کـریمانــه

لحظاتی باشکوه پر از سادگی

کـریمانــه

لحظاتی باشکوه پر از سادگی

کـریمانــه

اینجا تکه هایی از لحظات زندگی باشکوهی را می خوانید که لطف "کریمانه" شامل حالش شده است ...

و سوره کوثر پیش از اینکه یک اجتماعی نویس باشد، یک "جهادی نویس" بوده و هست و خواهد بود ...

******************************
معتقدم هر بزرگواری که وارد "کریمانه" میشود، فقط بواسطه ی خدای حضرت زهرا س و خوش روزی بودن او است.

******************************
اینجا دیانت و سیاست به هم تنیده است. اما این، لزوما به این معنا نیست که پیرامون مباحث سیاسی کشور پست جداگانه گذاشته شود و به بحث و نظر پرداخته شود. چشم ها را باید شست!

******************************
هرگونه برداشت، کپی از مطالب، استفاده از قسمت یا تمام متن، تحت هر عنوان، حتی بدون ذکر منبع، نه تنها حلال و مجاز می باشد، بلکه بعنوان نویسنده ی حقیقی و حقوقی مطلب، نشر دهندگان نوشته ها رو در ثواب نگارش آن ها شریک میکنم.

******************************
تقریبا بالای 95 درصد از مطالب این وبلاگ ، تولیدی است و در هیچ جای فضای مجازی قابل جستجو نیست. این را نه از برای خودبزرگ بینی و غرور، که برای توجه و تعمق متفاوت و ویژه در پست ها نسبت به سایر نوشته های فضای مجازی، میگویم.

******************************
و حرف حساب: آیت الله فاضل ره فرمودند:
" 50 سال است دارم اسلام می‌خوانم. بگذار خلاصه‌اش را برایت بگویم. واجباتت را انجام بده. به‌جای مستحبات تا می‌توانی به کار مردم برس. کار مردم را راه بیانداز.اگر قیامت کسی ازت سوال کرد، بگو فاضل گفته بود..."

یازهرا س.

مطالب پربحث‌تر
پیوندهای روزانه

نگفت دقیقا از کجا ولی میگفت نزدیک چهارصد کیلومتر رو پیاده اومدن. 

از عرق روی پیشونی اش واقعا حس عکاسی م رفت. فکر کردم آدم چقدر باید همت ش بلند باشه و دلش دریا که دل خانواده و بچه هاش رو چهاررررررصدددد کیلومتر پیاده با پای جسم برای زیارت ارباب بکشونه. 

دلم براش سوخت. بی اختیار پرسیدم: منم کمک کنم!؟

یکی از خانم های همراهش جواب داد: تا خود حرم به کسی اجازه نمیده. 

گفتم: "آخه کمرش!" با صدای مردونه ی بم قشنگی جواب داد: فدای حسین ...


------------------------------------------

عشق نوشت: جامانده های قافله ی اربعین تو / آقا! دوای درد دل خود کجا کنند!؟
جا تنگ بوده است و یا ما اضافه ایم؟! / مردم به چشم طعنه نگاهی به ما کنند
باشد حسین! کرب و بلا مال خوب ها / بدها بگو که عقده ی دل با چه وا کنند ...

  • ۲۷ نظر
  • ۰۳ آذر ۹۳ ، ۲۲:۲۳
  • ۱۶۴۲ نمایش
  • سوره کوثر

بفرما نوشابه اصل تگری!

هرچی فکر میکردیم و توی ذهن مون تصور میکردیم، توی این موکب های پذیرایی عراقی ها پیدا میشد! یعنی از کباب ترکی و پفک و فلافل بگیر تا حمام آب داغ و نخ سوزن برای دوختگی لباس! کافی بود از ته دل بخوای تا برات فراهم بشه. البته اگه روت بشه توی مسیری که با اهل بیت ارباب ، اون طور شده چیزی بخوای ...

یکی از بچه ها با یک سلام و علیک گرم توجه مون رو به یکی از عجیب ترین موکب ها جلب کرد! موکب اختصاصی "نوشابه"!

توی این موکب هیچ خوراکی و نوشیدنی جز "نوشابه مشکی" پیدا نمیشد! یعنی کف کرده بودیم از این سطح فوق العاده ی کار! 

شروع کردیم به تو رگ زدن! خوبی اش این بود که نوشابه، پذیرایی های داخل مسیر رو داشت هضم میکرد و جا برای سری های بعدی ایجاد میشد!  خیلی خوشمزه بود ولی مزه اش با مزه نوشابه فرق میکرد. انگار یه ورژن دیگه ای از نوشابه بود! 

هرکی میرسید از شدت تعجب، یه جورایی کشیده میشد به سمت موکب و یک استکان نوش جان میکرد. 


