو می بندم و برای همیشه، جای همه ی بغض هامو به شیرینی دویـدن های دخترام توی صحن و سرای حرم میدم. چشم هامو باز میکنم. مسلم با یک لیوان آب از سقاخونه بالا سرم واستاده. شیرین ترین آب این روزهای عمرم رو یک نفس سر میکشم و این بار استثناءا میگم: "سلام بر لب تشنه ات یا مسلم..."

حسینیه ، با همه ی تمیزی و بزرگی اش، دو تا مشکل اساسی داره. یکی اینکه حمام و دستشویی مشترک و فقط دو تاست و دومی اینکه از سه شبی که مشهد هستیم (شب چهارشنبه و شب پنج شنبه و شب جمعه) ، دو شب: اول و آخر ، باید یک طبقه ی حسینیه رو بدلیل تلاقی با برنامه های از پیش تعیین شده ی حسینیه خالی کنیم و بمدت سه چهار ساعت با کشیدن پرده ، حسینیه رو دو قسمت کنیم و همه توی یک طبقه جمع بشیم. نکته ی قشنگش این بود که این دو مشکل با همکاری همگی ، همون روز اول حل و از لیست مشکلات خارج شد. 

روز اول، برنامه ها رو خیلی سنگین نچیدیم. بیشتر وقت مون، صرف شناخت همدیگه شد. بجز برگزاری یک حلقه، بمدت یک ساعت هم در قسمت برادران و هم خواهران ، در باقی وقت همه ی مهمونا در اختیار خودشون بودن و اکثرا سعی کردن نظافتی کوتاه داشته باشن و زودتر استراحت کنن. فضای گرم و نرم حسینیه، فجیعاً وسوسه ام میکنه تا یک خواب راحت بعد از چندروز استرس و بی خوابی داشته باشم ، اما تب کردن عجیب و لرزکردن های بی سابقه ی مادرم توی خونه هوش از سرم میبره. هرطور شده از گروه اجازه میگیرم تا امشب رو استثناءاً خونه باشم. وقتی یک لیوان آب پرتقال تازه برای مادر میگیرم ، تازه کمی از خستگیام رفع میشه. 

صبح بعد از نماز، حس خواب ندارم. چون امروز برنامه ها خیلی متنوع و پر ریسکه: صبح سینما ، ظهر پارک کوهسنگی و گشت و گذار، عصر حرم و شب، جشن میلاد امام حسن عسکری علیه السلام. حالا بعد از یک استراحت خوب، نه تنها خودم بلکه با یک نیروی تازه نفس ، قراره به حسینیه اضافه بشم. خواهر کوچیکم ، امروز میخواد اولین تجربه کار فرهنگی زندگی اش رو تجربه کنه. این، اصلی ترین فرع اردوی امسال از نظر منه. همیشه نیروسازی یکی از مهم ترین بخش های کار تربیتی و فرهنگیه. 

ساعت 6 و نیم وارد حسینیه میشیم. بعد از توصیه های فراوون، خواهرم به طبقه دوم و تیم فرهنگی خواهران ملحق و ازم جدا میشه. توی سالن طبقه ی آقایون، بمحض ورود با صدای عجیب "خرررررررروپف"ِ ملت روبرو میشم. ترس برم میداره. انگار دارن رجز میخونن برای جنگ! یعنی فکر نمیکردم اینقدر خسته باشن. به بچه های کادر میسپرم تا صبحونه (نون و پنبر و خرما و چایی شیرینتمام و کمال آماده نشده ، کسی رو بیدار نکنن تا حتی یک دقیقه هم که شده مهمونامون بیشتر بخوابن. بالا سر خواب شیرین و راحت بچه ها قدم میزنم و گاهی هم می بوسم شون. توی همین حال، حس میکنم یه چیزی کمه اما نمیدونم چی. به دلم بد افتاده و احساس میکنم روز سختی پیش روم باشه. دلشوره ی بی رحمی میفته به جونم؛ هرچند سعی میکنم به خودم مسلط باشم و همه چیز رو طبیعی نشون بدم اما کیه که ندونه پشت خنده هام، یه دلواپسی بزرگ قایم شده و اون ... .


ادامه دارد ...


------------------------------------

* عشق نوشت: آیا شده بال و پرت افتاده باشد؟ / مانند برگی ، پیکرت افتاده باشد؟
آیا شده در سن و سال کودکی ات / جایی ببینی مادرت .......... افتاده باشد؟
آیا شده در لحظه های آخرینت / چشمت به چشم خواهرت افتاده باشد ...

  • ۲۷ نظر
  • ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۲۹
  • ۱۱۵۳ نمایش
  • سوره کوثر

اردوی زیارتی مشهد مقدس (2)


عصر روز قبل حرکت رسید و من تحت تاثیر شدید بازی مولوی و مفتی ، با پسرا گوشه مسجد نشسته بودم. حس سانتریفیوژی رو داشتم که پلمپ شده! 

هنوز خبری ازشون نبود که ناگهان قادربخش ، مسئول جمع آوری بچه های روستای سوم ، تماس گرفت: "حاجی، جور شد!" با بی میلی پرسیدم: "همون ده نفر؟" جواب داد: "نه بابا. چهل و سه نفر ساک بدست!" گفتم قادربخش چیییییییی میگییی؟

نشون به این نشون که بعد از نماز مغرب ، اسامی قطعی رو هم داد و به شکل فوق العاده کریمانه ای اتوبوس دوم تا خرخره پر شد و حالا نگران بودیم که اصلا جا برای خود کادر اردو مونده؟! با شور و شعف خاصی با راننده اتوبوس ها تماس گرفتم و زمان دقیق حرکت صبح فردا رو ساعت 6 صبح از مسجد روستا اعلام کردم. 

حالا توی مسجد از حال خوب مُسری من ، همه خوشحال بودن. اینطوری نه تنها اردو به قوت خودش با دو تا اتوبوس برگزار و تودهنی عملی برای کسانی میشد که با جو های مسخره، اردو رو تخریب کردند ، بلکه تعداد اهل سنت مون هم به سطح مطلوبی میرسید. وقتی خبر این اتفاق خوب توی روستا می پیچه، سه تا از پسرا رو که این چند روز خیلی دلسوزانه پای کارهای اردو بودن ، صدا میزنم و ازشون میخوام برای این جشن امام حسنی بساط بپا کنند! اونم با کیفیت اعلا. فقط لیوان قرمز آبدارخونه مسجد تو حلقم! :)


تا ساعت 11 شب بچه ها کل روستا رو اطلاع میدن که هرطور شده بعد از نماز صبح، همه جلوی در مسجد جمع بشن که خب کار سختی هم هست. این رو وقتی تا صبح نخوابیدم و برنامه های داخل مسیر رو توی سررسیدم می نوشتم، فهمیدم. بعضی از بچه های روستا تازه صبح تصمیم به اومدن گرفتند. بعضی خانم ها تا لباس های گرم پیدا کردن و پتو برداشتند ، کلی وقت از دست رفت. خب البته اردوی خانوادگی این درگیری ها رو داره اما خداروشکر ساعت هفت از روستا حرکت کردیم. هرچند از اون طرف بخاطر خرابی جاده ، اتوبوس دوم نتونسته بود خودش رو به قادر بخش و روستا برسونه و حرکت اتوبوس دوم تقریبا با یکساعت تاخیر از ما صورت گرفت. 

دو سه ساعتی از مسیر 28 ساعته ما از روستا تا مشهد گذشت. اما توی اتوبوس بشدت فضا سرد و سنگین بود. توهم سرمای وحشتناک مشهد، پیشاپیش یک بک گراند تلخ توی ذهن بچه ها و مخصوصا مادرا درست کرده بود. دست خودشونم نبود و نگرانی سه تا بچه شیرخواره باضافه طبع گرم اهالی ، خواه ناخواه ذهن رو درگیر میکرد.

مجبور شدم دست به کار بشم: "پسرا برای سلامتی خودشون صلوات بفرستند. "از شدت صلوات شل و آبکی پسرا، خستگی این چند روز میشینه رو شونه هام. رو میکنم به دخترا که با زرنگی عقب اتوبوس رو به تسخیر درآوردند: "هرچقدر پسرا ، شل صلوات فرستادن ، شما محکم دست بزنید!" هرکی خوابه بیدار میشه. همه حواساشونو جمع میکنن. مخصوصا امیرحسین که با سن کمش عشق مداحیه!


