کـریمانــه

لحظاتی باشکوه پر از سادگی

کـریمانــه

لحظاتی باشکوه پر از سادگی

کـریمانــه

اینجا تکه هایی از لحظات زندگی باشکوهی را می خوانید که لطف "کریمانه" شامل حالش شده است ...

و سوره کوثر پیش از اینکه یک اجتماعی نویس باشد، یک "جهادی نویس" بوده و هست و خواهد بود ...

******************************
معتقدم هر بزرگواری که وارد "کریمانه" میشود، فقط بواسطه ی خدای حضرت زهرا س و خوش روزی بودن او است.

******************************
اینجا دیانت و سیاست به هم تنیده است. اما این، لزوما به این معنا نیست که پیرامون مباحث سیاسی کشور پست جداگانه گذاشته شود و به بحث و نظر پرداخته شود. چشم ها را باید شست!

******************************
هرگونه برداشت، کپی از مطالب، استفاده از قسمت یا تمام متن، تحت هر عنوان، حتی بدون ذکر منبع، نه تنها حلال و مجاز می باشد، بلکه بعنوان نویسنده ی حقیقی و حقوقی مطلب، نشر دهندگان نوشته ها رو در ثواب نگارش آن ها شریک میکنم.

******************************
تقریبا بالای 95 درصد از مطالب این وبلاگ ، تولیدی است و در هیچ جای فضای مجازی قابل جستجو نیست. این را نه از برای خودبزرگ بینی و غرور، که برای توجه و تعمق متفاوت و ویژه در پست ها نسبت به سایر نوشته های فضای مجازی، میگویم.

******************************
و حرف حساب: آیت الله فاضل ره فرمودند:
" 50 سال است دارم اسلام می‌خوانم. بگذار خلاصه‌اش را برایت بگویم. واجباتت را انجام بده. به‌جای مستحبات تا می‌توانی به کار مردم برس. کار مردم را راه بیانداز.اگر قیامت کسی ازت سوال کرد، بگو فاضل گفته بود..."

یازهرا س.

مطالب پربحث‌تر
پیوندهای روزانه

جهادی نوشت(19)

۱۹
خرداد

هدیه عاشقی (2)

زمان خداحافظی فرا رسیده است. 

یوسف با همان سکوت پرحرف خویش، خجالت اش را در گام های روسفید اش می ریزد و نزدیک می آید.

چه کریمانه نفس های عاشقی، به شمارش افتاده است!

دنیا از حرکت می ایستد و پسرانه ای باشکوه پر از سادگی، میزبان تمام قد هدیه ی عاشقی می شود.

یوسف! تو بهتر می دانی و از هر بچه ای بیشتر رنج می بری که با رفتن ما، تنها و تنها خواهی ماند.

آن وقت هدیه ی عاشقی ات را در برابر آن همه دیدگان گره خورده به دستان مان، چگونه تاب بیاورم؟

یوسف! هرکس در این دنیا دلخوشی ها دارد ...

تو هم انتخاب کن. اما غیر از من. 

بگذار دلخوشی های مان مثل زمینی ها باشد. 

اما مگر می شود؟! جایی که پای تو در میان باشد، زمین از خجالت، آبی آسمان می شود!

پس بیا کاری کنیم. 

من از تو سوال نمیکنم برای این هدیه، چقدر، کجا و چه کسی بار اشک بر دوش چشمانش کشیده است.

تو هم نپرس با این هدیه چه بلایی به سر نمازهایم خواهی آورد.

بگذار میان این همه زمین، گوشه ای از دلانه های آسمانی مان، به حرمت عاشقی، مهر کریمانه درج شده باشد ...

اردیبهشت 94

--------------------------------------

* عشق نوشت: من بچه حزب اللهی ام، باشد! ولی خب / عاشق شدن، طبق کدام آیه حرام است؟

  • ۱۰ نظر
  • ۱۹ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۱۰
  • ۹۹۹ نمایش
  • سوره کوثر

جهادی نوشت (18)

۲۹
ارديبهشت

هدیه ی عاشقی(1)


آنقدر زیبا کنار یکدیگر در هم تنیده اید که گویا سالیان سال است که چنین عاشقانه برای هدیه شدن مهیا شده اید!

تو ای هدیه ی مادر سلام الله علیها به دستان حسین!

جز حسین چه کسی جاده ی روستا تا حوزه های شاگردی امام زمان را بی انتظار، دوسال و نیم رفته و برگشته است؟

تو باید کادوی عشق بپوشی و در برابر تمام دیدگان دنیا، تقدیم به دستانی شوی که روزی زیور و زینت تشیع می شوند.



راز تو نیز ای هدیه بماند...

حتی اگر برای انگشتری ات که عمرش ده روز هم نمی شود، پای دستان پرغرور و آرام همسر شهید در میان باشد...

تو ای هدیه! رها باش در آغوش حسین من در همه ی ثانیه های روزهای اعتکاف که در دل بچه های روستا، برای اولین بار، رقص عاشقی با نماز شب و قرائت قرآن در هنگامه ی افطار و سحر برپا بود...

تو ای هدیه! بنشین بر نگین دستان آفتاب خورده ی پسر نوجوانم که جشن مبعث را به عشق کریمانه ای بیکران، این چنین پابرهنه از بهشت آسمان تا بهشت زمین را دوید که از جای قدم هایش، همه جا گل های سرخ روییده بود...

تو ای هدیه! بپرداز تاوان عاشقانه های بکر و زهرایی را از دل هرز و دنیایی من و باورهای خاک گرفته ام در این بیابان زمین و زمینی ها ...

تو ای هدیه! برای همیشه به خود فخر کن! مشتری بوسه های تو دستان حسین من است...

اردیبهشت 94

-------------------------------------------

* عشق نوشت: دوباره دلتنگی، دوباره حسرت، دوباره آه / دوباره بی تابی، دوباره فکر دو بارگاه ...

