کـریمانــه

لحظاتی باشکوه پر از سادگی

کـریمانــه

لحظاتی باشکوه پر از سادگی

کـریمانــه

اینجا تکه هایی از لحظات زندگی باشکوهی را می خوانید که لطف "کریمانه" شامل حالش شده است ...

و سوره کوثر پیش از اینکه یک اجتماعی نویس باشد، یک "جهادی نویس" بوده و هست و خواهد بود ...

******************************
معتقدم هر بزرگواری که وارد "کریمانه" میشود، فقط بواسطه ی خدای حضرت زهرا س و خوش روزی بودن او است.

******************************
اینجا دیانت و سیاست به هم تنیده است. اما این، لزوما به این معنا نیست که پیرامون مباحث سیاسی کشور پست جداگانه گذاشته شود و به بحث و نظر پرداخته شود. چشم ها را باید شست!

******************************
هرگونه برداشت، کپی از مطالب، استفاده از قسمت یا تمام متن، تحت هر عنوان، حتی بدون ذکر منبع، نه تنها حلال و مجاز می باشد، بلکه بعنوان نویسنده ی حقیقی و حقوقی مطلب، نشر دهندگان نوشته ها رو در ثواب نگارش آن ها شریک میکنم.

******************************
تقریبا بالای 95 درصد از مطالب این وبلاگ ، تولیدی است و در هیچ جای فضای مجازی قابل جستجو نیست. این را نه از برای خودبزرگ بینی و غرور، که برای توجه و تعمق متفاوت و ویژه در پست ها نسبت به سایر نوشته های فضای مجازی، میگویم.

******************************
و حرف حساب: آیت الله فاضل ره فرمودند:
" 50 سال است دارم اسلام می‌خوانم. بگذار خلاصه‌اش را برایت بگویم. واجباتت را انجام بده. به‌جای مستحبات تا می‌توانی به کار مردم برس. کار مردم را راه بیانداز.اگر قیامت کسی ازت سوال کرد، بگو فاضل گفته بود..."

یازهرا س.

مطالب پربحث‌تر
پیوندهای روزانه

۲ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

سجاد 

از راه رسیده بودیم به اولین استراحتگاه بین راهی توی خاک عراق که بهش میگن: کوت. یه فرصت محدود برای تجدید وضو و نماز و ناهار وبلافاصله حرکت به سمت نجف.

از اونجا که شام دیشب و صبحانه رو نخورده بودم - مدیونید فکر کنید دلیلش کیفیت غذاهای دوستان بوده! - ، گفتم قبل نماز میرم برا ناهار.

یک دیگ بود و صف شصت هفتاد نفره ی ملت. رفتم داخل صف. دلم لک زده بود برای غذای عراقی. 

غذا رو که دستم گرفتم، به دلم افتاد همین اول کاری، حیفه مهمونی خدا رو خراب کنم. حالا اول نماز بخونیم، مگه چی میشه!؟

از صف بیرون زدم و ناهار دستم رو دادم نفر بعدی ام.

کنار حوض آب مشغول وضو گرفتن شدم. رسیدم به صف دوم نماز. اما چه نمازی؟ بوی قیمه تمام نمازخونه اش رو برداشته بود و هوش از سرم برده بود! 

نماز جماعت تموم شد. همه ی کاروان با هم، یه سلام زیارتی بسمت حرم اباعبدالله دادیم. اومدیم بزنیم بیرون اما در کمتر از یک هزارم ثانیه از فک گرم روحانی کاروان غافل شدیم و به همین دلیل تا نیم ساعت نشستیم پای منبر.

حال و هوای منبر کاملا یهویی و بی دلیل، رفت به سمت روضه ی امام سجاد علیه السلام. ناگهان، متفاوت تر از همیشه، عجیب دلامون شکست. بشدت احساس قشنگ مهمونی بهمون دست داد و یه دل سیر گریه کردیم. قشنگ ترین روضه ی امام سجاد عمرمون بود.

بالاخره اومدم بیرون و رفتم سمت صف ناهار که یهو یه خوشگل پسر کاکل بسر با دو تا ظرف غذای داغ جلوم ظاهر شد! 

اولش با کلی تعجب هی پرسیدم اینا مال منه؟ اونم خیلی ریلکس و طبیعی جواب داد: "آره خب!"

بهش گفتم: "بابا تو دیگه کی هستی! اسمت چیه عمو؟" این بار خیلی آروم و با طمانینه بیشتری، جواب داد: "سجاد". 

ته دلم خالی شد. سینه ام داغ شد. یاد اشک و بغض چند دقیقه پیش روضه امام سجاد علیه السلام افتادم.

با حیرت پرسیدم: "پسر خوب! کی بهت گفت این غذاها رو برام بیاری؟ هوم؟!" 

انگار یه سوال مسخره کرده باشم، نگاهی کرد و خوش خوشک ازم، به سمت اتوبوس ها دور شد.

خیره مونده بودم به دونه های برنج و خورشت و خوشمزگی عجیب غذایی که هنوز نخوردم! 