بعد از شکستن یخ اردو و شروع شیطنت های بچه ها، بجای بچه های فرهنگی کادر که علیرغم قول های مکرر شفاهی و حضوری و واتس آپی! زحمت ملحق شدن به اردو رو  ندادند، شروع میکنم به سخن پراکنی: 

" من که هنوز باورم نشده رویا و خیال سفر مشهد، تبدیل به واقعیت شده. اونم با دخترها و پسرهای نازنینم. با مادر ها و پدرهامون. با برادرا و خواهرامون. بچه ها واقعا ما واسه حضرت زهرا س چی کار کردیم که امام رضا برامون کارت دعوت فرستادن؟ کی با دل پاک و گریه های قشنگ سر سجاده اش، باعث شده خیلی هامون برای اولین بار ، حرم امام رضا ع رو از نزدیک ببینیم؟ قدر خودتون رو بدونید. تک تک تون رو امام رضا ع به اسم صدا زدن و طلبیدن. خوش بحال تون..." گریه های سنگین مادربزرگ روستا که امروز بعد از شصت و چهارررر سال اولین بارشه داره زائر امام رضا میشه، اذیتم میکنه و دیگه ادامه نمیدم. 

ظهر مسجد حضرت ابوالفضل شهر خاش ، برنامه نماز و ناهار با محوریت توقف دوساعته تا ملحق شدن اتوبوس دوم داشتیم. ناهارمون خیلی جالب بود: تلفیقی از قیمه و مرغ! خداروشکر بقدری مسجد و فضای آلاچیق ها وسیع هست که ضمن یک استراحت خوب ، بچه ها شروع میکنن به گرفتن عکس یادگاری. جابر عکسی از من و بچه ها میگیره و بعد با یک برنامه خوش سلیقه توی گوشی اش ، زیر تصویر من توی عکس می نویسه: "شهید زنده". منم که ذوقش رو می بینم، میگم بنویس : "خندید و رفت ..." :)

تا شب توی اتوبوس اونقدر از زمین و آسمون پیامک و تماس میرسه که دمای مشهد زیر صفر درجه است. دیگه توی هر توقف برای سرویس بهداشتی توی سرمای خشک راه، خودم دنبال تک تک پیرمردها و مادرها و بچه ها پایین میرم و برای بچه کوچیک ها از بقیه پتو قرض میگیرم و می برم. خیلی بیقرارم هرچند دلم روشنه.

شام ، تن ماهی و خیارشور رو داخل اتوبوس میخوریم تا سرعت حرکت مون کم نشه. راننده که ازقضا از بچه های گل روزگاره - یعنی نه یک نخ سیگار کشید نه یک ترانه گذاشت- کلی سفارش کرده که مراقب روغن ماهیا باشین. من و پسرا هم که جلو مشغول کارهای تدارکات بودیم با خیال راحت گفتیم: خیالت راحت مشتی. ولی همینکه به پلیس راه میرسیم، چراغ های اتوبوس رو روشن میکنه و تازه متوجه سیل روغنی میشیم که کف اتوبوس با شجاعت راه انداختیم. تا راننده میاد به پسرها چیزی بگه، از ترس اینکه مبادا حرفی بزنه که اولین تجربه مسئولیت پذیری پسرای من با یک خاطره تلخ همراه بشه ، با دو صد عذرخواهی با یکی از پسرا پیاده میشم و چندتا بسته دستمال کاغذی میخریم. دعوای دسته گلام سر تمیز کردن اتوبوس ، ایمانم رو بهشون دو برابر میکنه. 

بین صحبت های فراوون بین راه تا جایی که بتونم ، دل اهالی رو گرم میکنم که: "امام رضایی که بین این همه زائر، ماها رو انتخاب کرده ، خودش خوب بلده یک فکری برای سرمای مشهد توی این چند روز بکنه. خیالتون راحت. به امام رضا میگن امام رئوف. یعنی خیلی مهربون." حالا هرچی به آخر شب نزدیک میشیم ، نه تنها فشار بیش از سی ساعت بیداری اذیتم نمیکنه ، بلکه این دخترامن که هرچی از ظهر تا حالا دارن شعر میخونن خسته نمیشن. بوضوح میتونم اوج خوشحالی های بی سابقه ی خدیجه و گوهر و سکینه رو توی چشماشون ببینم. برای چند دقیقه از اینکه یکی از آرزوهای بزرگ خودم رو برآورده می بینم ، آروم و بیصدا اشک می ریزم. 



اما ناگهان ده دقیقه بعد، درحالیکه نصف اتوبوس رو شام دادیم، نرسیده به پلیس راه انار، یک نفر از سرباز وظیفه های پلیس راه، از دور بال بال میزنه که: "بزن کنار". درست توی اوج شعرخونی دخترام، از عقب اتوبوس کنده میشم و با سرهنگی که داره از اتوبوس بالا میاد، مشغول گپ میشم. اما سرهنگ که از قیافه ی من اصلا خوشش نیومده ، فریاد میزنه: "یالا! سکو." معنی "سکو رفتن" رو از نگاه راننده می فهمم که با چشماش میگه: "تلاش مذبوحانه نکن! تا سگ نیاره بالا و تموم ماشین رو نگرده ، بی خیال نمیشه." سرهنگ به هیچ صراطی مستقیم نیست و توی اون سرما، بدون استثنا تمام مسافرای من رو پیاده میکنه. سگ پلیس دور تادور اتوبوس طواف میکنه و بعد داخل اتوبوس رو بو میکشه. یکهو بمحض ورود سگ به اتوبوس، یکی از مادرها میگه: "دخترم رو زیر صندلی خوابوندم!" نمیدونم چطور اما دیوانه وار میرم بالا و بچه رو توی چند قدمی سگ می بینم. تا سرباز بخواد قلاده رو محکم بگیره ، سگ از روی ترس ، به سمتم حمله میکنه و خودش رو محکم به سینه ام میزنه. طوریکه از درد چشمام رو می بندم. ولی هرطور هست قبل از رسیدنش ، خداروشکر بچه رو بغل میگیرم و پیاده میشم. جالبه سربازه بجای عذرخواهی، جلوی سرهنگ سعی میکنه سوت بزنه و از صحنه دور بشه. خداروشکر بدون کوچکترین مشکلی، گشت پلیس تموم میشه و سریع همه رو سوار میکنیم. تصور تنهاموندن بچه با سگ توی اتوبوس، اولین حالگیری شدید اردو بود که هروقت فکرش رو میکنم ، تا مرز سردرد میرم.

از اینکه بچه ها خسته نشدن و با شور و هیجان شون دارن عین بزرگترا سختی این همه ساعت یکجا نشستن رو تحمل میکنن، به خودم و دخترام مغرور میشم. محمدآقا (راننده اتوبوس) با تعجب میگه: "دهع! اینا چرا خواب ندارن؟" فقط اینطوری :)) نگاهش میکنم. بعد هرچی شوخی و بازی بلدم ، رو میکنم تا اینکه آروم آروم یه عده خواب شون میگیره. ساعت دوازده و نیم با خوابیدن معصومه، کمترین صدایی از انتهای اتوبوس نمیاد. دوباره عقب رو چک میکنم. با منظره عجیبی روبرو میشم: دخترها، مشکل کمبود جا رو بزرگوارانه حل کردن. کلثوم و معصومه و امیرمحمد و ثریا کف اتوبوس پتو انداختند و خیلی قشنگ در نهایت آرامش خوابیدن. اینطوری نوزادها کنار مادرشون در امنیت کامل، روی صندلی ها قرار گرفتن. برای هزارمین بار توی عمرم، به پاکی دنیای این فرشته ها ایمان میارم... 

صبح، بعد از نماز، هرچند برنامه صبحانه رو توی حسینیه مشهد، برنامه ریزی کرده بودیم، اما از صبح دیروز خیار تازه و پنیر یه تعداد کمی مونده بود. نون ها هم همینطور که اگر خورده نمیشد احتمالا خشک میشد. شروع کردیم با همکاری پسرا به توزیع نون پنیر خیار توی اتوبوس. چنان بابرکت شد که همه خوردن و به راننده ها هم رسید. به خودمم همون یه لقمه ای که حسن و محمدباقر دادن، خیلی چسبید. 

ساعت تقریبا نه صبح بود که بچه ها یکهو صلوات فرستادند. همه خوشحال از دیدن تابلوی "به مشهدالرضا ع خوش آمدید" ...


ادامه دارد ...


------------------------------------

* عشق نوشت: هرچه دارم میدهم ای آفتاب / روی قبر مجتبی ع کمتر بتاب ...

