کـریمانــه

لحظاتی باشکوه پر از سادگی

کـریمانــه

لحظاتی باشکوه پر از سادگی

کـریمانــه

اینجا تکه هایی از لحظات زندگی باشکوهی را می خوانید که لطف "کریمانه" شامل حالش شده است ...

و سوره کوثر پیش از اینکه یک اجتماعی نویس باشد، یک "جهادی نویس" بوده و هست و خواهد بود ...

******************************
معتقدم هر بزرگواری که وارد "کریمانه" میشود، فقط بواسطه ی خدای حضرت زهرا س و خوش روزی بودن او است.

******************************
اینجا دیانت و سیاست به هم تنیده است. اما این، لزوما به این معنا نیست که پیرامون مباحث سیاسی کشور پست جداگانه گذاشته شود و به بحث و نظر پرداخته شود. چشم ها را باید شست!

******************************
هرگونه برداشت، کپی از مطالب، استفاده از قسمت یا تمام متن، تحت هر عنوان، حتی بدون ذکر منبع، نه تنها حلال و مجاز می باشد، بلکه بعنوان نویسنده ی حقیقی و حقوقی مطلب، نشر دهندگان نوشته ها رو در ثواب نگارش آن ها شریک میکنم.

******************************
تقریبا بالای 95 درصد از مطالب این وبلاگ ، تولیدی است و در هیچ جای فضای مجازی قابل جستجو نیست. این را نه از برای خودبزرگ بینی و غرور، که برای توجه و تعمق متفاوت و ویژه در پست ها نسبت به سایر نوشته های فضای مجازی، میگویم.

******************************
و حرف حساب: آیت الله فاضل ره فرمودند:
" 50 سال است دارم اسلام می‌خوانم. بگذار خلاصه‌اش را برایت بگویم. واجباتت را انجام بده. به‌جای مستحبات تا می‌توانی به کار مردم برس. کار مردم را راه بیانداز.اگر قیامت کسی ازت سوال کرد، بگو فاضل گفته بود..."

یازهرا س.

مطالب پربحث‌تر
پیوندهای روزانه

روضه نامه ی «قربان»

چشم هایش را گشوده است اما پاهایش حس ندارند. پای دیدن دارد اما چشم رفتن، نه!

هنوز درد سه شبانه روز، دوخت لباس محلی برای زنان روستا انتقام کینه از انگشتان دو دستش را نگرفته است. هرچه باشد، اگرچه سن و سالش زیاد نیست، اما بیشتر از بزرگترهای روستا، سلیقه و استادی اش زبانزد است. نه بدین خاطر که از مردم شیعه ی روستایش بخاطر مضیقت و تنگدستی شان، پولی قبول نمیکند، بلکه بخاطر محبتی که بی دریغ به پای عزیزترین واژه ی زندگی اش، ریخته است و می ریزد؛ گلواژه ای بنام «حضرت زهرا س».

می خواهد بیشتر بخوابد و جای آبله هایش را مرهم بگذارد اما دخترک برای مراسم عید، وقت زیادی ندارد.

خوب می داند که اگر همین حالا که صدای اذان صبح عید قربان بلند شده، از خانه بیرون نزند، کسی هم برای مراسمِ تنها مسجد شیعیان روستا، دلسوزی های او را نخواهد کرد. تازه، باید فرش های مسجد را بیاورند بیرون و با پخش نواهای جشن، روستا را به عطر نماز عید، خوشبو کنند. بیشتر روستا هنوز در خواب است و کسی حتی برای معدود اتاقک هایی که جهت استحمام در میان خانه های کپری وجود دارد، نوبتی نگرفته است.

هر قدمی که برمیدارد، موکت سبزرنگ کهنه ی مسجد، چونان چمنزاری از سبزه های قدکشیده، زیر گام های زهرایی اش، می لغزد و ناگاه، آرزوی تمام زمین می شود رسیدن دست های تشنه لبش، به غبار راه او.

نماز را در عاشقانه ای آرام، با هجمه ای گمنام از ملائک و آسمانیان، می خواند. عده ای از فرشتگان برای بوسیدن زخم های دستش صف بسته اند. عده ای دیگر با بال هایشان، اشک کمرش را می گیرند و عده ای شان نیز، نسیم نرم ترین حریر مخملی آفرینش را گرد درد پیشانی اش طواف می دهند.

گفته بود نباید مردم روستا برای نماز عید، پشت سر اهل سنت اقتدای نماز کنند. وقتی شیعه مسجد دارد، طلبه هم باید داشته باشد. اصلا به پاس همین نگاه، حسین من، دویست کیلومتر راه از حوزه تا روستا آمده بود تا اگرچه مردم به سختی او را با این نوجوانی اش به امام جماعت بپذیرند، اما او خودش نماز عید شیعیان و خطبه هایش را بخواند. و چه کرد این حسین نوجوان امروز! مردم جوری تکبیر می گفتند و فریاد احسنت و ماشاءالله بر می آوردند که فراموش می کردی اینان دقایقی قبل بیم ایستادن پشت سر یک نوجوان را داشتند!