  • ۱۵ نظر
  • ۲۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۴:۲۹
  • ۹۵۶ نمایش
  • سوره کوثر

باید "رسول مولتان" را خوانده باشی تا بفهمی ابوذر، تنها یک نام نیست.

نمی دانم سوره ی مهر با کدام توجیهی، شیرینی منحصر بفرد "ابوذر تنها یک نام نیست" را فدای "رسول مولتان" کرد! آخر این هم شد اسم برای چنین مسمایی!؟

اما میدانم که هرکجا پای شهدای غریبی چون اسوه ی زندگی جهادی من "شهید سید محمد علی رحیمی" در میان باشد، طعم غربت بی انتهای شان، در داخل و خارج مرزهای این آب و خاک، میزبان همیشگی سفره ی بی انصافی ها و کم لطفی ها خواهد بود.

گاهی می بریدم از سختی ها و بی مهری ها و در یک کلام "نامردی" های عده ای مسئول نما(!) در پست های کلیدی این مرز و خاک. آنقدر که جایی جز خلوت قطعه 26 برایم سکینه نمی آورد. همین بهشت زهرا بود که پای مرا در اوج بی تابی هایم، به قطعه ی پنجاه باز کرد. شاید هم دعاهای سحرهای گرم و بی قرار شب های سیستان و بلوچستان. و فقط اوست که میداند هیچ بعید نیست همیشه در هر رزق و عنایتی، پای نسیم خوش بوی چشمان پرعطر دخترانم در میان باشد. آه جهادی! تو با من چه ها که نکردی ...

اما شهید رحیمی به من آموخت که برای تکلیف ام منتظر خوش آمد و رضایت و تشویق احدی نمانم. حتی اگر کسی مرا "رایزن فرهنگی جمهوری اسلامی ایران در خانه ی فرهنگ مولتان پاکستان" قرار دهد و همان کس، مرا در پشت مرزهای غربت، از خاطر ها ببرد و همان کس، وقتی جنازه ی خونین ام را به ایران آوردند، تا یک روز تردید کند برای حمایت از من، جسدم و خانواده ام!

فدای سرشان لابد! فدای سرشان زنی تنها با دو پسر و یک دختر در آن سوی مرزها، چگونه روزگار غریبی اش را می گذراند.

فدای سرشان که ممکن است تنها با یک عروسی ساختگی، درب های بی حفاظ خانه ی فرهنگ، توسط وهابیت خون آشام و نجس، راه مستقیم رسیدن تیغ تیر های بی رحم آغشته به زهر کینه شود به سینه ی تکلیف مداری و عدالت خواهی و چراغ های روشن فرهنگ غنی تر شده ی گذشته و آینده ی مولتان بازهم خاموش و خاموش تر شود.

فقط و فقط کسانی "رسول مولتان" را می خوانند و از روایت بی آلایش همسری مدبر و شجاع که آمیزه ای از احساس و عاطفه ی مادری را بر قامت تمام قد تدبیر و استقامت پوشانده است، لحظات پرغرور اما اشک آلود می سازند که بویی از تنهایی ابوذرها برده اند. نبض قلم زینب عرفانیان، این بار حیثیت مرگ را به بازی گرفته و تصویری از یک شهید بین المللی با استانداردهای جهانی در عین تکیه بر ندای عالم گیر "وحدت مسلمین"، ساخته است.

آنان که مثل من با "دا" سوختند و با "حکایت زمستان" پژمردند، اکنون به استقبال غربت "رسول مولتان" بروند. آنجا می خوانند که چگونه حالتی است وقتی پس از شکننده ترین بی مهری ها، از دیار غربت، رایزن رسمی فرهنگی جمهوری اسلامی ایران در تکه کاغذی، بغض هایش را اینگونه مظلومانه در صراحت قلمش می ریزد که:

«برای من حقیر تا کنون “ابوذر” فقط یک نام بوده و “ربذه” فقط یک مکان. و اینک آرام آرام ذره ای فهیمده ام که "ابوذر تنها یک نام نیست" بلکه روحی است به بلندای همه غریبان و بی کسان، و ربذه تنها یک مکان محدود نیست بلکه فضایی است برای تمام غریبان. و حقیقتاً چه عالمی است، این عالم ابوذر و ربذه که هم یک بیابان بی کسی است و هم بارش عطر کرامت.

…گفتنی بسیار است اما نمیدانم از چه بگویم و از کجا؟ همینقدر بگویم که از ایران پا به بیرون میگذاری غریبی شیعه و غربت شیعیان را با تمام وجودت حس میکنی و کلاً مسلمانان را گونه ای دیگر می بینی، بریده از محتوای اسلام و چسبیده به بعضی از ظواهر….»


-------------------------------------------

* شهید رحیمی را اینجا بخوانید.

** عشق نوشت: دور از تو، سخت می گذرد؛ این عجیب نیست / یک سال اگر حساب کنی هر دقیقه را ...

  • ۴ نظر
  • ۲۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۱:۲۹
  • ۷۹۶ نمایش
  • سوره کوثر

وقتی مکه در سال هشتم هجری به دست مسلمین فتح شد، رسول اکرم صلی الله علیه و آله دستور عفو همگانی صادر کردند.
اما فرمودند: "عبدالله(برادر رضاعی عثمان) را هرجا گیر آوردید، بکشید! حتی اگر خود را به پرده ی کعبه چسبانده باشد!"
این شخص ابتدا مسلمان بود ولی بعد مرتد شد و به مکه فرار کرد و شروع کرد به خدا و پیامبرش دروغ بستن.

وقتی عبدالله دستور قتلش را شنید به برادرش عثمان پناه برد و از او خواست که نزد رسول خدا واسطه شود تا او را نکشند.