  • ۲۵ نظر
  • ۱۷ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۱۱
  • ۱۰۹۲ نمایش
  • سوره کوثر

اردوی زیارتی مشهد مقدس (1)


" نه! یعنی میخوایم بدونیم کدوم عقل سالمی اجازه میده این موقع زمستون ، بچه های گرمسیری اون منطقه رو بردارین ببرین مشهد!؟ هان؟ خداوکیلی بخاطر دلته یا بخاطر خدا؟! شایدم حاضرین برای اینکه سفر رو به اسم خودتون و گروه تون تموم کنین ، این همه زن و بچه رو توی سوز و برف مشهد ببرین آواره کنین!؟ بیچاره اهالی که بخاطر شهوت کار فرهنگی شما باید تاوان پس بدن! حرف که تو گوشتون نمیره لااقل یه دکتر سیار هم اجاره کن این مدت تا سینوزیت شون توی مشهد برای ابد وبال گردن پدرمادرهای بدبخت شون نشه! :/ "

دیگه گوشم پر شده بود. اونقدر حالم از این اتفاق خوب بود که نمیخواستم چیزی بشنوم. سعی کردم با همه این حرف ها ، تاخیری توی این حرکت بزرگ انجام نشه.

به منطقه رسیدم. شور و عشق زیارت ، هوش از سر بچه ها برده بود. زمزمه سفر مشهد ، دل خیلی ها رو زود تر از اینا فرستاده بود حرم امام رضا علیه السلام. دخترها حتی ساک هاشون رو بسته بودن و پسرها یکی از سربازی مرخصی ده روزه گرفته بود و یکی اجازه از حوزه و یکی مدرسه های بچه ها و یکی سر کارش و ... . عملاً بی شرمانه ترین شوخی ، خبر احتمال کنسل شدن سفر مشهد بود! 

با توکل به خدا و توسل به کریمانه امام حسن علیه السلام و بادر نظر گرفتن حاشیه های اسم نویسی ، ثبت نام سفر مشهد رو آغاز کردیم. یک روستا شیعیان و یک روستا اهل تسنن و ظرفیت ثبت نام، هشتاد نفر.

روز اول - به فاصله سه روز به موعد حرکت- وقت مون فقط صرف ایجاد کردن جوّ عملی و ملموس سفر مشهد توی دو روستا شد. بعبارتی هماهنگیامون با مادرها و تلفن زدن با پدرهای بچه ها. "مون" یعنی من و دو نفر از تیم فرهنگی خواهران. برادران گروه لطف کردند و هرکدوم به دلیلی از بودن در اردو کنار کشیدند. یکی به بهانه ازدواج. یکی بابا شدن. یکی مصاحبه ارشد و ... . 

بازخوردی که روز اول از خبر سفر مشهد توی روستاها پیچید ، امیدوارکننده بود. مخصوصا روستای اهل سنت. طوریکه صبح فرداش (یعنی دو روز مونده به حرکت) از طرف بچه های مدرسه ای توی روستا پیامک و زنگ های درخواست های فراوان برای حضور و شرکت در اردو صادر شد و زنگ پشت زنگ که تو روخدا ما رو هم ببرید!  ما هم دل مون میخواد بیایم. 

اینکه همه چیز روتین و با سرعت خوبی جلو میرفت ، دل مون رو گرم کرد. لیست ثبت نام خانوادگی مون لحظه به لحظه در حال افزایش بود. شور روستای اهل سنت ، باعث شده بود مجردها هم برای ثبت نام رو بندازن اما واقعا برامون مقدور نبود بین این همه خانواده یک گروه مجرد ببریم. در نتیجه با وعده سفر بعدی ، از بردن شون معذور میشدیم. از طرفی استقبال خوب از برنامه گروه جهادی در منطقه ، حداقل خود من رو نسبت به سه سال کار مداوم در اون منطقه خوشحال کرد. ولی این خوشحالی ، پایدار نموند. همه چیز دقیق و منظم بود تا صبح روز قبل از حرکت. 

صبح که آماده شدیم تا از اسامی قطعی شده ، هزینه ی ناچیز ِ ده هزار تومن رو بگیریم و لیست رو ببندیم، همه چی ورق خورده بود. مولوی از زاهدان و مفتی ها در منطقه با یک حرکت برنامه ریزی شده و دقیق ، زیراب اردو رو زدند و شب قبل ، با شست و شوی کامل افکار اهالی ، مبنی بر اینکه "هدف اردوی مشهد ، شیعه کردن برادران و خواهران سنی هست و حضور در آن حرام می باشد" ، درست یک روز قبل حرکت ، دل همه اهل سنت رو خالی کردند . حالا قیافه ی ما :| باورم نمیشد که بهونه سرما اوردن و مدرسه بچه ها همه اش پوشش بود برای این زهر چشمی که در واقع مولوی و بزرگترهای دینی شون از اهالی گرفته بودند.

اردو توی روستای اهل سنت شکست خورد و چیزی نزدیک به پنجاه نفر از اهالی که درصد خوبی از مسافران مسیر رو تشکیل می دادند، بجای قطعی کردن ثبت نام از اردو انصراف دادند. اونم درست کمتر از 24 ساعت مونده به حرکت! نه فقط انصراف که حتی حوصله ی توجیه کردن ما رو هم در پاسخ به علت عدم حضور نداشتند. 

از یک طرف توی شوک بزرگ این بی احترامی موندیم و از طرف دیگه از اینکه تا این اندازه ، گروه جهادی ساده و بی ریامون ، خار چشم بعضی از آقایون شده بود که بخاطرش حاضر شدن خودشون رو خرج کنن و از اهالی یک روستای دورافتاده با خواهش و تمنا بخوان به برنامه ی گروه جهادی محل نذارن، به خودمون بالیدیم. 

اوضاع سخت شد. سه روز خستگی هماهنگی ها و دوندگی ها ، با ترس از شکست کل اردو بخاطر حذف ناگهانی پنجاه نفره روستای اهل سنت ، با شونصد کیلو وزن روی شونه هام نشست. اعصابم زیر فشار قرار گرفت و فکرم بشدت درگیر شد. تا ظهر سه تا قرص اعصاب و مسکن خوردم که قدرت درست فکر کردن رو از دست ندم. کنار منبع آب وضو گرفتم و یه گوشه از مسجد اهل سنت روستا، دو رکعت نماز خوندم.

برای مدیریت بحران، دو تا راه داشتم: یک. حذف یک دستگاه اتوبوس و بردن اهالی فقط با یک اتوبوس. که این راه با توجه به خوشحال کردن عوامل توطئه ی روستای اهل سنت ، به نوعی قبول شکست نشون میداد. دو. دعوت از اهالی یک روستای نزدیک به منطقه که چون هم اهل سنت زیاد و هم شیعه زیاد داشت، در عمل پاسخی کوبنده میشد به ترفند حضرات غیر بزرگوار!

خیلی سریع با رفقای روستای سوم تماس گرفتم و خواستم خیلی فورسماژور (!) هرطور شده تا دو ساعت دیگه چهل نفر از اهالی روستا رو بصورت خانوادگی برای سفر مشهد گلچین کنند و معرفی. بچه ها از خداخواسته شروع کردند به اطلاع رسانی. اما مگر میشد توی چندساعت ، بار سفر بست و بدون هماهنگی قبلی ، اونم برای سفر مشهد آماده شد!؟


ادامه دارد ...


-----------------------

* طبق معمول کامنت های عمومی و خصوصی ، بار شرمندگی سوره کوثر رو بیشتر کرد و بس. 

** جای همه دل هایی که با دعاشون ، صد و ده نفر از اهالی رو امام رضایی کردند ، بین مون خالی بود.

*** عشق نوشت: مجموعه ی صفات خدا می شود حسن / اسماء ذات، وقت دعا می شود حسن

از برکت "حسین حسین" گلوی ما / یک روز می رسد همه جا می شود "حسن" علیه السلام

  • ۱۳ نظر
  • ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۵۶
  • ۱۰۰۵ نمایش
  • سوره کوثر

دست های دختران من


دختران من وقتی حلقه می زنند ، حیثیت تجمعات جهانی می ریزد

پیوند صاحبدلان این قلب های شیشه ای ، رسانا ترین رسانه ی تصویری دنیاست

وقتی حرارت این دست ها درون یکدیگر می ریزد ، تصمیم گیری برای ادامه ی کار دنیا آغاز میشود!


آسمان ، از قوام این دست ها اوج می گیرد و آرام در جایش می ایستد

زمین ، همچنان برای عمر کردن مهلت می گیرد و چهار زانو به تماشا می نشیند

 و ستارگان ، مدیریت اجرایی محفل شاعرانه ی خود را به سایه ی بیابان های کویر می سپارند.



خدا را شکر! گل خنده روی لب های دختران من شکوفه محبت زده است.

خوشحال باشید که هنوز دنیا برقرار است!

-----------------------------------

* التماس دعای جهادی.

** عشق نوشت: دادیم به حکاک عقیق دل و گفتیم / حک کن به عقیق دل ما حضرت زهرا سلام الله علیها 

  • ۲۱ نظر
  • ۲۹ دی ۹۳ ، ۱۷:۵۱
  • ۹۱۹ نمایش
  • سوره کوثر

نقدی بر کم کاری های پیاده روی جهانی اربعین (2) 

این پست ادامه مطالب شماره یک هست اما این بار اختصاص داره به کم کاری های مسئولین کشور ما و روحانیون و مسئولین فرهنگی مون. 