دخترک هفده ساله ی روستایم اما بی اعتنا به خستگی هایش، پذیرایی مراسم را فراهم می آورد. آب سرد و شکلات! قرار است کام مردم شیرین شود.

و من نمی گویم که چند خانه را برای تهیه ی یخ و چند هزار تومان از پول های خودش را برای خرید این شکلات ها داده است. فقط می گویم تنها یک عبارت او را سرپا نگه داشته است: «امروز، مردان و زنان شیعه در میان تمام نگاه ها، خودشان، بدون نیاز به دیگران، نماز پرشکوه عید قربان را خواندند.»

در پوست خود نمی گنجد. زیر لب عاشقانه ها دارد با مولای کریم. شاید دیشب که دست دختران و کودکان را حنا می زد و ناگهان، از شدت فشار این چند روز از هوش رفت، امروز قشنگ روستا را با همین لحظات ناب و روشن می دید.

براستی که برای یک ثانیه لبخند، باید ساعت ها نگرانی و خستگی را، یک نفر گوشه ی این عالم تحمل کند و به دوش بکشد. «عجب ماجرایی است، شیعه ماندنِ شیعه.»

خداقوت دخترم! آن هم اولین تجربه ی برگزاری مراسم نماز عید قربان، در شرایطی که همسرت نیز نباشد. تنها تو باشی و یک روستا. خداقوت دخترم که امروز لبخند آوردی بر لبان آقایی که در کوچه های کودکی، پیر شد. گوارایت باد خادمی حضرت مادر س.

---------------------------------------

* عشق نوشت: چیزی که از بزرگی تو کم نمی شود / این کاسه را ... فأوف ِ لنا، ایها العزیز!

  • ۱۲ نظر
  • ۰۲ مهر ۹۴ ، ۱۲:۳۶
  • ۸۲۶ نمایش
  • سوره کوثر

آیت الله خزعلی هم رفت. مثل حاج آقا مجتبی. مثل حاج آقا مهدوی کنی.

سعی میکنم به هشت سال اخیر کمتر فکر کنم. وگرنه ...

وگرنه چه کسی میتواند پر کشیدن بهجت ها و خوش وقت ها و حق شناس ها را ببیند و برای علی زمانه اش اشک نریزد؟

نمی گویم و نمی خواهم کسی بگوید رهبرم تنها شد.

اما می گویم کمی پیر تر شد...

به تاریخ قول می دهیم ما هم پا به پای او بزرگ تر می شویم و جای خالی عمار هایش را پر می کنیم.

یک کلام.

با "سیدعلی"، خوشحال از این جوانی از دست داده ایم ...

------------------------------------------

عشق نوشت: از آن زمان که تو کنکور تجربی دادی / تنم به ناز طبیبان نیازمند شده است ...

  • ۴ نظر
  • ۲۹ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۴۴
  • ۹۸۸ نمایش
  • سوره کوثر

ساعت، 15 بعد از ظهر یک روز سنگین کاری در میان این روزهای من است.

بعنوان مراقب جلسه ی امتحان ِ مهم ترین آزمون تابستانه ی یک نهاد مهم کشوری، جهت انتخاب بیست عدد نیروی موثر در فضای کار تخصصی همان نهاد، برگه ی سوالات عمومی و تخصصی آزمون را در اختیارم قرار می دهند.

با تلاوت کوتاه آیات قرآن، هفت دقیقه از زمان جلسه ی 180 دقیقه ای را به توضیح سبک آزمون و شیوه ی پذیرش و جذب پرسنل نهاد، برای 130 نفر از نخبگان علمی و گلچین شده ی سراسر کشور که مخاطبان امروز من اند، اختصاص می دهم.

بسادگی از بعضی چشم ها و نگاه ها، انگیزه ی والا و حقیقی صاحبان شان را برای امروز می خوانم و همین، دلگرم ترم می کند و انگیزه ام می بخشد.

آزمون، با توزیع اوراق آغاز می شود. 

هرچقدر در تقابل با چهره های پر نشاط امروز، ابرو هایم را بیشتر در هم میکشم، محبت شان در دلم، بیشتر زبانه می کشد. واقعا دوست شان دارم و از اینکه قرار است در چنین نهاد خاص و حساسی، خود، خانواده و عمرشان را پای کشورم بگذارند، به خودم و بزرگی شان می بالم. اصلا به همین دلیل امروز را سهم خودم کردم و قدم زدن میان این سالن ِ رو به آفتاب را پذیرفته ام که پنجره ای رو به آفتاب پیشرفت جهادی وطن و باورهای رهبرم باشد. اما هرگز نمی خواهم جز یک مراقب سختگیر و قانون مند، جور دیگری نگاه شوم.

برای امروز، حداقل سه ماه دوره دیده اند و چندین سال انتظار کشیده اند. فیلترهای متعدد گذرانده اند و دوری های فراوان از خانه و کاشانه چشیده اند. قطعا برایشان روز کوچکی نیست.

نگاه نرم و آسوده ام خیره می شود به صفحات سفید پاسخ نامه که نرم نرم، با مداد مشکی رنگ، پر می شود. دلم برای همه ی امتحانات زندگی ام تنگ می شود. امتحاناتی که گاهی تنها با دیدن مراقب، عملکرد ام ضعیف تر می شد!