عثمان برادر را برداشت و نزد پیامبر آورد و از رسول اکرم طلب بخشش و گذشت برای برادر مرتد خود کرد.
رسول اکرم صلی الله علیه وآله مدتی طولانی سکوت کردند و سپس سر، بلند کرده و رضایت دادند.

پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله رو به اصحاب کردند و فرمودند:
می دانید چرا مدتی طولانی سکوت کردم؟
منتظر بودم یکی از شما بلند شود و سر از تن عبدالله جدا کند.

آری! امام جامعه همیشه حرف خود را صریح نمی زند. یا مصلحتی را می بیند یا مقامش اقتضای سخن گفتن نمی کند، این تویی که با بصیرتت باید تشخیص به موقع و صحیح داده و عمل کنی و الا بعد از آنکه دیگر همه چیز روشن شد، هنر نیست فریاد حق زدن!

وقتی امام علی علیه السلام از انصار می پرسید که چرا با غیر من بیعت کردید؟ جواب می شنید: چون تو اعلام خلافت نکردی! اگر تو زودتر گفته بودی حتما با تو بیعت می کردیم!

می بینی؟ این ها همیشه منتظرند که امام شان سخن بگوید تا حرکت کنند، اما نمی دانند که همیشه اینگونه نیست.
همیشه قرار نیست امام جامعه صراحتا سخن بگوید! این تویی که باید تشخیص دهی کدام عمل و کدام موضع، حرف دل مولا و مقتدای توست و آیا بصیرت معنایی غیر از این دارد؟

اگر رهبر، در قبال اتفاقی، موضع روشنی گرفت و تو نیز همان را موضع خود خواندی، که هنر نکرده ای! حداقل وظیفه ات بوده! 
شاید در اینجا ولایت پذیری داشته ای اما بی شک بصیرت نه!

بصیرت آن نیست که منتظر بنشینی تا رهبرت اشاره کند و خودش وارد میدان شود و همه چیز را صریح بگوید و تو هم اطاعت کنی!
بصیرت آن است که قبل از اینکه رهبرت خود را خرج کند و صریحا از قصه ای سخن بگوید، تو فکر او را خوانده باشی و خیلی قبل تر از شنیدن حرف های او، مسیر را پیدا کرده باشی و قدم در راهی گذاشته باشی که بی تردید همان مد نظر اوست.

اگر با افکار و اعتقادات رهبرت دم خور باشی و نظام فکری او را در سخنانش بیابی، لازم نیست که در هر حادثه ای برایت فتوا بدهد تا تو حرکت کنی، بلکه قبل از آنکه لب بگشاید، ناگفته های او را می دانی.

تاریخ را ببین!
امام حسین علیه السلام در شب عاشورا به اصحاب خود فرمودند که از تاریکی شب استفاده کنید و بروید.
اما آنان که حسین شناسند می دانند که رفتن جایز نیست!
امام وظیفه ی خود می داند که جان یارانش را به خطر نیندازد. به همین دلیل به اصحابش می فرماید که این ها به من کار دارند و قصد جان مرا کردند، شما جان خود را نجات دهید.
اما تو در لباس یک سرباز وظیفه ای دیگر داری! تو نباید مصلحت سنجی کنی!

مصلحت سنجی، کار امام جامعه است و کار تو فهم طلب امام از تو که شاید مثل داستان کربلا، خلاف حرف صریح امامت باشد.

امام خامنه ای روحی فداه:

موضع داشته باشید.
نسبت به اشخاص، نسبت به جریان ها، نسبت به سیاست ها، نسبت به دولت ها،
 موضع داشته باشید، نظر داشته باشید.
 این‌‌جور نیست که شما باید منتظر بمانید،
و یا ببینید که رهبرى درباره‌‌ى فلان شخص، یا فلان حرکت، یا فلان عمل، یا فلان سیاست چه موضعى اتخاذ میکند
 که بر اساس آن، شما هم موضع‌‌گیرى کنید؛ 
نه!
 این، کارها را قفل خواهد کرد.
رهبرى وظایفى دارد... ؛ شما هم وظایفى دارید؛ 
به صحنه نگاه کنید،
 تصمیم‌‌گیرى کنید؛ 
منتها معیار عبارت باشد از تقوا.

--------------------------------------

* یک درد دل قدیمی بود از یه عده همسنگر که مدت ها روی دلم سنگینی میکرد.  

** عشق نوشت: با ولایت می مانیم ... شور ما از عاشوراست / ای عاشقان بسم الله ... راه از قدس از کربلاست...

  • ۷ نظر
  • ۱۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۳:۰۵
  • ۸۸۱ نمایش
  • سوره کوثر

جهادی نوشت (17)

۲۸
فروردين

باید شش بیاید 


چشم هایت را ببند... حالا آرام رهایش کن ... تاس را میگویم!

دیروز، پسر همسایه نیز پراید دار شد و همه ی بچه ها با جیغ های ممتد کودکانه، بدنبال ماشین می دویدند. تو هم آنجا بودی با آن چشم های لب برچیده و آن سکوت بغض آلود. خب! قانون زمین و زمینی، همیشه چنین بوده است. 

رهایش کن... تاس را میگویم!

من که خودت را مقصر میدانم. میخواستی اینقدر مطمئن ورود به دنیا را امضا نکنی و از بهشت خداوندی ات قدم به باتلاق هوس های لغزنده ی ما آدمیان نگذاری.

بهانه نگیر برایم که: "خب اگر نفس های من نبود، چه بلایی به سر تو و دنیا و اهلش می آمد!؟"

من فدای سرت! تمام زندگی من و امثال من ارزش این تصمیم تو را داشت!؟

ما زمینی ها برای بهشتی شدن مان، تو و بهشت را، زمینی کردیم!

آری عزیز من. آرام تر رهایش کن... تاس را میگویم!