اول. مسئولین کشوری

الف. عدم رسیدگی به مسائل مرز کشور

وقتی داریم از ایران خارج میشیم ، مخصوصا مرز مهران ، باید متوسل به هزار جور حقه بازی و حق خوری بشیم تا از کمند گیت های شلوغ مرز رد بشیم. در راستای این توسل(!) ، بعضا شاهد تهمت ، دروغ ، ناسزاگویی و حتی برخورد های فیزیکی زائرین ایرانی بصورت زننده میشیم . 

خب وقتی قرار باشه سی هزار نفر همزمان به یک سالن کوچیک وارد بشن و کل سالن فقط پنج باجه ی فعال برای امضای مهر خروج از کشور داشته باشه ، طبیعیه که حجم انبوهی از زوار مدت نامعینی رو باید سردرگم بمونند و بعد در فشار جمعیت و با توسل به هر حربه ای زودتر از بقیه خودشون رو داخل سالن جا کنند.

مشکل دیگه ، بازار سیاه عجیبیه که در روزهای بازگشت زوار از کربلا در مرز ایجاد میشه. انبوه زوار بعد از رسیدن به پایانه اتوبوس ها ، با پایانه خالی از اتوبوس روبرو میشن و مجبور میشن به ماشین های سواری رو بیارن. اون وقت انصاف ملتو شکر. سواری پراید از مهران تا قم نفری : 180 هزار تومن! یعنی رسما چند روز مهمونی رایگان عراقی ها رو ایرانی های عزیز هم وطن جبران میکنن. 

یا مثلا ماشین ها زوار خسته و داغون رو سوار میکردن و بعد توی مسیر جایی مثل اراک ، خرابی ماشین رو برای پیاده کردن شون بهانه میکردن! بدین وسیله با پیاده کردن زوار در شهر غریب ، سریع تر به مرز برمیگشتن و مسافرای جدید رو تیغ می زدند!

سرویس های بهداشتی کثیف و شلوغ ، عدم جداسازی گیت های مخصوص برادران و خواهران بصورت مجزا ، سرعت کند و مورچه ای مامورین ثبت خروج از کشور ، بی تدبیری مسئولین کشور ما در هماهنگی با ورودی مرز عراق و معطلی شبانه روزی زائران و همچنین عدم پذیرایی مناسب و در خور شان زوار اربعین اباعبدالله که حتی گاهی تفاوت فاحش میزبانی عراقی ها و پذیرایی ایرانی ها رو تداعی میکرد ، از سایر مشکلات مربوط به این قسمت هست.

ب. تبلیغات بی حد و مرز تلویزیونی

می زنی شبکه سه ، پخش زنده از پیاده روی زائران اربعین. می زنی شبکه خبر ، پخش زنده از پیاده روی زائران اربعین! می زنی شبکه پرس تی وی پخش زنده از پیاده روی زائران اربعین! 

خب بزرگوار! شما نیتت خوبه. دلت میخواد شوق به حضرت اباعبدالله رو نشون بدی. ولی میدونی با این حجم تبلیغ و صرف نشون دادن پیاده روی ملت ، یه سری تبعات رو داری ایجاد میکنی؟

مثلا با اون تصاویری که ما از سیما پخش میکنیم حتی یک چهارم واقعیت های مسیر پیاده روی رو نشون نمیدیم. فقط جنبه ی مادی و پذیرایی های شکمی مسیر رو می بینیم نه اون وجه اخلاقیات و کیفیت تعامل مردم مون رو با مردم عراق. 

از طرفی با نشون دادن باز بودن مرزها و از اون طرف ظرفیت پایین مرز مهران ، باعث میشیم سیل جمعیت رو روانه مرز کنیم. اون وقت شنیدیم که امسال تعداد نه چندان کمی از مردم ما ، مراسم شب اربعین رو در مرز مهران احیا کردند!

واضحه که پوشش عظمت پیاده روی اربعین ، فقط به تکرار دم به ثانیه لحظات پیاده روی نیست!

ج. عدم اماده سازی مردم کشور برای یک تعامل ایده آل جهانی

جالبه که یک موسسه توی کشور ما وجود نداره چارتا نکته به مردم مون یاد بده قبل از سفر. اونایی که با کاروان میرن که خود کاروان ها یه سری توضیحات میدن اونایی هم که خودشون انفرادی میرن که اصلا هیچچچ!

اصلا کسی برای رسالت ملت ما که چیزی نزدیک به سه میلیون نفر از این راهپیمایی باشکوه رو تشکیل میده ، حرفی نداره. انگار نه انگار سه میلیون رسانه ی قدرتمند داریم به عراق می فرستیم. دریغ از یک برنامه ریزی ساده برای خروجی و بازدهی بیشتر. این همه جمعیت میرن اون کشور و نزدیک ده روز در خاک شون میخورن و میخوابن و زیارت میکنن و برمیگردن. 

درصورتیکه کشورهای مدرن از کنار کوچکترین توریستی که به کشورشون وارد میشه ساده نمی گذرن. ما به حداقلی از این رویداد جهانی بزرگ اکتفا کردیم و بس.

فقط یه موردش رو اگه بخوام مصداقی بگم ، کشور عراق بشدت درگیر دخانیات هست. سیگار که مرد و زن و جوون و پیرشون تا دلت بخواد میکشن. قلیون و هزار چیز دیگه هم همینطور.

اون وقت فقط در نظر بگیرید ایرانی ها همراه خودشون یه عکس ببرن اون جا که فقط روش نوشته شده باشه: "میخواهم زنده بمانم تا بیشتر برای امام حسین خادمی کنم". بعد کنار همین نوشته یک عکس طراحی شده از واقعیت تلخ رابطه سیگار با کاهش عمر انسان بنویسیم.

تصور کنید چه انقلابی خواهد شد: ترک میلیون ها سیگار در راهپیمایی بزرگ اربعین به عشق ارباب.


دوم. مسئولین فرهنگی

شاید بزرگ ترین درد ما از این جا باشه. جایی که هیچ چیز سر جاش نیست. 

دقت کردید مسئولین ما یک کمپین ساده هنرمندان شرکت کننده در پیاده روی اربعین ایجاد نکردند؟ دقت کردید چقدر کار رسانه ای روی این پیاده روی که بزرگ ترین تجمع دینی جهانیه ، کم شده و میشه!؟

میشه بپرسم بودجه های مسئولین فرهنگی ما کجاست دقیقا؟  چه فرصتی بهتر از صدور انقلاب اسلامی در این ایام؟ 

روحانیت ما که به سه زبان زنده دنیا مسلط باشند کجان؟ چرا اینقدر فرصت بسادگی از دست میره؟

جالب اینکه عده ای از روحانیون فرهنگی ما اصلا گیج میزنن. چطور؟ عرض میکنم.

خانم ایرانی توی حال و هوای خودش با پای تاول زده و کوله بار سنگین روی دوش و اشک به چشم و زیارت عاشورا به لب، داره با پای برهنه بسمت ضریح عشق و عاشقی میره. اومده چند ثانیه روی صندلی استراحت کنه. یه آقای روحانی فرهنگی مثل کسی که انگار سوژه شو پیدا کرده باشه ، میره جلو و میگه: خانم حرامه! والله حرامه!

خانم بنده خدا شوکه میشه! ماجرا چیه؟ حاج اقا میگه: خب چرا پای برهنه ات رو میذاری نامحرم ببینه؟! برای مستحب ، گناه میکنی؟!

هیچی دیگه. جاتون خالی! شخصیت خانم نابود میشه و شوهرش هم گویا جوابی برای حاج آقا میذاره! خانم هم بی توجه و البته ناراحت از این برخورد تلخ و سنگین کمی بعد بلند میشه و به مسیر ادامه میده.

حاج اقا از رسالت اش(!) که برمیگرده ، میگم حاج آقا الان آروم شدید؟  الان دیگه همین یه مورد مونده بود که شما بحمدلله اصلاح کردید!؟! میگه جوون این گناهه!

میگم شما در حوزه علمیه "حسن الظن" نشنیدید؟ حداقل اون کارت "نماینده فرهنگی" رو از سینه مبارک بردارید بعد اینطور حال مردم رو که یکسال منتظر این روزها و این حال معنوی موندند ، توی شیشه کنید! میگه چطور؟

میگم حاج آقا شما یک درصد! فقط یک درصد احتمال نمیدید ایشون مرجع تقلیدشون شخصی مثل ایت الله مکارم شیرازی باشند که پا رو زینت زن نمیدونند؟ میگه جدی؟ عجب! میگم برفرض اصلا ایشون مرتکب اشتباه شده (که نشده) ولی دیگه جلوی این همه زائر بری موشکافانه یکی رو گیر بیاری پیش شوهر و خانواده اش با این سیستم نهی از منکر کنی ، کجای فرهنگ خادمی ماست؟ 

یا اون حاج آقایی که خودش از طرف سازمان بوووووق در جمهوری اسلامی ، روز اربعین با لباس روحانیت سینه خیز و همراه با اون زوار اهل بدعت ، توی بین الحرمین میره و میاد. یا اون اقای فرهنگی دیگه که به دختر شش هفت ساله بگه این چه وضعشه برو درست لباس بپوش. اونم در اوج معصومیت و پاکی دنیای دخترانه یک کودک.