برام سوال شد که داستان چیه! با حالت یکدستی لهجه عراقی گرفتم و رفتم جلو به طرف گفتم: ما که خوردیم. ولی بهم بگو ماجرای این نوشابه چیه؟ تابلوئه کسی نمیاد یه موکب بزنه که توش فقط نوشابه به ملت بده. مگه نه؟ 

رییس موکب بعد از پرسیدن کشور و شهرم، ازم قول گرفت که سلامش رو به امام رضا برسونم تا راست حسینی ماجرا رو بگه. قول دادم. دستم رو گرفت و رفتیم کمی اون طرف تر پشت خیمه.  صحنه ای می بینم که چشمام از حدقه بیرون میزنه: 


ادامه داد: این ها نوشابه نیست. شربت لیمو عراقیه! من هرکار میکردم تا زائرای امام حسین از این شربت من خوش شون بیاد و هرکس یه ذره فقط ازش بخوره و بره ، نمیشد. دلم میخواست فقط یه نفر رو توی مسیر سیراب کنم. اما کسی استقبال نمیکرد. واسه اینکه شربت بی ارزش من هم خریدار داشته باشه به اجبار داخل این بطری ها می ریزیم تا به بهانه نوشابه هم که شده یکی دو نفر در حد نصف لیوان ، اینجا بدست من سیراب بشن. ولی والله قسم این شربت به اسم امام حسن علیه السلام متبرکه.  چیزی از نوشابه کم نداره...

موندم! نفهمیدم اونایی که تاحالا خوردم نوشابه بوده یا امروز برای اولین نوشابه ی اصل خوردم!؟

-------------------------------

* همه در حسرت کربلاییم. این روزهای سخت و عجیب رو با "شیار 143" راحت تر تحمل کنید.

** این هم به اصرار دوستان. اگر کسی اربعین نوشت های وبلاگ قبلی رو نخونده : اینجا

*** عشق نوشت: تا لطف حسن هست، گدایی عشق است/ دور و بر شاه، بی نوایی عشق است
خاک حرمش به کیمیا می ارزد / اصلا ؛ همه چیز مجتبایی عشق است ... 

  • ۲۹ نظر
  • ۳۰ آبان ۹۳ ، ۲۳:۱۵
  • ۱۸۴۴ نمایش
  • سوره کوثر

بهشت کجاست؟

ساعت 9 شب بود که سی کیلومتری کربلا تصمیم گرفتیم بزنیم کنار.

مرد میانسالی بهمراه چند جوون اومدن به استقبال و با لهجه گرم و شیرین عراقی شروع کردن به دعوت کردن و التماس برای پذیرش دعوت. مرد میانسال که بعد تر فهمیدیم اسمش "ابا حسن" ه، خونه ای داشت در یکی از روستاهای بین نجف و کربلا. روستایی که حداقل نیم ساعت راه تا اونجا و خونه اش بود. و دقیقا بخاطر همین دوری مسافت بود که تا الان اونجا مونده بود و کسی از زائرا به سادگی راضی نشده بود جایی غیر استراحتگاه های داخل مسیر توقف کنه.

بعد از مشورت و در نظر گرفتن خطر داعش(!) و دیگر موارد امنیتی، جمع شش نفره مون که اصولا از جذابیت های پر ریسک استقبال میکنه ، راضی شد به قبول کردن پیشنهاد!

با یک ماشین که تو قیافه یه چیزی بین نیسان و جرثقیله (!) نیم ساعت توی جاده خاکی و گِل و کثیفی راه میفتیم به سمت منزل ابا حسن. روستایی که هنوز گاز نداره. برق کشی شم در حد افتضاحححح! بقدری لم یزرع و بیابونه که رغبت نمیکنی داخلش بشی. و بچه های کوچولو با سر و وضعی کثیف و پابرهنه مسیر پر خس و خاک جاده ورودی روستا رو همگام با ماشین می دوند و یکی از کودکان در میان مسیر از ناحیه پا دچار خون ریزی میشه و با گریه از دنبال ماشین دویدن باز می مونه.

منطقه از نظر امکانات شبیه قبرستان می مونه. ولی طوری مورد استقبال قرار میگیریم که انگار مذکرات 5+1 رو پیروز شدیم و داریم سانتریفیوژ های بازپس گرفته شده رو حمل میکنیم برای روستا! روستایی واقعا داغون.



با یه استقبال گرم وارد میشیم. منزل، بقدری محقر و ساده ست که وقتی به دیوارش تکیه میدی، صدای جابجا شدن آجرها رو میتونی بشنوی! تصور میکنم نکنه زیر آوار بمونیم امشب! اما پیر مرد و جوون ها و حالا زنان و سایر روستا طوری از حضور ما تشکر می کنند که احساس امنیت چند برابری رو نسبت به بهترین هتل های پنج ستاره داریم. حسم اینه که در پناه "حب الحسین علیه السلام" در امن و امان آروم گرفتیم.

بعد از اینکه چند دست پتو میارن ، بچه ها در عین حال که اخلاص شون رو میدونم و میشناسم، بین خودمون شروع میکنن به تیکه پراکنی و خنده. 

- اون همه تنوع غذایی رو کنار جاده ول کردیم اومدیم اینجا! واقعا که چقدر شما بوی شهادت میدید! ایش!

- امشب بجای شام باید پتو بخوریم. شامی در کار نیست!

- تازه سعی کن تا صبح زنده بمونی. این سقف آماده ریزشه!

- از سرمون هم زیادیه. اگه اینجا نبود، باید توی جاده از سرما کپک می زدیم!

در حین بحث ، جایی که نه گاز پیدا میشه نه برق درست حسابی و نه سیستم گرمایشی داره ، جوون ها با سینی بزرگ پذیرایی وارد میشن. ما می مونیم و نسبت این در و دیوار با این دیس شام اشرافی. شامی کباب و نون تنوری تازه و گوجه و خیار! 