نذر همه شان سوره کوثر در دل دارم. اما در ظاهر جز یک فرد بی تفاوت سختگیر که بویی از دلسوزی برای خلق الله نبرده است، نیستم! 



ساعت ابتدایی آزمون می گذرد. سالن، کمی از طراوت آغازین جلسه فاصله می گیرد.

اما رفته رفته، زمزمه های نامانوس در میان جمع، پیشانی ام را در هم می کشد. خبری از سکوت شیرین دقایق قبل نیست. نگاه ها بالاست و صداها نزدیک. زودتر از آنچه که فکر کنم، صدای جابجایی کلمات را از زبان ها می شنوم. با انتهای خودکار، دو سه بار روی میز مقابل دستم می کوبم. جو، کمی فروکش می کند. اما کمتر از پنج دقیقه بعد، در اوج حیرت، دوباره چشم ها به پاسخبرگ یکدیگر دوخته می شود و زمزمه ها آغاز.

فعلا آنقدر فرصت ندارم که برای دیدن چنین صحنه هایی تاسف بخورم. سر به زیر و رو به برگه ی دستم، با صدای بلند، جدی و رسا می گویم: "از همه ی برادران و خواهرانی که تحت هیچ حالت، با فرد کناری خویش گفتگویی نمی کنند، متشکرم." عده ای شرمنده و عده ای جسور تر برای ادامه ی تقلب، تلنگرم را با تنها سکوت ده دقیقه ای شان می پذیرند.

باور کردن فضا برایم سخت می شود. آخر، اینان نخبگان این نهاد فرا مرزی کشور اند. از چهره های بیشترشان هم بوی شهادت می آید! 

زمانی احساس بغض میکنم که ورقه ای کوچک، شامل گزینه های چند پاسخ صحیح، از زیر دست یک داوطلب تقریبا مُسن، مقابل گام هایم روی زمین می افتد. نام فرد را به ذهن می سپارم و برای اینکه خجالت زده نبینم کسی را که جای پدر من است، بی توجه عبور می کنم.

اصلا حال خوبی ندارم. احساس سانتریفیوژی را دارم که پلمپ شده است!

هرچند در بین جمع هستند کسانی که با تمرکز، دقت فراوانی بر تناسب زمان و عملکرد خویش دارند و دائما در مورد فهم خویش از سوالات، دست خود را بالا می برند و سؤال می پرسند. عده ای که حتی به پاسخبرگ های دستم نیز که از داوطلب ها تحویل گرفته ام، برای پیدا کردن جواب، رغبتی ندارند.

جوان خوش سیمایی که در صندلی های انتهایی نشسته و اتود آبی رنگش را بی هدف بازی می دهد، گویا همه چیز را دیده. آرام در گوشم می گوید: "دیدن این چیزها برای شما نیز خیلی عذاب آور است؟"

لب ها، گردن و شانه هایم را تکان می دهم و خیلی رسمی می گویم: "فقط این را میدانم که خوشحالم نمیکند."

اما در دلم چون کودکی معصوم، فریاد می زنم: "آری جوان! عذاب ام می دهد و تا حد مرگ به خودم و جامعه ام، ناامید می شوم. می خواهم نباشم و مسئولین کشورم را سوار بر قطار فریب و دروغ نبینم. اگر روزگاری، در جلسه ی امتحان نهایی سوم دبیرستانم برای یک بیست ناقابل، قید غیرت ام را می زدم و مثل سایر هم سالان، زیر ساعت مچی ام را از فیش های کتاب انباشه می کردم، امروز تا این اندازه برای چنین لحظه ای، از عمق وجود نمی سوختم. ما، مسئولیت شاگرد اول شدن در مدرسه ی دولتی مان - یا همان پلنگ خانه ی معروف - را مهم تر از مسئولیت رسمی جان و مال و سواد و ادب هزاران هموطن مان دانستیم و برای یک خوشحالی ساده، بیشتر از آقایان پرسنل این نهاد های فوق مهم که تصمیم گیری زندگی خیلی از انسان های این خاک را بر عهده خواهند گرفت، دل سوزاندیم. اما امروز ... اینگونه ... نه برادر! این رسمش نیست ..."

------------------------------------------

* عشق نوشت: نقطه نقطه خط به خط، صفحه صفحه برگ برگ / خط رد پای توست، سطرسطر دفترم

قوم و خویش من همه از قبیله ی غم اند / عشق خواهر من است، درد هم برادرم ...
  • ۹ نظر
  • ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۴۳
  • ۹۲۲ نمایش
  • سوره کوثر

هیچ کس فکر نمی کرد یه روز عمر کریمانه هم به همین زودی ها تموم بشه اما ...

دنیا حقیرتر و خبیث تر از این حرف هاست.

نمی گذرم از آدم هایی که یک شبه من رو با خاک یکسان کردند و اسمش رو رنگ و بوی شرع دادند.

چه سنگر خوبی بود کریمانه

چه قدر پر برکت و خوش روزی ... 

دلم برای همه ی خوبی های اینجا تنگ میشه ...

آهای اونایی که لحظه شماری می کردید آخرین پست من رو ...