یا اون آقایی که همه میدونن مسئول فرهنگی بووووووق ماست! اون وقت میاد توی مسیر نماز جماعت برگزار میکنه. بعد بدلیل کمبود جا خانم ها هم ردیف آقایون با فاصله یک کیف زنانه(!) به صف نماز جماعت متصل میشن و نماز میخونن. بعد برمیگرده میگه از نظر فقهی مانعی نیست! 

من نمیدونم چطور مانعی باید باشه تا از نظر فقهی مشکلی پیش بیاد! خانم و اقا دوش به دوش هم توی صف همدیگه دارن نماز جماعت میخونن با فاصله یک کیف! اون وقت دقیقا از نظر فقهی مانعی نیست!؟ 

مسئولین فرهنگی ما اونقدر در ریز جزییات بی ارزش دخالت دارند ، متاسفانه در وظیفه های کلان خودشون ندارند! 

شاید باورتون نشه ولی اگر ما دغدغه ای به اسم نماز جماعت اول وقت رو برای زائرین ، تیتر میکردیم ، واقعا میتونستیم بزرگترین نماز جماعت دنیا رو از صحن حرم امیرالمومنین تا حرم سیدالشهدا برگزار کنیم. فکرش رو بکنید!  اما حیف که مسئولین ما جاهای دیگه ای سرگرم بودند. 

توی گروه ما ، رفقا تا به کسایی می رسیدن که فرق سرشون جای قمه بود، اول با شوخی و خنده باهاشون صمیمی می شدند بعد آخرش میگفتند: "ببین عمو. ضربه به سر ، عقل ادم رو کم میکنه. امام حسین شیعه ی خنگ نمیخواد. شیعه ی زرنگ و خوش فکر میخواد." پسره با تکون سر ، بدین صورت:  یه چشمک میزد و از ما دور میشد. خب این یک حرکت فرهنگی کوتاه ولی موثر. 

یا مثلا وقتی یه جوون تقریبا بیست ساله عراقی سیگار بدست میدیدیم ، میگفتیم: چند سالته؟ جواب میداد: 19. یکی مون با تعجب فیلم بازی میکرد که: "واقعا؟! بهت میخوره بالای 30 باشی!" بیچاره کپ میکرد. میگفت چرا اخه اینو میگین؟ اون وقت یکی دیگه مون با خنده نرمی میگفت: "بخاطر سیگارته. سیگار آدم رو خیلی پیرتر نشون میده." دیگه جوونه رو به حال خودش میذاشتیم. یعنی قیافه اش دیدنی میشد!  حالا بسنجید همین حرکات کوتاه اما درگیر کننده رو با برخی اخلاق های تند بعضی مسئولین فرهنگی. 

در پایان این دو پست ، باز هم اشاره میکنم: اینها کاستی های این راهپیمایی بود. بی شک درخشش شهردار جهادگر و ایرانی کربلا ، توزیع بسته های فرهنگی شیک و شکیل ایرانی در مسیر ، جمع آوری نرم تصاویر صادق شیرازی و جایگزینی با تصاویر مشترک علمای ایران و عراق ، افزایش جمعیت هلال احمر و وضعیت پزشکی مسیر ، گستردگی موکب های ایرانی در مسیر و همچنین انس و الفت بیشتر و بیشتر مردم دو کشور با هم و پایبندی به اهمیت برگزاری نماز جماعت اول وقت نسبت به سال های گذشته از پیشرفت های چشمگیر ما در اربعین 1393 بود.

-------------------------------------------------

* به نام نامی آقا جواد الائمه سلام الله علیه ، اربعین نوشت های کریمانه به رقم شماره 9 رسید. از این به بعد ان شاءالله اجتماعی و جهادی خواهم نوشت.

** عشق نوشت: چنان از برق ِ چشمانِ سیاه ِ یار می ترسم / تو گویی داعش ِ وحشی ، ز سردار  ِ سلیمانی!

  • ۱۳ نظر
  • ۱۹ دی ۹۳ ، ۰۳:۵۶
  • ۱۱۹۰ نمایش
  • سوره کوثر

مرگ بر شیرازی ، مرگ بر امریکاست!

ابتدا گفتند آمده ایم برای احیای تشیع در تولی و تبری. ولی نگفتند منظورشان از دین، فقط اهانت به مقدسات برادران اهل سنت است.

کم کم یادمان دادند که هرکس شیعه است ، باید در عمل هم، در تبری و اظهار نفرت از اهل تسنن، شیعه بودن اش را ثابت کند! حتی به قیمت تهدید زندگی شیعیان در مناطق سنی نشین. 

کمی بعد جشن گرفتند و کیک قاچ کردند که: "عایشه فی النار". همان جا از کتاب "عایشه فاحشه است" رونمایی کردند! (تصویر) ما آن موقع ها آرزوی مان راهیابی به جام جهانی فوتبال بود!

کمی بعدتر ادعا کردند اصلا این مسئله وحدت، عامل توقف شیعه است! دیگر خسته شده ایم از تقیه! از این پس بجای هفته وحدت، باید هفته برائت گرفت! (تصویر)

همچنان با ساده انگاری از کنار جریان خطرناک شان می گذشتیم که یکی شان بر منبر رسول الله با ریش سفید و عمامه سیاه، به عارف وارسته بالله یعنی آیت الله بهجت و رهبر غیور و فاطمی کشورمان آیت الله خامنه ای ، خیلی راحت و ساده برگشت گفت: "کافر ملحد!"(تصویر) ای زبانش لال.  

هنوز به خودمان نیامده بودیم و برای این توهین بی سابقه حرفی آماده نکرده بودیم که شبکه های ماهواره ای شان یکی بعد از دیگری رو شد و رونق گرفت. شبکه امام حسین 1 و 2 و 3 ، شبکه های فدک ، بقیع ، الزهرا ، مرجعیت ، سلام ، اهل بیت و ... ! 

تازه شست مان خبر دار شده بود. گفتیم آخر چگونه ممکن است؟ شبکه های فارسی زبان که به بینندگان مخالف شان ، سی ثانیه هم فرصت دم زدن از تشیع نمی دهند، حالا 35 شبکه ماهواره ای آن هم نه به جهان اسلام بلکه مخصوصا و منحصرا در اختیار "تشیع" قرار میدهند؟! حتی عقل یک کودک هم درک میکرد که قطعا امریکا برای ترویج این شیعه هدف ها دارد. (تصویر)

خیلی زودتر از آنکه فکرش را میتوان کرد، تمامی نمادهای شیعه را به نفع خویش مصادره کردند. هتل های دائمی و حسینیه در کربلا ، ارتباط زنده با بین الحرمین و حتی عنوان احیاگر شعائر حسینی. (تصویر

چنان خود را به نام نامی "حسین علیه السلام" چسباندند و با سوء استفاده از ارادت همه مان به خاندان سیدالشهداء ، اسم هر جمله ای را که از روی شکم شان می گفتند، گذاشتند "فتوا" و همه جا را پر کردند از همین فتواهای کشک و پشم!

فتوا دادند که قمه زنی ، بهترین و قشنگ ترین عزاداری برای اهل بیت است! قمه برای همه ، همه برای قمه! "قد افلح من طبر": هرکس قمه بزند رستگار میشود. خون حاصل از قمه زنی پاک تر از آب زمزم است! قمه زنی باعث هیبت شیعه در نگاه دیگران میشود. و شاید منظورشان از هیبت همان نفرت بود! (تصویر)

فتوا دادند که هر عزایی اهل بیت دیده اند باید شیعه ایشان هم ببیند! عزای خار (تصویر) ، عزای تازیانه ، عزای آتش (تصویر) . حتی عزای سم اسب! خدایا به کجا می رفتند؟

فضای مجازی را شرح سی جلسه ای ایشان بر دعای صنمی قریش پر کرد. دعا قحطی بود لابد! 

بیداری اسلامی متوقف شد.

همه جا بجای نزاع بین اسلام و کفر ، جدال و دعوا شد بین شیعه و سنی! 

یاسر الحبیب ملعون، داماد سردسته جریان با قلدری گفت : اگر بتوانیم برای ایران برنامه ریزی میکنیم تا ایت الله سیدصادق شیرازی را رهبر مقتدر جهان اسلام بنامیم. 