شام در عین حیرت با حضور خود صاحب خونه میل میشه. شب تا صبح با ابا حسن و جوون ها میگیم و میخندیم و نزدیک ساعت دو از شدت خنده و روده بر شدن دیگه کم میاریم و آماده ی خواب میشیم. اما هنوز هم گیج موندیم که این شام و این خونه هیچ شباهتی بهم نداشت!

صبح موقع خداحافظی جمع زیادی از مردم روستا رو می بینیم. ابا حسن قصه رو شرح میده برامون. تازه می فهمیم که صاحب خونه ابا حسن نیست! اصلا شام رو هم ابا حسن درست نکرده. 

گوجه فرنگی مال یکی از اهالی بوده. خیار رو یک خونواده دیگه تقبل و تهیه کرده. گوشت کباب رو چند نفر از خانم ها چرخ کردند. نون محلی ها مال "ام هانی" مادر روستاست که تنور داره. چایی رو "عابد" و خانمش. پتو ها رو "هاشم" و خانواده اش از خونه های اهالی گرفتند تا به تعداد کافی باشه و سیب های سبز برای باغ پدری "شیخ محمد". جوون های همراه اباحسن هم فرزندان یتیمی هستند که مادرشون این ایام، نذر مهونی زائرین داره. این یعنی تمام روستا در این مهمونی به ظاهر ساده و شاید محقر، نقش آفرین بودند و هرچه در توان داشتند گذاشتند.

از شدت خجالت فقط سر تا پا "بغض" میشیم. ابا حسن جلو میاد و میگه "ماشین آماده منتظر شماست". اما ظرفی از میوه دست یکی از رفقا میذاره. ادامه میده: "بدرقه راه تون. شرمنده که کمه. شما رو به جان حضرت زینب سلام الله علیها شکایت ما و میزبانی به درد نخور مون رو پیش آقا نبرید. توروخدا ..." 

و ما فقط یه علامت سوال به ذهن می مونه برامون که: "بهشت جایی غیر از اینجاست؟ جایی جز مقر فرماندهی حب الحسین بر دل ها؟"

-------------------------------------

* عشق نوشت: چند سالی است که پشت سر هم، پی در پی / پشت ِ کنکوری بین الحرمینم ارباب ...

  • ۲۰ نظر
  • ۲۴ آبان ۹۳ ، ۲۲:۱۴
  • ۱۴۹۲ نمایش
  • سوره کوثر

کوچک ولی بزرگ!

مثل هرسال، ورودی جاده نجف - کربلا چون هنوز داخل شهر محسوب میشد ، تنوع پذیرایی های بیشتری قابل رویت بود. از پیتزا عراقی و ساندویچ همبرگر تا حلوا و شیرینی تر! یکی شله زرد ... یکی ماکارونی ... یکی سیب زمینی و سوسیس!

دلیل این تنوع هم دسترسی به امکانات بیشتر توی خونه های انتهای جاده وادی السلام نجف بوده و هست. در نتیجه چون امکانات بیشتری هست، زوار بیشتر و چرب تر(!) مورد تفقد و اکرام میزبانان عراقی قرار میگیرند. 

لابلای پذیرایی ها و شور و هیجان اکرام چندین نفر از جوون ها و ونوجوون های عراقی که دارن بین زوار نذری پخش میکنند ، صحنه ای می بینم که رسما خشکم میزنه!



پسر بچه ای کم سن و سال با نهایت ادب در اوج احترام به زائرین پیاده ی حرم سید الشهدا سلام الله علیه با همه ی ارادت و تعلق خاطر کودکانه اش روی دو زانو و دست بر سینه نشسته و ظرف بزرگ خرما روی سرش. طوری که زائر آقا حتی برای برداشتن دونه ی خرما به کمترین سختی و خم شدن نیفته و سینی خرما دقیقا کنار دست ملت رهگذر قرار بگیره.

واقعا می مونم. کی میتونه شدت شرمندگی این پذیرایی از جون و دل رو تحمل کنه و بره یه دونه خرما برداره!؟

چشم های پسر زیر این آفتاب طوری لبریز از شوق و غروره که هیچ چیز نمیتونه بزرگی این لحظه های دنیای قشنگش رو تحقیر کنه. اصلا خجالت در دایره المعارف نگاهش معنایی نداره. توحید حسینی این پسر ، چکیده ای کوتاهه از سمینارها و دوره های چندساله خداشناسی و عرفانی نرفته و ندیده.



----------------------------------------

* عشق نوشت: بخوان قرآن تو با آوای نیزه / خیالت راحت آن بالای نیزه 
نشد وا معجری جز آن یکی که / سر عباس بستم پای نیزه ... 
  • ۲۴ نظر
  • ۱۹ آبان ۹۳ ، ۲۳:۲۸
  • ۱۳۷۷ نمایش
  • سوره کوثر

از این به بعد دغدغه ام این شده حسین علیه السلام        این اربعین کرب وبلا می بری مرا ... ؟


به اذن آقا از امروز تا اربعین مثل همه ساله وبلاگ رو تبدیل میکنم به "اربعین گویی" و "رزق زیارت" و "کارگاه معرفت شناسی حسینی".