آهای اونایی که با کامنت های خصوصی آرزو می کردید بسته شدن اینجا رو ...

این دنیا بمونه واسه اهلش... ما به دنیا اومدیم اما دنیا به ما نیومد!

حلال کنید اگه این پونزده ماه، حرفی گفتیم چیزی شنیدید... ببخشید که ناگهانی شد.

شاید اگه یه روز جایی دیگه نوشتم، آدرسش رو به نزدیک ترین هام دادم...

خداحافظ ... همین حالا!

.

.

.

.

.

--------------------------------------

* اگه یه روز خواستم از کریمانه برم، اینطوری خوبه بنویسم؟!  خودتون رو کنترل کنید! وبلاگ رو هم با پرتاب کفش و دمپایی، مورد عنایت قرار ندید! نه! میخوام بدونم واقعا فکر کردید سوره کوثر از کریمانه جدا میشه!؟ نه خدایی!  یعنی اینجا رو به این راحتی ببندیم و بریم!؟ یعنی سفره ی آقام امام حسن جمع شدنیه اصلا!؟ پرچم کریمانه باید برسه دست خادم حرم ائمه بقیع صحن قاسم ابن الحسن ع. ممنون از نگرانی های برادرانه و خواهرانه و خصوصی های بیشمار. منتظر پست های جدید باشید!

*** عشق نوشت: خام است خیال انقطاعی دیگر / بین من و تو نیست وداعی دیگر

"لا حول و لا قوه الا بالله" / با وزن تو خو کرده رباعی دیگر!
  • ۱۳ نظر
  • ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۰۲
  • ۶۷۵ نمایش
  • سوره کوثر

محبت به توان دو


سیزده شب از اقامت پرکار گروه مون توی روستا میگذره. عقربه های خسته و قهوه ای ساعتم، یک و ربع بامداد رو نشون میده که یهو توی جمع پنجاه نفره مون، غلغله ای به پا میشه.  و کمی بعد صدای گیس و گیس کشی!  میرم داخل مقر. چه خبر که نیست! 

- "کی میره این همه راهو!؟ عاقا بی خیال شید تو رو به ابالفضل! ماها لِه لِهیم! لِهههههههههه!  شوخیشم نکنین."

موضوع از این قراره که فردا صبح زود باید یکی دو نفر از بچه ها تا شهر برن و شیشه های مدرسه ی در حال ساخت رو از شیشه بری، تحویل بگیرن.  اما خستگی وحشتناک کار عمرانی دو هفته ای، اونم زیر این گرما، نای داوطلب شدن رو از بچه های باصفامون گرفته. تا حدی که برای پیدا کردن برگه واسه قرعه کشی(!) که اسم هرکی دربیاد اون بره، حاضرن جنازه هاشونو از این اتاق به اون اتاق بکشونن و حنجره و اعصابشونو خرج کنن اما لذت خواب فردا صبح تا ظهر رو از دست ندن.  طفلیا. واقعا توی این شرایط، هیچی از این بدتر نیست که تصور یه خواب شیرین رو هم از بچه ها بگیرن.

- "من میرم."

خودم وقتی متوجه میشم چی گفتم که دیگه کار از کار گذشته و با انفجار شادی، صدای سوت و کف ممتد بچه ها، روستا رو برمیداره.  علیرضا میگه: "دمت شوفاژ صحرایی! الهی همین امشب شهید شی داداش."  درجوابش مرتضی میگه: "آخه دیوانه جان اینم دعا بود کردی؟! به هزار بدبختی یه داوطلب پیدا شده واسه فردا. حالا میگی زاررررت همین امشب شهید شه!؟  دعات تو حلقم!" 

صبح با یکی از بچه ها میرم شهر. ساعت شیش و نیم جلوی شیشه بری، یه تویوتا کرایه میکنم برای حمل بار. صاحب مغازه آقامسلم که از برادران اهل سنت مون هست، از راه میرسه. تقریبا ساعت هشت. خودم رو معرفی میکنم و شیشه ها رو با احتیاط با برادر آقا مسلم میاریم بیرون مغازه. گفتگو با سوال آقا مسلم شروع میشه.

- شیشه ها واسه کجا هست؟ 

- مدرسه.  یکی از روستاهای همین اطرافیم. مدرسه دبستان هست که ان شاءالله شیشه هاش نصب بشه دیگه کار، تموم میشه و تحویل داده میشه به آموزش و پرورش.

- توی همین تابستون ساختین؟  هوا خیلی گرمه که. 

دکمه های باز پیرهنم رو طوری کنار میزنم تا عکس روی تی شرتم، خوب توجهش رو جلب کنه. بعد جواب میدم.

- خب یه محبتی یه نقطه اشتراکی بین من و تو بوده که ما رو این همه راه کشونده اینجا تا بچه های بلوچ کشورمون بخاطر نبود مدرسه و امکانات تحصیلی، از درس و مدرسه محروم نشن. 

نگاه عمیقی بهم میکنه و صدایی ازش درنمیاد. فقط حس میکنم از این به بعد داره دو برابر توان و نیروش، مایه میذاره که شیشه ها رو قرص و محکم با طناب ببنده تا توی ناهمواری مسیر، اتفاقی براشون نیفته.  اما انگار دلش هنوزم راضی نیست. 