تو از الست زهرایی ات تا به اینجا دویده ای که خارهای مسیر هدایت ام را برداری،

تا دستم را معصومانه در دست "کریمانه" بگذاری و از آخرت زهرایی ام مطمئن شوی و بعد بروی!



رهایش کن ... تاس را میگویم! باید شش بیاید! هرچند بازی دنیای مان شش دانگ، شش نیاورده باشد.

همین دیروز بود که درب حیاط آن همسایه ی اهل سنت باز شد و پسرک، تو را که نگاه کودکانه ات تا انتهای صحن هزار متری خانه را با همان چشم های لب برچیده و سکوت بغض آلود رفته بود، با هیبتی از غرور و سرمستی، به کپر های محقر خانه ی پدری ات بدرقه کرد.

با خودت گفتی: "اشکال ندارد. بالاخره یک روز، من هم شش می آورم."

ای کاش دست هایم آنقدر بزرگ بود تا چرخ همه ی شش های دنیا را به کام تو می چرخاندم.

شش هایی که برای تو آفریده نشده اند، چگونه با بی شرمی به ماهیت متزلزل و بی بنیان خویش استوار اند؟

... آرام رهایش کن ... تاس را میگویم! 

این بار به نیابت از همه ی شش های شش دانگ دنیا.

ببین! بزرگ ترین شش های این دنیا را تو آورده ای! ولایت مولا و دوری از خراب آباد ِ آبادی دنیا! 

لبخند بزن اکبر دوازده ساله ام.

تو خلاصه ی همه ی شش های مقدس این دنیایی. 

تو خودت شش ترین فرشته ی این حلقه و جمع خودمانی مایی.

مبادا گل خنده هایت لحظه ای خشک شود. دنیا برای شش هایش به خنده های تو محتاج است ...

 

نوروز 94

------------------------------------

* عشق نوشت: اندازه ی تمام نفس های خسته ات / مادر (س) به ما نفس بده تا نوکری کنیم ...

  • ۱۶ نظر
  • ۲۸ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۲۰
  • ۱۰۴۴ نمایش
  • سوره کوثر

جهادی نوشت(16)

۲۱
فروردين

یاعلی های من ...


یادش بخیر. 

هروقت به هم پیامک میدادیم - دوستم را میگویم. شکلات. البته آن روزهایی که هنوز طرد ام نکرده بود - بعد یک ساعت إس بازی و مخلفات(!) و بعد از همه ی دنیا و دردهایش گفتن، آخر هنگام خداحافظی، برایش می نوشتم : "یاعلی". 

اما او اصرار داشت به:  "بدرود". گاهی نیز به امضای من طعنه های خنده آمیز میزد!

میگفتم فرق امضای خداحافظی من و تو در این است که امضای من روح دارد اما امضای تو خشک و بی روح است. امضای من کارخانه ی تولید انگیزه و روحیه است. اما امضای تو چطور؟

میگفت: "من انسان آفریده شده ام تا به چیزی جز بزرگی های انسانی ام اتکا نکنم. پس بدرود."

. . .

شکلات! 

کاش دوران رفاقت مان به روزهای جهادی می کشید و پای تو نیز به زیبایی های این روزگار من، باز میشد.

یاعلی های شاید خنده دار من، امروز واسطه ی شریف ترین دقایق جوانی من شده است. 

لحظه هایی که جز در بهشت نمیتوان لمس کرد و خدا چند صباحی، بوی بهشت را در دنیا گذاشته است.

کاش کنار من بودی و فقط و فقط طعم یک یاعلی ِ بچه شیعه هایم را می چشیدی.

یاعلی های من امروز، نفس های پاک تمام دختران من شده.

یاعلی های من رنگ زهرایی گرفته است و دنیا را.

یاعلی های من ...


نوروز 94

-------------------------------------------

* عشق نوشت: "یاعلی" گفتیم و عشق آغاز شد ...

  • ۸ نظر
  • ۲۱ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۳۶
  • ۱۰۲۸ نمایش
  • سوره کوثر

چشم انتظار ...

۱۶
فروردين

بعد از کلی خواهش و التماس، راضی شد از خودش برام تعریف کنه.

- یعنی هنو از جلسه خواستگاری بیرون نیومده بودم که مصطفی مون پیامک داد: «اسمت دراومده! ول کن دنیا رو!» وسط حرفامون از زندگی مشترک و آرمان هامون در باب تربیت بچه و اینا، یهو گفتم ببخشید خواهرم! من دیگه قصد ازدواج ندارم!  یعنی بنده خدا رو چاقو چاقو میکردی خونش بیرون نمیومد!

نه فقط لهجه قشنگ و بیان فوق العاده که نفس حق و گرمی داشت. صدای خنده مون کوپه رو که هیچ، همه ی واگن رو برداشته بود.

- فک کن! از جلسه خواستگاری یه راست رفتیم پایگاه و امضا زدیم. اگه بهم میگفتی مادر زن آینده ات با کفگیر و ملاقه دنبالم راه افتاده تو خیابونا، به جون محسن حیدری باور میکردم! هرکی ما رو می دید، میگفت عزیزم! قربونت برم! جیگر من! نفسم! خاک تو سرت! توی این سن و سال با این تیپ و قیافه، حیف تو نیست میخوای قید زندگی و خونواده رو بزنی بری خودتو به کشتن بدی؟! ولی به جون حاج آقا کلهر تو گوشم نمی رفت که نمی رفت.

زیاد قسم میخورد و هربارم به اسم یه نفر! یه بار خیلی جدی گفت: "این قسما که میخورم، به روح شهدای همسنگرمه ها. فک کنی قپی میام، مدیونیاااااا. " تازه فهمیدم همه ی این اسامی، شهدای مدافع حرم بودن که با خیلیاشون خاطره داره.