و ما همچنان مشغول بودیم! کارهای مهم تر داشتیم. ژنو و اشتون برای ما حیاتی تر بودند آخر! 

حالا عمامه های انگلیسی و امریکایی شده بودند طلایه دار. هرجای گوگل و یاهو که از شیعه جستجو میکردی، تصاویر وحشیانه خون ریزی های شیعه بود. گذرواژه شیعه تبدیل شده بود به منفور ترین واژه دنیا. برای رائفی پور از اسپانیا ایمیل آمده بود: " you are wilds " : شما شیعیان یه مشت وحشی هستید! (تصویر)

رفتیم کربلا و دیدیم عراقی ها ارادت ویژه پیدا کرده اند به صادق شیرازی. همان که رسما نسبت به رهبری وراجی کرده است. همان که انقلابیون را گول خورده های نظام می داند. همان که مقلدان اش در مسیر کربلا میگویند: خدا ما را با آیت الله شیرازی محشور کند شما را با معاویه و خامنه ای!

همان که دم از برائت و لعن میزد اما در مقابل داعش موضعی نداشت! آفرین به عراقی ها. همان موقع فهمیدند که این شیعه بو میدهد. آخر این ها چگونه متجاوزان زمان ائمه را محکوم میکنند اما امروز در برابر دشمنان خاک اهل بیت حرفی ندارند؟ چگونه ایستگاه های پذیرایی برای حسینیان می زند اما از یزیدیان زمان ، برائت نمی جوید؟ 

اینجا بود که سرباز کوچک سید علی خامنه ای ، با بصیرت اش مسیر انحرافی شیعه در عراق را مسدود کرد. حاج قاسم سلیمانی دل ها را بیشتر از هر فتنه ای که ممکن بود ، به سمت سیدنا القائد آیت الله خامنه ای منعطف کرد و اوضاع را آرام. (تصویر)

اما این جریان خبیث تر از این ها بود.

کار به جایی رسید که دیگر هرچه رهبر ما میفرمود ، با فاصله ای اندک جمله ای در مقابل آن از شکم حضرات تراوش میشد!

نمایندگان اهل سنت ایران برای عزیز دل شان سید علی خامنه ای نامه ای نوشتند که آقا اینجا اوضاع خوب نیست. میان مردم ما اختلاف افتاده است. شنیده شده است میگویند خون سنی ها از طرف شیعیان جهان مباح است

حتی حماس به تردید افتاد که آیا موضع جمهوری اسلامی در قبال دفاع از فلسطین و مبارزه با اسرائیل تغییر کرده؟ نکند ایران هم پشت ما نباشد!؟ 

رهبری به میدان آمد. همه شجاعت و دلاوری اش را بر صراحت زبان اش ریخت و فریاد زد: هر عملی که موجب برافروخته شدن آتش اختلافات مذهبی و اهانت به مقدسات هریک از گروه های مسلمان شود ، خدمت به اردوگاه کفر و شرک و خیانت به اسلام و حرام شرعی است. (تصویر)

امر حضرت ماه، فصل الخطاب بود ولی ما هنوز گیج بودیم. گفتیم رهبری هم تند می رود! مگر میشود مرجع تقلید اینقدر مقلد داشته باشد اما خائن به اسلام باشد؟ مگر میشود کسی که بر منبر رسول خدا میرود و رساله و کتاب برای اهل بیت چاپ میکند ، خادم اردوگاه کفر باشد؟! و ساده گذشتیم تا به امروز.

امروز هم می ترسیم از اینکه بر این جریان و اهالی اش ، مرگ و لعن بفرستیم. 

می نشینیم و فقاهت میکنیم تا ثابت کنیم نباید به او که شاید مثلا در ظاهر شیعه امیرالمومنین است ، لعن فرستاد! یعنی با این منجلابی که از تشیع ساخته است ، هنوز او را در دایره اسلام می دانیم! عجب توحیدی داریم ما!

می نشینیم و توجیه میکنیم که باید آرام نشست و ما هرگز از رهبری جلوتر حرکت نمیکنیم! میدانی چرا؟ 

آخر ما همیشه از وظیفه مان عقب بوده ایم. 

همیشه در گذشته فعالیم و از حال ، عقب افتاده ایم. 

کور شده ایم و شمشیر های از رو بسته شده برای خدمت به کفر و خیانت به اسلام را نمی بینیم! همینطور فریادهای دل خون آقا را.

رهبرمان با تمام محدودیت های جایگاهش صریحا میگوید: "منادی تفرقه ، مزدور دشمن است." ما می نشینیم و استدلال می آوریم که اگر ما بر آن ها مرگ بفرستیم آن ها نیز به ما و کشورمان مرگ می فرستند! خب بفرستند! مگر تابحال نفرستاده اند؟ یعنی تاکنون رعایت جانب ایمان و تقوا از این ایادی استکبار دیده ایم؟! پس چرا مرگ بر امریکا میگویید؟ بترسید که آن ها نیز ما را تحریم کنند و در آن سر دنیا برای مان تعیین تکلیف نموده و بعد بر ما مرگ بفرستند!

خجالت میکشیم بگوییم یزید همان امریکا و امریکا همان صادق شیرازی است. چون آن یکی جریان کفر مطلق است ولی جریان دیگر پوششی عظیم دارد مالامال از نمادهای خوش رنگ شیعه! 

صدسال دیگر نسل های بعد ما، نفرین مان می کنند که چرا بنیان های تشیع انحرافی را نشکستید؟ چرا وقتی نایب امام زمان داد زد که این جریان خدمتگزار امریکا و اسرائیل است و ما تشیعی که از لندن بخواهد شیعه را تبلیغ کند، نمیخواهیم، چرا شما محکم نایستادید؟ چرا بین امریکا و صادق شیرازی تفکیک قائل شدید؟ 

چرا به انگلیسی ها مرگ گفتید ولی به عمامه های انگلیسی نگفتید!؟

و ما همیشه تاسف داشتیم و داریم که یک عده از آن طرف نهم ربیع را تبدیل کرده اند به افراط در افزایش دشمنی های شیعه و سنی . یک عده هم از این طرف، این خیانت های بزرگ و جبران ناشدنی عمامه های انگلیسی را با خوش بینانه ترین نگاه ها برداشت به یک اشتباه ساده میکنند!

گویا فراموش مان شده که این روزها چقدر دین فروشی ساده است. چقدر راحت روحانیت و سادات و مرجعیت میتوانند به نحوی شیعه را زمین بزنند که دیگر توان ایستادن نداشته باشد.

اگر "لبیک یا خامنه ای، لبیک یا حسین است" ، مرگ بر شیرازی هم مرگ بر امریکاست. آن هایی که نمی توانند از این جریان بیزاری بجویند ، لطف کنند دیگر شعار توخالی ندهند که : مرگ بر امریکا! خودمان را مسخره نکنیم.

--------------------------------------------

* این پست قرار بود قسمت دوم و ادامه پست قبل باشه. اما بقول مولا: شقشقة هدرت ...

** نوای وبلاگ رو شنیدید و اشک ریختید ، دعا برای سوره کوثر هم اگر دوست داشتید بفرمایید.

*** این هم یک پست قدیمی تر از خودم درباره جریان منحوس شیرازی علیه ما علیه در کریمانه ام: اینجا

**** عشق نوشت: کربلا! چند روزیست که چایی شده آیینه ی دق/ هرچه شیرین کنمش باز به کامم تلخ است...

  • ۳۹ نظر
  • ۱۱ دی ۹۳ ، ۱۴:۱۶
  • ۲۱۶۷ نمایش
  • سوره کوثر

نقدی بر کم کاری های پیاده روی جهانی اربعین (1)

اولین اربعین نوشت کربلای 93 رو متفاوت می نویسم و اختصاص میدم به سوتی ها، گاف ها، اشتباهات و نقایص کارها و برخوردهای "ماها". این ماها یعنی از زائرین ساده پیاده روی مسیر بگیر تا دغدغه مندان فرهنگی، روحانیون کاروان و مسئولین کشوری. لازم میدونم نوشتن از خاطرات شنیدنی اربعین رو با همه شیرینی اش متوقف کنم تا برای اولین بار ، این ناگفته های مهم ام رو که مروری بر عمده ترین اشتباهات گروه های مختلف شرکت کننده در بزرگترین راهپیمایی جهان شیعه هست ، در فضای مجازی منتشر کنم. در این اربعین نوشت فقط به اشتباهات قشر اصلی یعنی زوار ایرانی می پردازم. 


یک. ارتکاب حرام برای انجام مستحب!