میره بالا و تموم شیشه ها رو میاره پایین. برای هزارمین بار، شیشه ی خیس عینکش رو با پیرهن خشک میکنه. بنده خدا دوباره از نو، مقواهای بیشتری کف ماشین پهن میکنه. با احتیاط و نظم بیشتری، شیشه ها رو بشکل اریب می چینه و جای ایستادن شون رو بررسی میکنه. دور تا دور شیشه ها رو با مقوا، حفاظ ایجاد میکنه. بعد با دقت بیشتری طناب ها رو دور مقواها می پیچه و به میله های آهنی ماشین گره میزنه. اما بازم دلش راضی نمیشه. 

عرق از سر و روش میریزه. دیگه دارم نگرانش میشم.  براش مشتری اومده اما هنوز درگیر بستن شیشه های ماست. میره میگرده و چند تا لاستیک پیدا میکنه و دورتادور مقواها قرار میده. چندبار از دو طرف میکشه و بالا پایین میکنه تا از استحکامش مطمئن بشه. اما بازم انگار یه چیزی کمه. دست آخر حتی از وسایل توی خود ماشین هم برای امنیت بیشتر شیشه ها استفاده میکنه. ینی هرکاری ازش براومد، این بشر کرد! از این بهتر توی این وضعیت نمیشد کسی رو پیدا کرد که اینقدر دلسوزانه بار رو ببنده. 



کارش که تموم میشه، روبروم وامیسته. تشخیص اشکای صورتش از عرق جبینش، تقریبا محاله. خیلی دلم میخواد قصه ی این یک ساعت آخر رو که اینطور عاشقانه کار کرد، بفهمم که یهو بی هوا اومد جلو. خم شد و عکس تی شرت رو بوسید و به پیشونیش کشید.  چشمامو می بندم و از ته دل خنده ی ملیحی میکنم.

خداحافظی قشنگی میکنیم و محکم تر از بستن شیشه ها با هم دست میدیم. تو دلم غوغایی به پاست. همون جا وامیستم و قبل از سوار شدن، به عمامه ی سیاه و محاسن سفید صاحب عکس نگاه میکنم و آروم میگم:"آقا سید! یه بوس طلب ما."

تابستان 92

----------------------------------

* سخنرانی مقتدرانه ی خطبه های روز عید، ماهمو عسل کرد. لاف در غریبی! :))

**عشق نوشت: گیرم رقبا بر در تو صف زده باشند / تک بوسه ی ما را بده، یک دانه صفی نیست!

  • ۲۳ نظر
  • ۲۸ تیر ۹۴ ، ۰۹:۰۰
  • ۱۲۱۴ نمایش
  • سوره کوثر

درد های یک جهادی نویس


نمی دانم از کجا شروع کنم؟ چقدر سخت است به نمایندگی از همه ی همسنگران گمنام ات قلم بدست بگیری.

بغض هایم را از درد نوشته های دوسال گذشته ام آغاز میکنم، وقتی زیر تابش امواج پر محبت غروب روستا خلوتی گزیدم.

و فقط خداوند کریم است که میداند که یک بچه جهادی چه ارتباط عمیقی دارد با گلواژه ی "غروب". غروب و غربت و غریبی.


میخواهم حرف هایی بزنم که گوش فعال نیاز دارد! اگر قرار است قضاوت شویم، ترجیح میدهم فریاد هایم را زده باشم.


ما همان نسل جدید انقلاب ایم که اکثرمان روزهای جنگ را ندیدیم و برای خمینی کبیر خون ندادیم. 

اما امروز برای امام خامنه ای هرچه داشتیم، خون دل خوردیم. آنقدر که در جوانی، شبیه برادران شهدا، موهای سر سفید کرده ایم.

هم سالان مان افتتاح میکردند: "زیبایی اندام جوزف" و ما در سحرهای مان آرزو میکردیم: "زیبایی افکار یوسف".

زمانی که خیلی ها عشق شان، هنرمندان هالیوود نام می گرفت، بازیگر مورد علاقه ی ما حاج عبدالله والی بود؛ پیامبر بشاگرد.

خرید شب عید محبوب ترین اتفاق سال خانواده های مان بود اما همیشه هفت سین جهادی مان، میزبان صفای بچه های روستا بود.


همیشه به اسم "سوره کوثر" گمنام ماندم چون شرم دارم از دریادلانی که گمنامانه راه شهدا را می روند و ادعایی ندارند.

چنان با خدا معامله کرده اند که گویا بهشت و جهنم یار را دائما می بینند و از شوق بهشت و خوف عقاب، در جان خود آرام نمی گیرند.

برادران ام که لذت پدر شدن و زندگی بی دردسر در کانون پرمحبت خانواده را به نگاه منتظر کوخ نشینان خمینی ترجیح ندادند.

خواهران ام که آغوش زهرایی خود را به روی تمام محرومیت های غریبانه ی این آب و خاک، همچون مادری دلسوز، باز نهادند.


به جان شما قسم ما نیز می خواستیم جوانی مان را بکنیم. اما یاد علی اکبر افتادیم و شور حبیب، وجودمان را فرا گرفت.