- یادش بخیر. چه زود گذشت این دو سال! چقدر چسبید. چقدر به بهونه آشپزی، رفتیم جلو! چقدر به بهونه بردن ذخیره، چیزایی دستم گرفتم که همین الانشم باورم نمیشه! هرچند، آخرشم قبول نشدیم.  بی بی ما رو نخواست ...

چنان بغضی میکنه که با اینکه کنارشم، دلم براش تنگ میشه. یک دلتنگی قشنگ به طعم نفس مدافع حرم. 

- این روزا همه میگن کاش مام میومدیم سوریه و می جنگیدیم علیه شون! آرهههه!وقتی وسط سی تا وهابی بی ناموس گیر بیفتی، میفهمی چه ادعای مزخرفی کردی! وقتی بهت بگن چند دقیقه قبل حاج رسول رو با اون هیبتش ترکوندن و بدن حاج رضا معظمی رو با میل بافتنی تیکه تیکه کردن  و روی اعضا جوارح پاک مش غلامعلی بی شرمانه ادرار کردن و به بدن داش ابوالفضل تکاور، جسارت کردن، اون وقت لال میشه زبونی که همینطور رو هوا برگرده بگه: یا لیتنا کنا معک! ارواح خاک آ سد مهدی موسوی، برو ببین چن تا نره غول اراذل اوباش همین نظام آباد خودمون، حاضرن بجا خال کوبی عکس دختر مردم، برن جلو این سگ وهابیا زور بازو بزنن! میثم جلو چشم خودم سرش رفت ... حاج مهدی با داداش بزرگه ش رفتن و برنگشتن... پای چپ آ سد ناصر رو گلوله با خودش برد... هنوز حاج عمران احوال پسرش رو ازمون میپرسه میگه مگه قرار نبود تا آخر تعطیلات بیاد؟ مادر امیرحسین یه ساله هنوز روزه است نذر کرده تا بچه اش نیاد، روزه میگیره... من مفقود الاثر دیدم داداش! من جنازه دیدم! من خون گرم دیدم و لب های شهید رو وقتی یاحسین میگفته بوسیدم!  من ... .

چشم هام رو بستم. دونه های اشکم رو دور تکراره.

- حرم رو زدن... حرم بی بی رو ... احمد و هاشم می جنگیدن و روضه میخوندن... له شدن... حرم فرو ریخت. ماها هم ... هیچ کس حق نداشت تکون بخوره... نه از ترس مرگ هاااا. نه! همه از هتک ضریح می ترسیدیم که اون وقت... یازهرااااا من از چشم انتظاری خسته شدم... خسته... .

حس میکنم گلوم بسته شده. کاش می فهمید این حال خوبم واسه خاطراتش نیست. من، همه ی این زیبایی های شهدایی رو در جهادی دیدم و چشیدم. اما ... اما من توی این روزای زندگی ام، داشتم یه آدم می دیدم که اگرچه راه میره اما زنده است! درد داره و دغدغه. همش دلم میخواست این رو بتونم بهش بفهمونم. 

نگاهی بهم کرد که انگار دیگه بس مونه. دستش رو گذاشت روی دستم: "راستی از توافقات هسته ای چه خبر؟" 

فروردین 94

-----------------------------

* تمام بدنش پر ترکش بود. از همه ش عکس گرفتم. از خودش و خنده هاش. آخرین لحظه، گوشی رو گرفت و همه رو پاک کرد. 

** عشق نوشت: خبر از یک زن بیمار شود، می میرم / مادری دست به دیوار شود، می میرم
با زمین خوردن تو بال و پرم می ریزد / چادرت را نتکان ، عرش بهم می ریزد ...

  • ۶ نظر
  • ۱۶ فروردين ۹۴ ، ۲۰:۴۵
  • ۷۴۳ نمایش
  • سوره کوثر

... ما همه ی افق های انسانیت را در شهدا تجربه کردیم.

ما ایثار را دیدیم که چگونه تمثل می‌یابد؛ 

عشق را هم، امید را هم، زهد را هم، شجاعت را هم، کرامت را هم، عزت را هم، شوق را هم،

و همه‌ی آنچه را که دیگران جز در مقام لفظ نشنیدند، ما به چشم دیدیم.

ما دیدیم که چگونه کرامات انسانی در عرصه‌ی مبارزه به فعلیت می‌رسند. ما معنای جهاد اصغر و اکبر را درک کردیم.

ما فرشتگان را دیدیم که چه سان عروج و نزول دارند. ما عرش را دیدیم.

ما زمزمه‌ی جویبارهای بهشت را شنیدیم. از مائده‌های بهشتی تناول کردیم و بر سر سفره‌ی حضرت ابراهیم نشستیم.

ما در رکاب امام حسین جنگیدیم. ما بی‌وفایی کوفیان را جبران کردیم... 


 ما وارث انبیا هستیم و غایات الهی آفرینش انسان در وجود ماست که معنا می‌یابد.

ما از مرگ نمی‌ترسیم، که مرگ ما شهادت است و شهادت، حیات عندالرب.

عقل‌های محجوب به آیینه‌های قیراندود فطرت بشر غربی چگونه خواهند توانست که معنای حیات عندالرب را دریابند؟

حیات عندالرب، نقطه‌ی پایانی معراج بشریت است که به آن جز با شهادت دست نمی‌توان یافت.

ماییم که بار تاریخ را بر دوش گرفته‌ایم تا جهان را به سرنوشت محتوم خویش برسانیم.

خون سرخ ما فلقی است که پیش از طلوع خورشید عدالت بر آسمان تقدیر نشسته است.

یا فالق الاصباح، ما را در راهی که اینچنین عاشقانه در پیش گرفته‌ایم یاری فرما ...