در همین حد بگم که امسال تا الان هیچ خبری مبنی بر طلبیده شدن سوره کوثر از سوی آقا احراز نشده ... شایدم اصلا احراز نشه... بهرحال اربعین زیارت سید الشهدا سلام الله علیه شأنی داره ... همینطوری که نیست...

ولی خب آقا : نوکر بهشت هم برود باز نوکر است!

ما برای نوکری لیاقت میخوایم و برای لیاقت، حرم. و برای حرم، جز از خود شما و خانواده عزیزتون جایی رو "کریمانه" تر نمی شناسیم... 


آقا یادتونه نگاه آخرم به ضریح و سوار شدن و برگشت ... گفتم آقا یا زنده نباشم یا بازم سال بعد بطلبید ما رو ... 

امام من ... بحق اسارت و صبر عمه جان مون زینب سلام الله علیها ... 


------------------------------------------

* عشق نوشت: نوکری بر در تو قسمت هرکس نکنند / مادرت خواست که ما نیز به جایی برسیم ... 
  • ۱۶ آبان ۹۳ ، ۱۸:۰۲
  • ۶۳۹ نمایش
  • سوره کوثر

یه دبیر ادبیات دلسوز داشتیم دوران پیش دانشگاهی. خیلی آدم باسواد و خوش بیانی بود. برخلاف این شاگردش هم بیان شیوایی داشت و هم حرف های نو و قشنگ. 

همیشه اعتقاد داشت که خدا گاهی یه سری شوخی ها با بنده هاش میکنه. 

مثلا ماجرای اون کوهنوردی که یه نیمه شب توی برف و بوران از کوه معلق مونده بود به طنابش. از خدا کمک خواست. صدایی بهش گفت: طنابت رو پاره کن! جواب داد: چی؟! خدایا این دیگه از اون حرفاست. اینطوری که دیگه حتما نابود میشم. دوباره همون صدا بهش گفت طناب رو پاره کن! اما بازم گوش نکرد و گفت: خدایا شوخی نکن! 

فردای اون روز مردم با تعجب، کوهنوردی رو "یخ زده" آویزون از کوه دیدند که تنها در یک متری سطح زمین قرار داشت!

یا مثلا یکی بود با همسر باردارش که توی بیابون ها گرسنه مونده بود و دنبال غذا میگشت. یه جا نور آتیش دید. به زنش گفت همینجا بمون من برم از سمت اون نور چیزی پیدا کنم بیارم. همین که به نور نزدیک شد، یه صدایی بهش گفت: "فاخلع نعلیک". کفشاتو دربیار. حالا موسی اومده دنبال غذا. به خدا میگه: خدایا شوخی نکن. ما اومدیم برای یه لقمه غذا. خطاب میشه: "و انا اخترتک یاموسی فاستمع لما یوحی". موسی تو انتخاب شدی! هرچند موسی علیه السلام هم شوخی خدا رو نمی فهمه ولی اطاعت میکنه و به وادی طور در میاد و میشه نبی الله.

یا مثلا درست زمانیکه در آستانه ی ماه محرم، برنامه ریزی فرهنگی تعدادی از هیئات دانشجویی استان رو در اختیار داری، خدا تصمیم میگیره یک شوخی بزرگ باهات بکنه. یه شوخی در حد مرگ! اونم خبر آسمونی شدن آیت الله مهدوی کنی. خبر یتیمی و بی پدری. خبر رحلت همه ی اخلاق. خبر از دست دادن استوانه ی استوار اسلام. 

یا مثلا شب سوم محرم بهت خبر بدن سه تا از بچه های خادم حین انجام کارهای هیات دچار برق گرفتگی شدند. بدترش اینکه یکی از اونا کسی باشه که همون شب، اینقدر خوشگل و نور بالا شده و دقیقا همون کسی باشه که بین بچه ها علاقه خاص تری بهش داری. بعد بیان بهت بگن دقیقا از بین اون سه نفر، فقط همون یکی که تو بیشتر دوستش داری، شدت برق گرفتگی اش بالا بوده و الان در کماست!

اون وقت می بینی تویی و کلکسیون شوخی های خدا. یا همون چیزی که اسمش رو این روزها میذارن: "امتحان الهی".

اینجا دو تا حالت داره: یا اونقدر ظرفیت داری و قبل ها با تمرین دادن نفس، روش کار کردی که الان مشکلی نداری و خیلی راحت باهاش کنار میای. یا هم مثل من اونقدر تازه کار و بی ظرفیت هستی که تازه باید بشینی خدا رو به حسین و زینبش سلام الله علیهما قسم بدی تا این محرمی فقط ظرفیتت رو بیشتر کنند. همین!

گویا اینطوریاست که

اولا: خدا هرکس رو بیشتر دوست داره، بیشتر باهاش شوخی میکنه. اصلا شما تا حالا دیدید یکی با یکی قهر باشه و باهاش بگه و بخنده!؟ 

ثانیا: دو طرف یک شوخی باید همسطح هم و در حد واندازه ی همدیگه باشن. هیچوقت یه پادشاه با گدا کوتوله شوخی نمیکنه. اصلا گدا رو در حدی نمیدونه که باهاش همکلام بشه. سوال: پس چرا خدای ما با اون عظمتش میاد با بنده های ناچیزش شوخی میکنه!؟ چون خدا خودش رو در حد بنده اش پایین میاره که اون بنده خودش رو تا حد خدا بالا ببره. خدا با این شوخی ها، فرصتی برای خدایی شدن من و تو میذاره. خدا میخواد یه حالی به من و تو بده با این شوخی ها تا یه پیشرفت و رشد داشته باشیم. یکم خدا بشیم.