ما هم دل مان برای خنده های مادران و پدران مان تنگ میشد اما دلتنگی شیعیان حضرت زهرا س را ترجیح دادیم.

میخواستیم زودتر از سن و سال مان بزرگ نشویم و بچگی کنیم؛ اما درد دین و انسانیت، پیرمان کرد.

دل مان میخواست هرروز که از خواب بیدار میشدیم، سفره ی رنگین صبحانه مان مهیا باشد. لایک های فیس بوک مان را می شمردیم. با دوستان مان، قرار استخر میگذاشتیم و از همه ی شیرینی های دوران تکرار نشدنی مان لذت می بردیم.


اگر به جای پست و مقام در این مملکت، کوه و بیابان را انتخاب کردیم، نه برای این بود که تخصص یا مدیریت نمی دانستیم.

مادرمان زهرا س شاهد بود که بهترین فرصت های شغلی و پروژه های تحصیلی پیش روی مان بود.

اما چه کنیم که عشق مان به سید علی چیز دیگری است و عهد مان با امام راحل، متفاوت.


بخدا قسم تنبل و کم سواد نبودیم. ما شاگرد اول کلاس هایمان بودیم و بهترین رشته های بهترین دانشگاه ها قبول شدیم.

معلم دینی راهنمایی، زمانی که "توحید افعالی" را کنفرانس میدادم، از شدت ذوق، نمره پایانی ام را بیست گذاشت!

معلم فیزیک دبیرستان، همیشه اصرار داشت مسئله های کلاسی را سریع پاسخ ندهم تا کلاس اش از رونق نیفتد!

استاد زبان خارجه، لقب "امپراتور" ام داده بود و گاهی اداره کلاس اش را در دوران دانشجویی به ام میسپرد!


یک بچه جهادی همیشه مظلوم است. 

ما جان هایمان را کف دست گرفته ایم و بیابان های بلوچستان را با توکل به خدا و توسل به کریم اهل بیت، بی پروا می پیماییم.

به جرات میگویم هربار که تا روستا می رویم، در گوشه ی قلب مان احساس میکنیم که بازگشتی در کار نخواهد بود.

وصیت نامه هایمان را قبل از حرکت، دوباره میخوانیم و چیزهایی در آن اضافه میکنیم. مثل انتخاب اسم بچه هایمان...

و چه حال بی نظیری است لبخندی که شب های اردو از نگاهم نصیب بچه ها میکنم. آن ها شاید بگویند دیوانه شده ای! اما چشمان من از اینکه یک شب دیگر نیز، یکدیگر را می بینیم و همه چیز سر جای خود است، لبریز از تبسم اند. نعمتی که بیصدا در کنارمان جاری است ...


ما مظلــوم ایــم. چون تا زمانی که مایه ی پیشرفت جریان فرهنگی و دینی در منطقه مان باشیم و تا زمانی که با پست های خاطرات جهادی بروز و دسته پر باشیم، محبوب دل ها و در اعماق دل های مخاطبان و تعریف ها و تمجیدهایشان خواهیم بود. ما غریب ایم چون هر جا موفقیت و درخششی ایجاد کنیم، هر ارگان و فرد و مجموعه ای که بتواند، خود را مستقیما دخیل و موثر در این افتخارمان میداند.

اما خدا نیاورد و نصیب گرگ های بیابان نکند که روزی از روزهای خدا، سوال، ابهام یا انگشت اتهامی به سمت مان دراز شود! خدا نکند روزی ماشین در مسیر، واژگون شود! یا خداوند نیاورد زبانم لال، کسی مان نقص عضو شود یا از دنیا برود. 

آن وقت، نه تنها مسئولین از همه مان بیزار و فراری خواهند بود، بلکه قوه قضاییه سپاه را متهم میکند، سپاه، بسیج سازندگی را و بسیج سازندگی، خود جهادگر بیچاره را! وقتی در راس ارگان ها گردن کلفت هایی وجود داشته باشند، واضح است که درنهایت، دیواری از دیوار خودمان کوتاه تر پیدا نخواهد شد.

همان ها که دیروز فخر میفروختند که در کنارمان باشند و سند افتخارآفرینی هایمان را از آن خود کنند، حال در صف اول شاکیان قصه قرار میگیرند و حالا باید پاسخ بدهیم و متهم ایم که اصلا چرا رفتیم که حالا چنین اتفاقی رخ بدهد!؟ متهم میشویم به خامی و هیجان کاذب! به توهم کاربلد بودن! به خرابکاری کردن و مصیبت آفریدن! به احساسی بودن! و این است سرانجام تلخ یک جهادگر. سرانجامی در برزخ دیروزشان که میگفتند چرا نمی روید و امروزشان که میگویند چرا رفتید...!؟


شاید روزگاری، برخی کم ظرفیت و بیسواد، به اسم جهادگر، گام های مغرضانه بر خاک مناطق محروم این کشور برداشتند و از عکس واره های فقر و تنگدستی مردمان وطنم، نمایشگاه ها زدند برای اثبات توجه مسئول نامردشان به این نواحی.