((( سید شهیدان اهل قلم )))

-----------------------------

* هیچ متنی از این زیباتر از شهید نخوندم و هیچ صوتی از این شیواتر ازش نشنیدم و با هیچ احساسی از این بیشتر، زندگی نکردم. چقدر جهادی زیباست ... واقعا حرف های دلم رو با صدای سیدمرتضی میشنوم... چقدر با آوینی زندگی کردن، خاصه... چه قدر ابن پست بوی حضرت زهرا س گرفت...

** نود و چهارتون فاطمی تر از همیشه. التماس دعای جهادی.

*** عشق نوشت: یادم نمی رود که همه داد می زدند: 
"طوری لگد بزن که علی ع بی پسر شود ..." 

  • ۸ نظر
  • ۱۸ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۴۵
  • ۹۳۹ نمایش
  • سوره کوثر

جهادی نوشت (15)

۱۴
اسفند

چرا رفتی ... چرا ...؟


هعععععععی ....

دلم برا خودت و فاطمه ات تنگ شده. کاملا بی دلیل!

-------------------------------------

* برای یک جهادگر: اینجا

** عشق نوشت: چرا رفتی ... چرا؟! من بی قرارم / به سر سودای آغوش تو دارم ...

  • ۷ نظر
  • ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۲:۱۵
  • ۹۴۲ نمایش
  • سوره کوثر

جهادی نوشت (14)

۰۹
اسفند

اردوی زیارتی مشهد مقدس (5)


در عالم خواب می بینم حضرت آقا مشرف شدند حسینیه. بدون هیچ تشریفات! یک حلقه کوچیک و جمع وجور: من، رهبرم و دو سه نفر از بچه ها.  هرچند حضور آقا خییییلی برام خوشحال کننده است، اما اصلا تعجب نمیکنم. انگار توقع نگاه شون رو داشتم. کلام حضرت ماه به علامت سوال پرسش ِ: "خب جوان ها. چه کارها کردید؟" که میرسه، نگاه شون با نگاهم گره میخوره. شروع میکنم جوگیرانه از گفتن فعالیت هام. 

- بمدت دوسال ، فلان مسئولیت دانشجویی داشتم که بحث فرهنگی چند دانشگاه رو پیگیر بودیم. 

حضرت آقا باابروهای بالا انداخته پاسخ میدن: "من، این رو نیاز نمی دیدم." 

خیس عرق میشم. دوباره خودم رو توی جملاتم تیتر میکنم. 

- پنج سال بصورت جدی طرح صالحین و بینش مطهر و تدریس معارف اسلامی رو بعهده دارم. 

- خب این ها که حداقل وظیفه شما بوده. مطالعه ی خوب، مباحثه ی خوب و تدریس خوب. اما ... 

خشکم میزنه. باورم نمیشه رهبرم از من میپرسه چه کردی و من هرچی میگم، می بینم کارای من، دلش رو تاحالا شاد نکرده. دوباره هررررررررچی تو ذهنم میاد رو میگم، اما آقا با حزن و اندوه سردی، ابراز نارضایتی میکنن. بغض میکنم. مثل قماربازی که هرچی داشته باخته، ذکر امام حسن علیه السلام برمیدارم و در آخرین تلاشم میگم: "آقا دیگه هرکار نکردم، یه اردوی مشهد اوردم از بلوچستان. شیعه و سنی. فقط هم سعی کردم فضای دوستی و وحدت باشه. همون وحدتی که شما مدنظرتونه. :( به اسم تون قسم یک تنه و تنها با هزار جور سرعت گیر اخلاقی و اعتقادی جنگیدم تا امروز این صدوده نفر به برکت انقلاب اسلامی، زیر پرچم امام حسن علیه السلام دور هم جمع شدن ..." 

هنوز جمله ام تموم نشده، آقا میگن: "آفرین... احسنت... چه کار خوبی! :) ". اشک و خنده ام قاطی میشه. مثل ناامیدی که آخرین شانس اش، آبروشو خریده، سرم رو پایین میندازم و میزنم زیر گریه. از خواب بیدار میشم با صورت خیس. سال ها منتظر این خواب بودم. دورتادور خودم رو می بینم که سکوت شیرینی فراگرفته. اشک هامو به بدنم میکشم و آماده ی نماز میشم.

روز آخر، برنامه اصلی مون فقط بازاره. از هشت صبح خانم ها بسمت بازار مرکزی مشهد میرن. انگار دنیا رو بهشون دادن! اصن یه وضعی. طوریکه در کثرت مغازه ها، بتدریج در افق محو میشن. با پسرا راه میفتیم توی بازار. اول پاساژ فیروزه و محصولات فرهنگی روز کشور رو می بینیم. یه نفر چفیه میخره و یه نفر تی شرت عکس آقا. بقیه هم با سعید عاکف در ملک اعظم دیدار میکنیم. بعد میایم توی مغازه های اطراف تا میرسیم به یک مغازه ی تووووپ!

- ببینید پسرا آدما دو دسته اند. یکی اونا که ذرت مکزیکی دوست دارن که آدمایی فوق العاده مهربون و کاردرستن. مثل من. یکی هم دسته ای که دوست ندارن که اینا بسیار آدمای خطرناکی ان و دوری ازشون توصیه میشه!

- ذرت مکزیکی چی هست؟ 


پسرا توی اولین نگاه، به چشم یه چیز وحشتناک بهش خیره میشن. به تعداد چهارنفر مون قاشق میگیرم. همه با حالت :)) میان جلو و اما بمحض برداشتن اولین قاشق، سه تایی شون با قیافه های مختلف از محل حادثه دور میشن. بعدها کاشف بعمل اومد طفلیا معده هاشون اصلا سازگاری نداشت با قارچ و سس و ذرت. این بود که زحمت نوش جان کردنش رو خود مظلومم به تنهایی کشیدم!  