حالا بماند که من و تو گاهی در جواب این شوخی ها بی جنبه میشیم. بماند که گاهی پس می زنیم. بماند که گاهی ناراحت میشیم و بهمون برمیخوره و زبون به غر زدن باز میکنیم. بماند و بماند و بماند ...

--------------------------------------

* شرمنده همه کامنت های خصوصی این دو سه هفته. 

** عشق نوشت: خالق من! چه زنده‌ام با تو مثل ماهی میان یک دریا / ای بزرگی که می‌شوی نزدیک تا که لمست کنند کوچک‌ها

تو خدایی ولی نه دور از دست، خانه داری ولی نه در بن بست / می‌شود هم در آسمان دیدت، هم میان سکوت یک صحرا

فخر کردی که خالقم هستی، از توام پس تو عاشقم هستی / آفریدی که وا کنی یک روز رو به این عشق پاک چشمم را ...

  • ۲۴ نظر
  • ۰۹ آبان ۹۳ ، ۰۸:۴۵
  • ۲۱۷۳ نمایش
  • سوره کوثر

امروز نه فقط من ، نه فقط شاگردان ، که تمام تهران ، پایتخت ایران ولایتمدار "یتیم" شد ... 


استاد! باورت میشود؟ گفته بودم امسال یا برای همیشه از درگاه حسین میروم یا شفایت را میگیرم


نذر کرده بودم تمام محرمم را برای سلامتی تو ... برای یکبار دیگر درس گفتن تو ... یکبار دیگر خنده محشر تو ... ای پدر!


قرار بود ما علی اکبر تو باشیم و روی دست های تو در راه حسین علیه السلام فدا شویم نه تو بر دست های ما تشییع ...


من سینه ام درد میکند ... استاد اخلاق ما! کاش فقط یکبار دیگر ، یکبار دیگر تو بیایی و حدیث عشق بخوانی ... 


اصلا ما به کنار. سر خم می سلامت، شکند اگر سبویی! اما تو بگو تنهایی آقا سید را چه کنیم؟


لااقل، مهربان مرتضایی! سلام ما را به امام رضایت علیه السلام برسان ...



-----------------------------------------------------

* عشق نوشت: بعد از تو ندانم چه بیاید به سر ما / آه از غم بسیار و دل در به در ما 

ای کوه! سفر کردی و بی پشت و پناهیم / بعد از تو یتیمیم ، کجایی پدر ما ... 

  • ۲۴ نظر
  • ۲۹ مهر ۹۳ ، ۲۲:۲۲
  • ۱۴۸۱ نمایش
  • سوره کوثر
خیلی از ماها درمورد مفاهیم دینی و اعتقادی ، چیزهایی توی ذهن مون داریم که اسمش رو میذاریم معلومات دینی. همین خیلی از ماها درمورد این معلومات دینی حرف ها و اعتقاداتی داریم که میتونیم یه جمله، یه پاراگراف، پنج دقیقه، یه ربع، یه ساعت و حتی بیشتر درموردش صحبت کنیم. حالا هرکدوم با لطافت ها و ظرافت ها و هنرهای بیانی جذاب تر و متفاوت تر.

اما یه ضغف خیلی بزرگ و در عین حال کم اهمیت پنداشته شده ی زندگی ما اینه که نخ تسبیح عقایدمون رو گم کردیم. بلد نیستیم ربط این معلومات رو به هم پیدا کنیم. یعنی میدونیم ماه مبارک چیه. غدیر چیه. محرم چیه. چه اتفاقاتی افتاد. به چه کیفیت و کمیتی. حتی درموردش ساعت ها شاید حرف داشته باشیم! اما نمیدونیم مثلا ارتباط همین غدیر با محرم چیه. اصلا از این فراتر. ارتباط غدیر و محرم با من چیه!؟

یادم نمیره پارسال - که شغل داشتم! - توی دهه ی قربان تا غدیر یکی از بچه ها اصلا با برنامه ها صفا نمیکرد. بیشتر تحمل میکرد تا تأمل! آخر یه روز برگشت گفت: "آخه نسبت من با عید غدیر چیه؟ ما به هم چه ربطی داریم؟! چون اون موقع همه خوشحال بودن منم باید الان خوشحال باشم؟ چه کار بی ارزشی."  که البته مدیر مدرسه در جوابش گفته بود: "بی ادب! خجالتم خوب چیزیه." درصورتیکه اون پسر، قشنگ ترین سوال ممکن رو با اون سن و سالش پرسیده بود. 

برای همین محرم و غدیر و عاشورا تبدیل میشن به واژگانی خشک و تکراری که بدین صورت هرسال قربانی میشن: 
"عید غدیر" فرصتی برای دور هم بودن و گپ و گفت های مختلف خانوادگی. درنهایت ِ خوش بینی، فرصتی برای روزه گرفتن و صله رحم!
"محرم" فرصتی برای یک دل سیر گریه کردن و یک ماه شام خونه نخوردن. علم بلند کردن و تکیه زدن توی محل!
"عاشورا" فرصتی برای قمه زنی و دسته راه انداختن و مداحی کردن و روضه شنیدن. نهایتا آشنایی با بعضی شخصیت های کربلا.