------------------------------------

* عشق نوشت: تو از زمان تولد کنار من بودی / وگرنه عشق که اینقدر اتفاقی نیست ...

  • ۱۱ نظر
  • ۲۳ مهر ۹۴ ، ۱۸:۵۲
  • ۱۱۸۹ نمایش
  • سوره کوثر

روضه نامه ی «قربان»

چشم هایش را گشوده است اما پاهایش حس ندارند. پای دیدن دارد اما چشم رفتن، نه!

هنوز درد سه شبانه روز، دوخت لباس محلی برای زنان روستا انتقام کینه از انگشتان دو دستش را نگرفته است. هرچه باشد، اگرچه سن و سالش زیاد نیست، اما بیشتر از بزرگترهای روستا، سلیقه و استادی اش زبانزد است. نه بدین خاطر که از مردم شیعه ی روستایش بخاطر مضیقت و تنگدستی شان، پولی قبول نمیکند، بلکه بخاطر محبتی که بی دریغ به پای عزیزترین واژه ی زندگی اش، ریخته است و می ریزد؛ گلواژه ای بنام «حضرت زهرا س».

می خواهد بیشتر بخوابد و جای آبله هایش را مرهم بگذارد اما دخترک برای مراسم عید، وقت زیادی ندارد.

خوب می داند که اگر همین حالا که صدای اذان صبح عید قربان بلند شده، از خانه بیرون نزند، کسی هم برای مراسمِ تنها مسجد شیعیان روستا، دلسوزی های او را نخواهد کرد. تازه، باید فرش های مسجد را بیاورند بیرون و با پخش نواهای جشن، روستا را به عطر نماز عید، خوشبو کنند. بیشتر روستا هنوز در خواب است و کسی حتی برای معدود اتاقک هایی که جهت استحمام در میان خانه های کپری وجود دارد، نوبتی نگرفته است.

هر قدمی که برمیدارد، موکت سبزرنگ کهنه ی مسجد، چونان چمنزاری از سبزه های قدکشیده، زیر گام های زهرایی اش، می لغزد و ناگاه، آرزوی تمام زمین می شود رسیدن دست های تشنه لبش، به غبار راه او.

نماز را در عاشقانه ای آرام، با هجمه ای گمنام از ملائک و آسمانیان، می خواند. عده ای از فرشتگان برای بوسیدن زخم های دستش صف بسته اند. عده ای دیگر با بال هایشان، اشک کمرش را می گیرند و عده ای شان نیز، نسیم نرم ترین حریر مخملی آفرینش را گرد درد پیشانی اش طواف می دهند.

گفته بود نباید مردم روستا برای نماز عید، پشت سر اهل سنت اقتدای نماز کنند. وقتی شیعه مسجد دارد، طلبه هم باید داشته باشد. اصلا به پاس همین نگاه، حسین من، دویست کیلومتر راه از حوزه تا روستا آمده بود تا اگرچه مردم به سختی او را با این نوجوانی اش به امام جماعت بپذیرند، اما او خودش نماز عید شیعیان و خطبه هایش را بخواند. و چه کرد این حسین نوجوان امروز! مردم جوری تکبیر می گفتند و فریاد احسنت و ماشاءالله بر می آوردند که فراموش می کردی اینان دقایقی قبل بیم ایستادن پشت سر یک نوجوان را داشتند!

دخترک هفده ساله ی روستایم اما بی اعتنا به خستگی هایش، پذیرایی مراسم را فراهم می آورد. آب سرد و شکلات! قرار است کام مردم شیرین شود.

و من نمی گویم که چند خانه را برای تهیه ی یخ و چند هزار تومان از پول های خودش را برای خرید این شکلات ها داده است. فقط می گویم تنها یک عبارت او را سرپا نگه داشته است: «امروز، مردان و زنان شیعه در میان تمام نگاه ها، خودشان، بدون نیاز به دیگران، نماز پرشکوه عید قربان را خواندند.»

در پوست خود نمی گنجد. زیر لب عاشقانه ها دارد با مولای کریم. شاید دیشب که دست دختران و کودکان را حنا می زد و ناگهان، از شدت فشار این چند روز از هوش رفت، امروز قشنگ روستا را با همین لحظات ناب و روشن می دید.

براستی که برای یک ثانیه لبخند، باید ساعت ها نگرانی و خستگی را، یک نفر گوشه ی این عالم تحمل کند و به دوش بکشد. «عجب ماجرایی است، شیعه ماندنِ شیعه.»

خداقوت دخترم! آن هم اولین تجربه ی برگزاری مراسم نماز عید قربان، در شرایطی که همسرت نیز نباشد. تنها تو باشی و یک روستا. خداقوت دخترم که امروز لبخند آوردی بر لبان آقایی که در کوچه های کودکی، پیر شد. گوارایت باد خادمی حضرت مادر س.

---------------------------------------

* عشق نوشت: چیزی که از بزرگی تو کم نمی شود / این کاسه را ... فأوف ِ لنا، ایها العزیز!

  • ۱۲ نظر
  • ۰۲ مهر ۹۴ ، ۱۲:۳۶
  • ۸۲۳ نمایش
  • سوره کوثر