عشق به زیارت و عطش ورود هرچه سریعتر به نجف و کربلا ، بعضی از زائران هم وطن رو نسبت به بعضی خط قرمز های الهی بی توجه میکنه. امسال هم به وفور متاسفانه در شلوغی های وحشتناک خروجی مرز مهران و ورود به خاک عراق، دیده میشد بعضی از آقایون و خانم ها اصلا توجهی به برخورد با نامحرم ندارند.

شاید میگن چون اسمش زیارت اربعینه، دیگه برخورد سینه به سینه و لمس بدن نامحرم و تنه به تنه زدن و خوردن و اینا مباح میشه!

جالب اینکه مثلا اگه یه خانمی توی فشار جمعیت با تمام بدن بی توجه بیاد تو حلقت و تو با جدیت بگی: "خانم مراقب باشید لطفا" ، همه میگن: "ای آقا! سخت میگیری! دیگه اینجا که کسی اون کاره نیست که!" بله. بقول فامیل دور: من دیگه حرفی ندارم. این عکس فقط یکی از روزهای نه چندان شلوغ مرز رو نشون میده! حالا تصور کنید خروج همزمان 35 هزارررررر مرد و زن رو از درب های تنگ و باریک برزخ ایران - عراق!


دو: برخورد نامناسب با شیعیان عراق

بعضی از ما فکر میکنیم که این بیچاره ها همون کوفی ها و همون نامردهای زمان اهل بیت ان. یعنی با این سطح کیفیت پذیرایی و رسیدگی شون بهمون ، بازم دل مون باهاشون صاف نیست. گویا این ها همون قاتلین و یا نسل تقلید کننده از اجداد و نیاکان شون هستن! انگار نه انگار این همه محبت و استقبال و بخشش. انگار نه انگار شیعه ان اصلا!

باهاشون سرد برخورد میکنیم و حتی از نظر بهداشتی و تر تمیزی آدم حساب شون نمیکنیم.

مخصوصا خانم ها که بعضی شون در استعمال "وای چندشه!" و "من حساسم" و "ایششششش" مهارت خاص تری دارند. حتی یک شب توی یک موکب ایرانی توی راه کربلا سر جای خواب و پتو بین خانم های ایرانی و عراقی چنان دعوای وحشتناکی درگرفت که برای خود من توی این چند سال بی سایقه بود!

این چیزها ، چهره مهربون و دوست داشتنی مردم مون رو پیش عراقی ها از بین می بره. یعنی همبستگی و همدلی باید بین مون (ما و عراقی ها) خیلی خیلی بیشتر دیده بشه. مثل این کار حاج حسین نازنین مون.


سه: بدعت های احمقانه

توی بین الحرمین ظهر اربعین ، کنار نجواهای عاشقانه خیل زوار ، در عین ناباوری میتونی جهت تنوع و رفع خستگی های مسیر پیاده روی ، بصورت کاملا مفت و مجانی یه باغ وحش هم بری 

یه عده رو می بینی چار دست وپا دارن هفت دور توی بین الحرمین میرن و میان! سعی صفا و مروه میکنن خیر سرشون!

یه عده صورت و گونه های خونی شون روی زمین مطهر بین الحرمین می کشند و محل رفت و آمد ملائک و اولیای خدا رو به خون و نجاست آلوده میکنن.

یه عده سگ هایی انسان نما هستن. بصورت خانوادگی! یکی قلاده اون یکی رو بدست میگیره و اون یکی تحت حمایت دیگری عو عو کنان به سمت حرم هروله میکنه!

عده ای وحوش وحشی صفت هم تیغ چاقو بدست در گوشه ای از صحن بین الحرمین مشغول عملیات ِ (خیر سرشون!) هیجان انگیز  ِ قمه زنی هستن! اون وقت از همه این ها احمقانه تر مردمانی گیج و شاسکول که ثانیه های بی نظیر شب اربعین شون رو که روزها و بعضا سال ها در فراقش سوختند ، وقف گرفتن فیلم و عکس یادگاری از این صحنه ها میکنند و با احساسات این جماعت هم اشک و هم ناله میشن!

رسما با حضور طرفداران صادق شیرازی - علیه ما علیه- کلکسیون بدچهره کردن تشیع تکمیله.


چهار: همراه کردن عکس تکی حضرت آقا روی کوله پشتی! 

یکی از کارهایی که هرسال توی مسیر پیاده روی مردم خوب کشورمون انجام میدن، چسبوندن عکس تکی مقام معظم رهبری روی لباس یا کوله پشتی هاست. خب قطعا همه هم با نیت خیر و عشق به رهبر این کار رو انجام میدن ؛

اما جامعه شناسی مردم عراق نشون میده شیعیان این کشور تعصب خاصی روی مراجع کشورشون دارند. در نتیجه معرفی تک و تنهای حضرت آقا در کشور عراق، متاسفانه بعنوان یک حرکت ضد فرهنگی شناخته میشه.

اتفاقا کار فوق العاده ای که امسال خیلی جواب داد، عکس ترکیبی حضرت امام ره و حضرت آقا و در کنارشون، بزرگان مرجعیت عراق نظیر آیت الله سیستانی و مرحوم حکیم بود. واضح بود که تاثیرگذاری جمعی این تصویر وحدت آمیز چه تاثیر خوشگلی نسبت به عکس تکی توی نگاه عراقی ها داشت. خودتون مقایسه کنید.


پنج: عدم تصور صحیح از سفر خاص و حساس کربلا

خداوکیلی نمیدونم چرا هنوز که هنوزه ذهنیت مون به سفر کربلای اربعین ، در حد یک سفر مشهد یا مثلا یه پیاده روی از ولیعصر تا امام زاده صالحه!

امکانات کشور آباد و امن ما کجا شبیه این فقر امکانات کشور عراقه؟ آخه توی یک پیاده روی سی میلیونی توی یک شهر کوچیک، توقع زیادیه که وسایل ضروری مثل کیف پول و پاستورت و شناسنامه ات رو گم نکنی؟ هفت هشت دست لباس آخه واسه چی میاری با خودت مادر من؟! پیک نیک اوردی پدر جان؟! 

واقعا عجیب نیست می بینی نصف بیشتر گمشده های کل کشور عراق در این ایام اربعین، ایرانی بودند؟ از بچه سه ساله تا پیرمرد هشتاد ساله! این همه گمشده چرا؟ مگه نمیدونیم این سفر بیشتر از هرچیزی دقت نسبت به افراد و اشیا رو میطلبه. پس چرا اینقدر بی دقتی؟ این همه بچه های قد و نیم قد و زن و مرد بزرگ و کوچیک تکلیف شون چیه؟


شش: کل کل های اعتقادی بی فایده

حالا فرض کن طرف، اهل قمه و اصلا مرید پر وپا قرص جریان انحرافی تشیعه. تو فکر میکنی با کل کل و دعوا و محکوم کردن های کوتاه چند دقیقه ای دیگه اون مسیر زندگیش عوض میشه؟ جوون ایرانی رفته جلو به عراقیه گفته تمثال امام حسین نکشید حرومه! خب برادر من آدم اینطوری میتونه جلوی اشتباه رو میگیره؟

راه ریشه کردن این عقاید ، ترویج عقاید حقه شیعه است بصورت تدریجی. یعنی چی؟ یعنی مثلا اگه مداحی های تند و رقص آور میذارن باید تو یه فلش برداری روش کلی فایل های صوتی قشنگ و متوازن عربی بریزی و توی مسیر با روی گشاده تقدیم اون جوون عراقی کنی. خب وقتی جایگزین برای طرف چیزی نداری جز درگیری و جدل اتفاق دیگه ای نمیفته.

یا مثلا اونی که قمه میزنه و صورتش رو خون گرفته ، هرچند اشتباهه اما از روی عشق و ارادتش به اهل بیت داره میزنه. تو یهو با تاسف میری تو چشم طرف که: "با شمر و یزید محشور شی ایشالا!" خب توقع داری طرف دسته گل بندازه گردنت؟ اونم دوتا فحش روی ما و رهبر ما میذاره. 

اصلا تو فضای پیاده روی اربعین جز در برخی موارد مشخص، کل کل و جدل اشتباه محضه. هدف این راهپیمایی چیه؟ وحدت شیعه. اون وقت این دلخوری ها و دلسردی ها کجا رو میزنه؟


هفت: عدم یادگیری زبان عربی و لهجه عراقی

خدا میدونه این سال ها چقدر ایرانی ِ باسواد و ماهر توی سخنرانی و انتقال مطالب ناب شیعه داشتیم که متاسفانه چون زبان عربی بلد نبودن ، از ارتباط با جهان اسلام باز می موندن.