اما فریاد باید زد که: غدیر مقر فرماندهی تاریخ بود! نمایشگاه تعیین سرنوشت! تجسم انتخاب صراط المستقیم! فصل الخطاب خلقت!
جایی که باید نوای فرمانده ی خلایق بلند میشد تا 240 هزار عدد گوش و چشم، راوی تاریخی باشند که خود قرار است به فراموشی بسپارند! غیرت و مروت زمانی مُرد که اول مبلغان ولایت، اول خائنان خلقت نام گرفتند. عاشورا دقیقا قتلگاه لبیک گفتن های جعلی، تصنعی و دروغینی است که به فرمانده غدیر تحویل داده شد و تاوان این نقش مصنوعی را ، ناموس آفرینش، عصر دهم محرم با تمام ماهیت شیعی اش پرداخت کرد. 


حال می فهمی که اگر در لبیک گفتن از صمیم جان به "ولایت" ذره ای تعلل کنی، تقاص کوتاهی تو نه فقط بر دوش خودت و خانواده ات که بر دوش بهترین های امت رسول الله خواهد بود. موجودیت نازنین و ارزشمندی بنام انقلاب اسلامی از کفت خواهد رفت اگر هنوز هم در کوچه پس کوچه های اثبات نیابت عام امام زمان عجل الله فرجه مانده باشی و این یکی از هزاران هزار فرصت های آموختن و یادگیری است که در مکتب اباعبدالله سلام الله علیه قابل جست و جو است.

ای کاش امسال که محرم زیبایی های زینبی و برادری های عباسی و هل من ناصر های حسینی پیش روی ماست، بشینیم فکر کنیم و رابطه خودمون رو با غدیر و تکلیف مون رو با عاشورا روشن کنیم. گاهی فکر میکنم اهل بیت چه گناهی کردند که "ما" شیعیان شون شدیم؟ به کلام شیرین علی شریعتی: "حسین علیه السلام بیشتر از آب، تشنه ی لبیک بود. افسوس که بجای افکارش، زخم های تنش را نشان مان دادند و بزرگ ترین دردش را بی آبی نامیدند." محرم امسال ما باید متفاوت باشه با همیشه.

هیات عزاداری باید به هیات علمی دانشگاه حسینی سلام الله علیه تبدیل شود. شور سینه به شعور افکار بیافزاید و مدرک تحصیلی همه فارغ التحصیلان ، فقط از خروجی "دار الولایة" بدست باکفایت مادر کربلا سلام الله علیها، اعطا شود. 

در غیر این صورت هیچ عبادتی برای غدیر و هیچ عزایی برای محرم ، قبول حضرتش نخواهد افتاد ...

--------------------------------
* عشق نوشت: هرچه باشم ، حبّ ِ مولا سر به راهم میکند/ عاقبت عشق حسین ع، پاک از گناهم میکند
پای میزان عمل آسوده خاطر می روم / مطمئناً مادرم زهرا س نگاهم میکند . . . 
  • ۱۹ نظر
  • ۲۳ مهر ۹۳ ، ۲۱:۰۳
  • ۱۱۱۹ نمایش
  • سوره کوثر

مهدی پسر 14 ساله ای که دوران خاصی از جوونی رو آغاز میکنه. توی سرش هزارتا فکر هست و روحش به هزار چیز حساس. 

برداشت اول. صحن مسجد

مهدی با روی باز وارد میشه. صدای گوش خراش اذان پیرمرد بدصدا ، خیلی زود چروک به پیشونی اش میندازه.

خیلی دوست داره مکبر مسجد باشه اما از دوسال پیش که بعد از جابجا گفتن بحول الله با الحمدلله و بهم خوردن نظم چند ثانیه ای نماز، یکی از پیرمردها  اونطور وحشتناک جلوی بزرگ و کوچیک محل ضایع اش کرده بود، دیگه حتی فکر مکبری رو هم به ذهنش راه نمیده.

توی حلقه بچه های مسجد که دارن از برنامه هیات صحبت میکنن، اصلا نمیذارن وارد بشه چون نه سخنرانا رو میشناسه و نه مداحا.

آبدارچی هیات بارها بهش گفته توی دست وپای من نباش که عصبانی میشم. یادش نمیره وقتی مهدی پارسال لیوان های خالی چای رو جمع کرده بود، توی راه برگشت زمین خورده بود و کلی خسارت به مسجد زد. حتی اگر مقصر ماجرا، عصای پیرمرد بوده باشه که به اشتباه زیر پرده رفته. 

پیش نماز مسجد، حاج آقای مسن و بی حوصله ایه که وقتی از راه میرسه فقط با تک و توکی از مردم پا به سن گذاشته حال و احوال میکنه. حتی وقتی مهدی رفته بود در مورد احکام غسل سوال بپرسه، اونقدر سربسته و خشک و کلی جوابش رو داده بود که بیچاره دست خالی برگشت.