شاید عده ای در پوشش جهادی، کارهای کوتاه مدت کردند و سپس همه چیز را رها کردند و جهاد فرهنگی و عمرانی را یک لذت زودگذر دانستند.

شاید بعضی مان خواسته یا ناخواسته، اشتباهات فکری و عملی غیر قابل جبران کردند. 

اما این ها همه ی جهادگران نبودند. جهادگر، بابک نادری بود. جهادگر، سعید مومنی بود و تمام گمنامان این سرزمین که بیل و کلنگ هایشان را آنقدر بر سر نفس شان فرود آورده اند که دیگر، حرف هیچکس متوقف شان نکرد. 

 

براستی چه کسی میداند برای همین خدمت پانزده روزه به اهالی روستا، چه اشک ها که برای رضایت خانواده هایمان نریخته ایم و چه فیلم ها که بازی نکرده ایم و چه قول ها که در ازای همین چند روز برای یک عمر نداده ایم!؟

چه کسی میداند که به هزاران سختی و گدایی، تنها اندکی از هزینه ها را توانسته ایم جمع کنیم و مابقی را از جیب شخصی وسط گذاشته ایم، خوراک کمتری استفاده میکنیم و در هزینه ها، بیشتر از حد ممکن صرفه جویی میکنیم تا جایی بهتر، آن را صرف روستا، فرشته هایش و مراسمات کنیم.

و چه کسی میداند وقتی آب سنگین روستا معده هایمان را به هم می ریخت و گرمای داغ بیابان، مغز سرمان را طوری گاز می گرفت که نیمه های شب در خواب، هذیان می گفتیم و تا مرز بیهوشی پیش می رفتیم، جایی جز بیابان کویر برای دادزدن نداشتیم!

چه کسی میداند حال ما را وقتی صداقت و صفای مان، ابزار منفعت پرستی مسئولین قرار می گرفت و آقایان سر جان و مال و آبروهایمان، چه معامله ها که نمی کردند!

و کسی چه میداند که پشت هرکدام از این خاطره های جهادی، چه خون دل ها و چه امتحان های سنگین و کمر شکن که نبوده است  و نیست و نخواهد بود ...

و هیچکس هنوز هم نمیداند که با تمام این له شدن ها، هنوز هم تنها آرزوی مان خدمتی خالصانه تر برای مردم روستاست تا بار دیگر همه باهم، با عزت نفس بیشتر، به زیارت مشهد و قم و جمکران و بعد، زیارت شش گوشه ی عاشقی عالم نایل شویم.


غصه هایم را به اوج می برم. جایی که هم از دوست میکشیم و هم از بیگانه. 

بیگانه که از ابتدا، بی ریا و صادقانه بیگانگی کرده است. از همان اول با ابزار تهدید و تمسخر، به جنگ مان آمده است.

اما از دوست بگویم. دوست، با تعجب از اینکه با دست خودمان به آینده و شغل و زندگی مان گند زده ایم و با طعنه که: "این چیزها، برایت آب و نان نمیشود!" از کنار مان عبور میکند.

گاهی میگوید:"حتما در ازای این خدمت در مناطق محروم، حقوق دلچسبی میگیرید که اینطور برای یک روستا وقت میگذارید!"

گاهی نیز میگوید:"شما فکر میکنید شهید زنده اید!؟ اصلا شما را چه کار با اینجا؟ مگر مسئولین مرده اند!؟" 

دوست، حتی گاهی برایت میزند! سفارش ات را هم پیش بیگانه میکند!


دنیای جهادی، دنیای خاصی است. 

ما در بین مردمان خودمان غریبانه زندگی میکنیم.

حقوق ما کاسه های پرمحبت شیر است که میهمان اهالی می شویم و جیب پرپول ما، اعتبار و ارزش محبتی است که میان اهل بیت و فرشته های روستا، واسطه اش شدیم.

من به همه و همه جا گفته ام و میگویم: جهاد یعنی درد ...

هرکه بیشتر درد میکشد، جهادش مقبول تر و مولاپسندانه تر ...

هرچه نگاه میکنم، واقعا یک جهادگر جز سایه ی کریمانه، پناهی ندارد.

و هرچه می بینم، چیزی جز عنایت چادر خاکی، دلش را به راهش محکم نمیکند ...

--------------------------------------------

* کاش فقط یک هزارم دردهای مان را در این پست گفته بودم...

** عشق نوشت: من شبیه کوهم امّا از وسط تا خورده ام / تو تصوّر می کنی چوبِ خدا را خورده ام

نه! خیال بد نکن، چوب خدا اینگونه نیست / من هرآنچه خورده ام از دست دنیا خورده ام

ساده از من رد نشو ای سنگدل، قدری بایست / من همان « فرش ِ گران سنگم »، فقط پا خورده ام

 دائما در حال تغییرم ، بپرس از آینه / بارها از دیدن تصویر خود جا خورده ام ...

  • ۲۱ نظر
  • ۲۰ تیر ۹۴ ، ۰۹:۲۶
  • ۱۰۰۸ نمایش
  • سوره کوثر

سرانجام، انتظار به پایان آمد!