جالبه! امسال یه خانم معلم شهرستانی دیدیم که توی جمع مردم عرب زبان، در سطح خودش با تکیه به زبان عربی استدلال های قوی اما دم دستی و عامیانه برای اثبات رهبری حضرت آقا میکرد اما متاسفانه از اون طرف، روحانی هم دیدیم که با تکیه به هزار تا منبر ولی بدون سواد لغت عربی ، نمیتونست با یه نوجوون عراقی دیالوگ کنه. اون وقت خیلی از فرصت های خوب و استثنایی ارتباط گیری شیعیان ، خیلی آروم و بیصدا میسوخت.


هشت: عدم شبیه سازی راهپیمایی اربعین در ایران

تا حالا از خودتون پرسیدید چرا ما ظرفیت حرکت دسنه جمعی به سمت حرم رو در ایران خودمون شبیه سازی نکردیم؟ ما بیست و هشت صفر داریم. تلاقی سه ضلع غربت امام حسن، امام رضا و پیامبر اعظم علیهم السلام. هزاران نفر از سراسر کشور پیاده مسیر شهرشون رو تا حرم آقا طی میکنند. هرسال هم وضعیت پذیرایی از زوار حضرت رضا سلام الله علیه در حال بهبودی و پیشرفته. اما همچنان تفاوت از زمین تا آسمان است! 

شاید کمتر از پنج درصد از شکوه و عظمت پیاده روی بسمت کربلا رو تونسته باشیم شبیه سازی کرده باشیم. این سرعت کند و روند منفعلانه برای کشور پیشرفته ای مثل ما در قیاس با کشورهای منطقه کمی ناامید کننده است. 

نیاز هم نیست منتظر شهرداری و استانداری خراسان رضوی بشینیم. هرکسی میتونه از خودش شروع کنه و هرسال یه نذری برای زوار پیاده حرم امام رئوف تهیه ببینه و بیاره توی جاده های منتهی به شهر مشهد پخش کنه. انصافا تصورش هم زیبا نیست؟ 

----------------------------------------

* نوای وبلاگ بروز شد. خدا میدونه چقدر با این نوا مردم داخل مسیر اشک می ریختند. گوارا :)

** تاخیر نویسنده در بروز رسانی به خاطر تصمیم ش در نوشتن چند اربعین نوشت متفاوت بود. ارزش تک تک کلمات این پست رو کمتر از خاطرات اربعین این چند سال نمیدونم. میدونم منتظر خاطره بودید اما ان شاءالله در پست های پیش رو بر کاغذ صفحه وبلاگم قرار خواهد گرفت. فعلا این نوشته رو مهم تر دیدم.

*** عشق نوشت: یا حسین! تنها تویی که از لب من شعر می شوی / هرکس که لایق غرل عاشقانه نیست ...

  • ۲۹ نظر
  • ۰۵ دی ۹۳ ، ۰۰:۴۰
  • ۱۳۸۳ نمایش
  • سوره کوثر

بگذارید حرف آخر را همین اول بگویم: کسی که زیارت اربعین را درک نکرده باشد، بخشی از معارف ناب حسینی را هیچ‌گاه درک نمی‌کند. 

به راستی اربعین میعاد گاه است. باید حداقل یکبار در این میعادگاه بزرگ حضور بیابی تا معنای ایمان را درک کنی و مصداق ایمان را متجلی (علامات المومن خمس... و زیارت الاربعین...).

باور کنید اگر فرصت حضور در این میعادگاه را بیابید، به راحتی متوجه می‌شوید که چرا باید تنها به زائرین اربعین گفت «مومن». اصلا ایمان یعنی چه؟ ایمان یعنی باور عمیق خدا و اولیای او. و کجا بهتر از اربعین می‌توانی خدا را احساس کنی و عظمت کشتی نجات او را درک کنی؟ 

اصلا گویا خود اهل‌بیت علیهم السلام چنین طراحی کرده‌اند که در ایام اربعین نبض زمین و زمان در مسیر نجف تا کربلا بزند.

و تو به روشنی می‌بینی که اینجا قلب زمین زیر پای زائرانی که بیشترشان به دلیل گرفتگی یاکوفتگی عضلات به سختی گام بر می‌دارند، با تواضع و احترام می تپد.

با احترام به شهید علمدار، برای بهترین دوستان تون، آرزوی شهادت " در زیارت اربعین " رو کنید.

---------------------------------------------
* میگفت برو ببین کجا کدوم دل شکسته ای با نفس حق اش برای تو از ته قلب ، خادمی زائرای حضرت زینب سلام الله علیها زیارت اربعین رو آرزو کرده که امسال ، متفاوت ترین کربلای اربعین زندگی ات رو تجربه کردی.

** هرکس سفارشی کرد ، انجام شد. امسال ، سحر اربعین ، بین الحرمین برای "صمیمانه های کریمانه" دعا کردم.

*** ممنون و شرمنده از نگرانی های برادرانه و خواهرانه تون. کامنت های عمومی و خصوصی ، فقط بار شرمندگی سوره کوثر رو بیش از پیش کرد و بس.

**** عشق نوشت: از زائران مشهد و زوار اربعین / باید سوال کرد که حالا غریب کیست؟ یا امام حسن ع.
  • ۲۳ نظر
  • ۲۷ آذر ۹۳ ، ۱۵:۲۰
  • ۷۳۹ نمایش
  • سوره کوثر

  سلام بر " آیات " خدا   

هرچقدر هم سوژه های مسیر زیاد باشد ، 

محال است تو با آن سِت یکدست صورتی ات ، از چشم و ابرو هایی که عرق شرمندگی دعوت ارباب را بر روی دوش خود تحمل می کنند ، مغفول و نادیده بمانی.

بگذار مادرت در پاسخ عده ای نابینا، اسمت را بلند بگوید: « آیات!»

اما تو نیازی به معرفی نداری. آیینه ای و با سکوت خواستنی ِ منحصر به چشمانت ، همه مان را برخلاف برهان های فلسفی، این بار از معلول رسانده ای به علت! بی شک آیات و نشانه ها فقط برای خداست و نه هیچکس.

مانده ام آیات! تو در میان این همه آیه ی غربت و مظلومیت که بر مسیر نقش بسته است، چه زیبا آیه های قرآن ِ روی نیزه را می خوانی:" أم حسِبتَ أنّ أصحابَ الکهفِ و الرّقیمِ کانوا من ءایاتنا عجباً "

تا میان من و تو مکالمه ای نشده است ، دوربین ها و چشمان کنجکاو در خواب اند. اما همین که با گونه های سرخ شده و چشم های پرحرف ات ، منت بر سر لنز های وا مانده ام میگذاری تا این چنین با معصومیت کودکانه ات شگفتی خلق کنی ، زوار دورت حلقه می زنند و گفتگوی ما را به تماشا می نشینند. اما در بُهت جمع، تو غریبی میکنی و به چادر خاکی مادرت پناه می بری و این برای من یعنی خیلی!

دوباره که تنها می شویم، حاضر می شوی بخندی و شعر های تازه یاد گرفته ات را پر از غلط و اشتباه اما از ته دل برایم زمزمه کنی.

تازه یادم می افتد که قبل از حرکت، تعداد زیادی سربند فسفری رنگ با "کلنا عباسک یازینب"های قرمز رنگ را میهمان کوله پشتی ام کرده ام که تا کربلا میهمان دل های زیادی باشد. تردید بی معناست. باید یکی به تو بدهم. این روزی ِ توست!

آنقدر با حوصله، تکان های دست هایم و پیشانی ات را مشایعت میکنی که متن سربند، دقیقا وسط کلاه قرمز رنگ زیر کاپشن ، جا می افتد.

دست های سرد و کوچک ات را با دستکش هایم جمع و گرم میکنم. برای خودم از لب های معصوم ات، "آمین" ِ دعایی را میخواهم که در دل زمزمه میکنم. 

خدا به آمین هایت طول عمر بدهد آیات! یکسال گذشت. فقط برای استجابت "زیارت اربعین امسال ام" سه روز فرصت دارم!

---------------------------------------------

* چه کربلایی بشم چه نه، این آخرین پست سوره کوثر تا بعد از اربعینه. اگر جمعه شد و طلبیدند، در نبودنم نظرات رو همسر عزیز یا مادر نازنینم تایید خواهند کرد.

** چند نفری رو بدرقه کردم که یک دنیا شادم. یکی دو نفر هم موندن که بازم از فهمیدگی و شکر شون شادم.  

*** بچه هایی که خودشون رو وعده دادن اونجا همو ببینیم ، یاداوری میکنم که امامزاده صالح نمیریم هااا. عراقه! بین بیست میلیون آدم لطفا برای رضای خدا کمی دقیق و جزئی تر آدرس بدید که پیدا تون کنم. 

**** عشق نوشت: از من نیاز می رسد و از تو ناز ، حسین ع / درد سری شده سفر کربلای من ...

  • ۳۳ نظر
  • ۱۰ آذر ۹۳ ، ۲۱:۱۴
  • ۱۶۶۹ نمایش
  • سوره کوثر