ظهر ، بعد از ناهار بچه ها میرن داخل آشپزخونه و دوباره شروع میکنن به ظرف شستن. یعنی اینها اشک آشپزخونه رو با تریپ گذشت و ایثارشون درآوردن. دیگه دلم نمیاد این عکس رو ازشون نگیرم. حسین، احمد و مسلم واقعا هرکدوم شون یک نابغه ان. اولی توی نمایش بازی کردن، دومی توی گم شدن(!) و سومی توی شعر و شاعری.


روز آخر هرچی به انتها نزدیک تر میشه، ترس و نگرانی ام بیشتر میشه. ترس و نگرانی جداشدن از بچه ها. حتی وقتی راننده ها تماس گرفتن و بازی دراوردن که:" آقا به ما گفتن باید بجای فردا ظهر، امروز عصر برگردید"، بازم نگرانی ام جدی نشد. حتی وقتی دوباره برای قلب زبیده وقت دکتر گرفتیم. حتی وقتی یک میلیون و پونصد برای بازی جدید راننده ها به قرارداد اضافه شد. حتی وقتی بمدت دوساعت، باسط توی خیابون ها آب شد و رفت زیر زمین. جدایی از بچه ها تا مدت نامعلوم تمام احساس و عواطفم رو درگیر کرده بود.

عصر پنج شنبه توی حرم، دخترا با چند نفر از تیم خواهران، رفتند کبوترانه و پسرا هم برای گرفتن نمک و نبات تبرکی، رواق دارالهدایه. توی خیابونا، اینقدر فکر و خیال وداع با این فرشته ها توی سرم می چرخید که دوباره همون صاعد مجروح باند پیچی شده ام بشدت با آینه بغل یک ماشین برخورد کرد. نابود شد دیگه دستم. آخرین برنامه روز پنج شنبه مون، بازار کتاب بود بصورت خاص برای دونفر از بچه های مستعد منطقه. خریدن قلم هوشمند قرآنی باضافه یک سری کتاب های خوب با نثر روون برای زبیده و سیدمحمد که درآینده، مطالعات شون با قدرت ادامه پیدا کنه. 

شب جمعه، دلم به اندازه کافی پر بود. حال معنوی خوبی پیدا کرده بودم. مخصوصا که 120 پُرس پلومرغ و ماست و نوشابه، نذر یک بانی گمنام به گروه و حسینیه در آخرین شام اردو بود که بواسطه ی یکی از خواهران گروه با بچه ها صورت گرفت. این گمنام بازی ها، به دلم نشسته بود و از این که همه با هم زیر یک سایه ی کریمانه درحال عشق بازی با مادر سادات بودیم، احساس اشک داشتم. بی شک دعای کمیل، زمینی نیست. یک آسمون بدون سقفه. محاله بخونی و بچشی ولی تا ابد مدیون دریای معارفش نشی. مخصوصا که روضه کوچه ها ...


صبح جمعه، تقریبا همه میدونستند که چه لحظاتی پیش رومونه. قرارمون با راننده ها، حرکت از ترمینال راس ساعت 12 بود. همه ی آقایون و خانم ها وسایل شون رو جمع و جور کردند و توی طبقه اول راس یک ربع به ده مراسم اختتامیه گرفتیم. بعد از جلسه ی سخنرانی مذهبی، پشت تریبون میرم و سخت ترین لحظات اردو رو آغاز میکنم.

- همیشه سخت ترین قسمت یک مسافرت، لحظه آخرشه. لحظه وداع! چه مهمونی خوبی اوردن اهل بیت ما رو. چقدر ناگهان. چه دعوت کریمانه ای! یک نفرمون سرما نخورد. اگه فقط یک نفرمون مریض میشد، همه ی اردو مریضی اش رو میگرفتن. یادتونه چقدر بهتون گفتن هوا سرده یخ میزنین. بچه هاتون سرما میخورن؟! دیدید امام رضا چه خوب ازمون پذیرایی کرد!؟ دیگه از این قشنگتر باید امام حسن هوامونو میداشت؟ واقعا خوش بحال مون ...

گریه های سکینه متوقف ام میکنه. از خدا کمک میخوام خراب نکنم و بتونم خودمو کنترل کنم. بغضمو میخورم و سعی میکنم به قسمتی که سکینه نشسته، کمتر توجه کنم.

- ماها خیلی دوست داشتیم اونطوری که شان شماست، خادمی کنیم اما چه کنیم که بیشتر از این نه توفیق داشتیم نه بلد بودیم. اگه یه جا حرفی زدیم، کسی ناراحت یا دلخور شد، همینجا قبل رفتن حلال کنه. اگه ناهار یا شام دیر شد، غذا بد بود، جامون تنگ بود، دستشویی ها شلوغ بود، برنامه ها کم بود، هرچی بود تموم شد ولی شماها ببخشید و همینجا دفن کنید.

هرچی به آخر حرف هام نزدیک تر میشم، بغض بیشتری توی چهره ها می بینم.  انگار همه آتیش زیر خاکسترن. پس حالا با این حلالیت خواستن دم آخری، باید منتظر یک آبغوره گیری فوق العاده بود. ده دقیقه بعد همه ساک بدست، راه خروج رو در پیش میگیرن. خودم رو به پاگرد راه پله میرسونم. میخوام دونه دونه از همه حلالیت بگیرم. ولی نمیدونم تا کجا میتونم همه چی رو طبیعی نشون بدم. یکی یکی همه رد میشن و دست به سینه ازشون بابت همه ی کمبودهای اردو عذرخواهی میکنم. فکر میکنم به خودم مسلط شدم اما این خیال، با رسیدن مادربزرگ روستا، فرو میریزه. خم میشه تا دستم رو در غافلگیری ببوسه. اصلا اجازه نمیدم. با گریه و ناله، سر به سینه ام میگذاره و هرچی دعای خیر بلده در حق خودم و زندگی ام میکنه. به خودم که میام، جلوی چشم همه تمام صورتم خیسه. اما این تازه شروع ماجراست.