چاقی مهدی همیشه سوژه خنده اطرافیانش بوده. موقع بلند شدن مهدی بچه های پایگاه بسیج اونقدر با خنده و تمسخر به هیکلش نگاهش میکنن که مهدی از همه شون بیزار میشه. 

هرچند نیم ساعت بیشتر مسجد نبوده اما بشدت بی حوصله و خسته میشه. از در و دیوار مسجد خسته و بی رمق خداحافظی میکنه و کم کم به فکر جایگزین یک چیز جذاب تر بجای نماز میفته.

برداشت دوم. سالن گیم نت

مهدی با روی باز وارد میشه. صدای خنده های ممتد رفقای همسن وسالش لبخند شوق روی صورتش میاره.

اصلا علاقه ای به بازی های اینطوری که وقتش رو تلف و ذهنش رو درگیر خون و خون ریزی میکردن، نداره اما اونقدر بچه ها پر حرارت گرم بازی ان که ترجیح میده روی یکی از صندلی ها بشینه و تماشا کنه.

توی همهمه ی بازی بچه ها، مانی؛ داداش دوستش، مهدی رو می بینه و کنار خودش می نشونه. هرچند شیش هفت سالی تفاوت سنی دارن اما مانی با چشمک بهش دسته میده و بعد آروم آروم بازی کانتر رو یادش میده و با هیجان بالا دکمه های بازی رو معرفی میکنه. مهدی از این که تحویلش میگیرن و بهش فرصت خودنمایی میدن، خیلی خوشش میاد. 

احمد ، صاحب گیم نت پسر اجتماعی و گرمیه که از دیدن مهدی توی گیم نت برای اولین بار خیلی خوشحال میشه. تصمیم میگیره بمناسبت اولین حضور مهدی، اون روز رو باهاش رایگان حساب کنه. چیزی که باعث میشه جمع بچه های گیم نت برای مهدی کف بزنن!

تازه کار بودن مهدی روی اعصابه! ولی هرجا هم که توی بازی اشتباه میکنه و تیم ِ حریف بخاطر اشتباه مهدی برنده میشه، احمد و مانی و بقیه ، مثل داداشای واقعی میان کمکش و با یاد دادن اسم رمز دسته ها موقع تیراندازی و بمب گذاری همه چی رو واسش دقیق توضیح میدن.

پیمان، حرفه ای ترین پسر گیم نت وقتی مهدی رو با اون هیکل می بینه ، بلند میگه: "پسر! چقدر هیکلت به بَت مَن میاد! دمت گرم" مهدی که همیشه بخاطر هیکلش خجالت میکشیده این بار جلوی بچه های گیم نت احساس افتخار میکنه.

مهدی به خودش که میاد، ساعت ده شب میشه. اصلا متوجه گذر زمان نشده. با اکراه و از روی اجبار از گیم نت بیرون میاد و همه ی فکر و ذکرش این میشه که فردا صبح زود از خواب بلند بشه تا قبل از اومدن همه بچه ها ، توی گیم نت آماده باشه ...

---------------------------------------

* عشق نوشت: لطفی کن و نپرس چرا عاشقت شدیم؟ / حتما دلیل داشت که ما عاشقت شدیم

در حیرتم که عشق از آثار دیدن است / ما کورها ندیده چرا عاشقت شدیم؟

یک ذره عقل هم که خدا لطف کرده بود / کردیم نذر عشق تو تا عاشقت شدیم

این میوه‌ها رسیده و یاران گرسنه‌اند / اینجا که کوفه نیست، بیا ! عاشقت شدیم ...
  • ۲۷ نظر
  • ۱۴ مهر ۹۳ ، ۱۹:۴۶
  • ۷۹۱ نمایش
  • سوره کوثر

سال جدید، اولین روز حضورم در مدرسه راهنمایی. شنبه صبح روشن.

موقع ورود به مدرسه تازه فهمیدم چقدر دلم برای بچه ها تنگ شده. هنوز جایگاه رد شدن از زیر قرآن افتتاحیه روز اول سر جاش بود. خداروشکر میکنم که بعنوان مربی همکار در امور پرورشی مدرسه هم که شده توفیق ِ بودن با این دست گل های خدایی رو دارم.

وارد سالن میشم. صدای همهمه از یک کلاس میاد.  همین لحظه با آرمان که از سر شیطنت از کلاس ِ بدون معلم بیرون اومده، چشم تو چشم میشم.

چقدر این پسر با محبته. در وصف محبتش همین بس که وقتی بعد یک تابستون دوری دوباره هم رو می بینیم ، تنهایی نمیاد پیشم. بلکه با کلی هیجان برمیگرده کلاس و شور و ذوقش رو با همه تقسیم میکنه و چند ثانیه بعد جمعیتی از پسرها دورم حلقه میزنن. 

وقتی مطمئن میشم تلاش معلم پرورشی ِ شیطون تر از خودشون برای آروم کردن همهمه های توی سالن فایده ای نداره ، میریم توی کلاس تا هم سروصدا ها کلاس های دیگه رو اذیت نکنه هم خودم دوباره اولین کلاس ترم جدیدم رو با بچه های پایه اول رفته باشم.

- پس کو آقا معلم تون؟

سعید: آقا اجازه! خواب مونده. 

سینا: دیشب با زنش دعوا کرده حسابی کتک خورده. الان بستریه! 

امیر: آقا اجازه! دروغ میگن. آقا مدیر اومد گفت دیر میاد. 