ثریا و گوهر، سعی میکنن بدون همکلام شدن از مقابلم رد بشن. سکینه، روحش رو جا گذاشته ولی داره جسمش رو به زور حمل میکنه. خدیجه، خودشو روی میله های راه پله انداخته و حجم غصه هاشو بسختی به پایین میکشه. هر یک پله ای که پایین میاد، بارون چشمام شدیدتر میشه. کلثوم، با گریه هاش از ته دل چنان تشکری میکنه که نظیرش رو هنوز ندیدم. احمد که هنوز از گم شدنش که باعث تصادف و درد دستم شده ناراحته، با چشم خیس، صاعدم رو گرم میگیره و سرشو به شونه ام میذاره. تکون خوردن شونه هاش، وادارم میکنه با اشک و خنده رو به همه بگم: "آهای تنبلا! بچه های زشت دماغو! بدویین اتوبوس الان میرههههه" زبیده، عین یه سیب سرخ شده و دستگاه تولید اشک راه انداخته! به تیکه میگم: "آهای بچه! اینجا کلی مورچه رفت وآمد داره! زدی زمین حسینیه مونو شور کردی. چه خبرته؟! :) " معصومه هم که تکه! تو اوج گریه های بقیه با خنده رد میشه و میره! 

اما کم کم میفهمم بلایی که توی اختتامیه سر خواهران گروهم اوردم، کمتر از بلایی که سر بچه ها اوردم، نیست! بدجوری دل کندن شون سخت شده. شاید خودشونم باور نمیکردن آخر اردو قراره تا این حد، با دخترام گره بخورن وصمیمی بشن. بهشون حق میدم. توی بازی سختی افتادن.

تلاشم اینه که توی مسیر ترمینال، بچه ها رو آروم تر کنم. پسرا زیاد درگیر نشدن اما دخترا هنوز با چشمای پف کرده دارن به حسینیه فکر میکنن. از چهارراه شهدا که رد میشیم به همه میگم برای آخرین بار به امام رضا سلام بدید و بازم رزق زیارت بخواید.

بعد، سوژه ای رو از پرونده های ذهنم بیرون میکشم و بهونه مسیر میکنم:"پسرا! رازمون رو به دخترا بگم؟!" پسرا با آب وتاب میگن:"نه! نگووووو! عههههه!" همین هیجان، حال همه رو بهتر میکنه و یکی دوتا از دخترا حتی گل خنده شون میشکفه. از دخترا میپرسم:" راز پسرا رو بهتون بگمممم؟! " با خوشحالی جواب میدن: "آرهههههههههههه! بگووووو!" 

با شیطنت میگم: "دخترا یادتونه اومدنی چقدر من و پسرا جلوی اتوبوس بلند بلند میخندیدیم؟! یادتونه چقدر میزدیم زیر خنده؟! آره؟ حالا میخوام پسرا رو لو بدم. اونا همش الکی بود! ما هیچی نداشتیم برای هم تعریف کنیم! الکی یک دو سه میگفتیم و یهو میزدیم زیر خنده که مثلا از شعرای قشنگ شما کم نیاریم!" خداروشکر، فضای اتوبوس برمیگرده. 

میسپرم به دخترا که: "میخوام گوش راننده رو کر کنین تا روستا. هی براش شعر بخونین!" به ترمینال که میرسیم، واقعا بوی تیز جدایی، شامه ام رو اذیت میکنه. از همه میخوام یک دقیقه ممتد به افتخار کریم اهل بیت دست بزنن و بعد خداحافظی (...شاید برای همیشه).

برمیگردم حسینیه. تحمل این فضای سوت و کور بدون بچه ها، دیوانه کننده است. زودتر وسایلم رو برمیدارم و در آخرین دقایق اردو، بصورت ایستاده جلسه ی قدردانی و تشکر از زحمات تیم خواهران رو برگزار میکنیم. تیمی که واقعا گلچین دست های صاحب اردو بودن. یه تیم پرهمت، زحمتکش و بی دریغ. همین که من رو تحمل کردن، خودش یعنی خیییییلی! 

هدایای خانم ها بصورت جهادی وار و سرپا، بدون حتی کادو اهدا میشه! یک عدد سررسید که مزین به نام امام حسن علیه السلامه و فقط ارزش معنوی داره. توی همین هیر و ویر (حیر و ویر؟!) یکی از خواهران با زیرکی آدرس وبلاگ رو میپرسه و با رعایت امانت، کریمانه رو بهشون معرفی میکنم. در پایان، من و خواهران هدیه ی زیبایی رو به گروه تقدیم میکنیم. بقول یکی از خواهران: آرم گروه!



از پله ها پایین میام. دلم میخواد تا از این حسینیه پرنور که هنوز بوی بچه هامو میده بیرون نیومدم، بشینم و برای خودم هم چند خط دعا کنم. ولی فکر تب و لرز مادرم، اجازه توقف بهم نمیده. بدون حتی یک دعا برای خودم، بیرون میزنم. اما دم در، خادم دریادل حسینیه رو می بینم. فرصت کوتاهی برای وداع باهاش دارم اما همین زمان ناچیز، کافیه که همه ی دعاهای نکرده و نشنیده ام رو با دعای خالصانه ی خادم، آمین بگم: "داداش الهی شرمنده ی امام حسن نشی ..." 


-----------------------------------

* خاطرات اردوی مشهد ما به منزل پنجم رسید. عاقبت امرمون با پنج تن ان شاءالله...

** "به طعم کریمانه" رونمایی شد. خاطرات جهادی خواهران من در اردوی مشهد مقدس.

*** عشق نوشت: کودکی بود ولی رنج پدر پیرش کرد / غم مادر دگر از زندگی اش سیرش کرد ...

  • ۱۵ نظر
  • ۰۹ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۱۱
  • ۱۰۷۸ نمایش
  • سوره کوثر