مسعود: آقا اجازه! قصه شهدا بگین. خواهششش. 

پرهام: آقا اجازه. چقدر خوشگل شدین! 

هنوز یک دل سیر با پسرام نخندیدم که اقای مدیر پشت در حاضر میشه. حال واحوال آقای مدیر و احترامش جلوی بچه ها برام ستودنیه. با اومدن معلم شون بچه ها غرولندی میکنن و با خداحافظی من، آقای معلم با تاخیر کلاس رو در اختیار میگیره.

اما ماجرا از اینجا جالب میشه که یه خانومی همراه اقای مدیر هست که خیلی عصبانی و البته سانتی مانتال بنظر میرسه. دفتر که میرسیم، هنوز کامل مستقر نشدیم که سرکار خانم، سکوت دفتر رو میشکنند.

- پس ایشونه آقا معلم غیر رسمی بچه ی من!

آقای مدیر دست و پاش رو گم میکنه و از اون خانم دعوت به سکوت میکنه. خیلی تعجب میکنم.

- خدای نکرده مشکلی پیش اومده جناب مدیر؟

- نه نه. مشکل که نه. فقط امسال یک مقدار برنامه های مدرسه دچار تغییرات شده که حالا خدمتتون عرض میکنم. چایی تون سرد میشه.

- خب هم چای میخورم هم می شنوم. 

خانم عصبانی که یک لحظه هم خدارو خوش نمیاد نگاه سنگینش رو از روم برداره، کمی روی اعصابه. طوری که هرلحظه خودم رو اماده شنیدن جملاتی تند میکنم. بالاخره هم همین پیش بینی درست درمیاد.

- ببین آقای مدیر من اینجا با این هزینه ی بالایی که هرسال به هیات امنا و شورای دبیران پرداخت میکنم ، توقع این بی برنامگی های شما رو ندارم. من معلم با تجربه و باسواد از شما خواستم. ایشون کیه که با این سن و سال ، میاد برای من و زندگی من تعیین وظیفه میکنه؟! 

- آقای مدیر جسارتا میشه منم بدونم چه خبره روز اولی؟! 

مدیر توضیحاتی ارائه میده. این خانم، مادر مسعوده. ظاهرا تغییرات مسعود در این یکسال خیلی مشهود بوده و حالا مادر از این که پسرش رنگ و بوی بعضی از اتفاق های خوب و قشنگ دینی گرفته ، ناراضیه و مسئول این دخالت ها(!) در سبک تربیتی بچه ش رو من میدونه. کامل متوجه میشم. اما دل این مادر ظاهرا پر تر از این حرفاست.

- شما حق ندارید از ساعت درسی بچه ی من برای اعتقادای دینی شخصی تون بزنید! به شما چه ارتباطی داره که بچه من ماهواره می بینه یا نه. با دختر عموش کجا میره. با کی دست میده با کی روبوسی میکنه. نماز میخونه یا نه. 

- خوشحالم که شما رو می بینم. کاش زودتر معرفی می کردید. من تازه متوجه شدم شما مادر مسعود جانید! تبریک میگم به مسعود. مادرش همونطور که همیشه میگه، نگران و دلسوزشه. اما اگه تربیت بچه ها فقط مربوط به خانواده بود، دیگه چرا دوازده سال مدرسه بیان!؟ دیگه چرا وارد اجتماع بشن؟! من دین بچه شما رو از علم آموزی اش جدا نمیدونم. ضمن اینکه مسعود خودش به این انتخاب رسیده. از بین دو سبک زندگی متفاوت دست به انتخاب آگاهانه زده. این نشون رشد اجتماعی مسعوده و باید از این قدرت تشخیص در این سن برای مسعود خوشحال بود.

در شرایطی که مادر مسعود خیلی آروم تر از قبل بنظر میرسه، آقای مدیر وارد میشه و با جمله ای من رو منور میکنه!

- خانم اجازه بدید. من که عرض کردم ایشون دیگه امسال این مدرسه نمی مونن و قصد ترک مدرسه رو دارند. مگه نه آقای فلانی؟ خب پس! دیگه چرا عصبانیت؟

سر جام میخ کوب میشم. خشکم میزنه. ته دلم خالی میشه. تجسم برتری ثروت از علم رو با تک تک سلول هام لمس میکنم. یه احساس تحقیر توام با عزت بهم دست میده.

وسایلم رو از کتابخونه مدرسه بر میدارم. از گوشه گوشه مدرسه و خاطراتش تکه های شکسته دلم رو جمع می کنم و قبل از زنگ تفریح برای همیشه از مدرسه خارج (بخونید اخراج) میشم.

----------------------------------------

* هرگونه پیشنهاد شغلی اعم از گردگیری منزل پیرزن نود ساله ، شست و شوی رخت چرک های کارگر افغانی و خالی کردن چاه آب و فاضلاب منازل بیماران جسمی و روحی و معتادان حومه شهری با حداقل حقوق پذیرفته میشود!

** عشق نوشت: عده ای رفتند حج حاجی شدند / عده ای ماندند و اخراجی شدند ...

  • ۲۸ نظر
  • ۰۵ مهر ۹۳ ، ۲۲:۵۶
  • ۱۳۸۶ نمایش
  • سوره کوثر