پس از حل تماااااااااااااامی مشکلات جامعه ی ایران، نظیر رباخواری، فقر و فحشا، بیکاری، ازدواج، طلاق، اعتیاد، فساد اداری، فساد اقتصادی، اختلاس، رشوه و ارتشا و ..... 

حالا پس از سالیان سال اصرار و تلاش تنی چند از جریان های منتسب به مراجع تقلید و سطح فوق العاده ی دقت و تمرکز ایشان بر

مهم ترین، حیاتی ترین، شاخص ترین، حساس ترین، اصلی ترین و سرنوشت ساز ترین معضل فقهی و فقاهتی حال حاضر جهان اسلام،

یعنی رویت هلال اول رمضان!!!

اعلام می داریم:

این هفته در ایران، بمدت شش شب و بعبارتی یک هفته شب قدر داریم! دست و جیغ و هورای بلند برای این اتفاق مبارک!

ضمن تشکر و قدردانی فراوان از همت و جدیت بیت معظم تنی چند از فقها و مراجع بزرگوار تقلید، که تا این اندازه نگران سلامت ایمان مردم هستند و برای این مهم، از هیچ خدمتی دریغ نکرده اند،

دلیل این حماسه ی بزرگ، عدم توافق همان تنی چند از فقها، با فتوای رسمی آیت الله خامنه ای رهبر ایران مبنی بر روز اول شروع ماه رمضان است. در نتیجه، عده ای روز هجدهم را روز هفدهم ماه می پندارند و شب قدر شان، با یک شب تاخیر فرا می رسد!

بنا بر آخرین اخبار، عده ای از مقلدین مراجع عالیقدر، آیات عظام ایکس، ایگرگ، وای و ضد، همچنان در تردید میان انتخاب شب های زوج یا فرد به عنوان شب های قدر امسال خویش، به سر می برند!

عده ای دیگر نیز، مجدانه، تصمیم دارند هر شش شب را به احیا و شب زنده داری بپردازند تا چیزی از حقیقت شب های قدر از دست نداده باشند!

بدیهی است که مراسم پرفضیلت نماز عید فطر امسال نیز، در دو روز و دو نوبت مجزا برگزار خواهد شد! 

در پایان، از طرف خود و کادر خبری شبکه بی بی سی این تقابل مراجع تقلید با رهبری ایران را به فال نیک گرفته و تحقق این پیش بینی را تبریک می گویم. به امید گسترش فریاد آزادی و تفرقه ی بیش از پیش در بدنه ی رژیم ایران، منتظر جنگ احزاب مذهبی در ایران خواهیم بود.


-----------------------------------------------

* فقها مچکریم! اینطوری عقلانیت، فدای تصمیمات عده ای میشه وا.

** هر سه شب قدر امسال ام رو تقدیم میکنم به رهبر فرزانه، فکور، دلیر و "مظلوم" کشورم؛ سید علی خامنه ای بزرگ.

*** عشق نوشت: برخیز و کوله بار محبت به دوش گیر/ سرهای بی نوازش بسیار مانده است

با تو چه کرده ضربه ی آن تیغ زهردار؟ / مانند فاطمه تنت ازکار مانده است!

آنقدر زخم ضربه ی دشمن عمیق هست/ زینب برای بستن آن زار مانده است

آرام تر نفس بکش آرام تر بگو / چندین نفس به لحظه ی دیدار مانده است

از آن زمان که شاخه ی یاست شکسته شد / چشمت هنوز بر در و دیوار مانده است

سی سال رفته است ولی جای آن طناب /برروی دست و گردنت انگار مانده است

می دانی ای شکسته سر آل هاشمی / تاریخ زنده در پی تکرار مانده است 

از بغض دشمنان به تو یک ضربه سهم توست / باقی آن برای علمدار مانده است ...

  • ۷۲ نظر
  • ۱۴ تیر ۹۴ ، ۰۵:۴۵
  • ۱۵۳۱۸ نمایش
  • سوره کوثر

     هلهله به پا کنید که دریا اومد  

نبی اومد ، علی اومد ، زهرا اومد    


     توو عشیــــــره    بی نظیــــــره

هر کی که نمی تونه ببینـــدش بـره بمیــره        

                چشم حسودا کــــور بشه "زهرا شده مادر"

      "بابا شده حیدر"   به به نسیم اومد           

     حاتم بدونه حناش دیـــگه رنگی نداره       

                            آخه خبر نداره!   امشب کریم اومد      

   

     همتا نـــــداره       حیــــــدر تبـــــاره

از فضل پدر حاصلشه که سفره داره      

  زیباست و غوغـــاست   صیاد دلهاست

امشب شب اختصاصی کل گداهاست  


جشنی به پا میشه توو بقیع یک شب میلاد   
     یک پنجره فولاد   دلا به شور و شینه


از گنبد خضرای رسول تا صحن آقا             

یک جاده ی زیبا     بین الحرمینه                   

     میریــــــم زیارت     نوبــــت به نوبــــت

حرم آقامون حســــن میشه حرم کرامــت                 


وهابی کور شه    بقیع دیگه همیشه   

     به لطف آقامون صاحب زمون کربلا میشه .... 



     حسن جان       


          قربان شیرین زبانی کودکانه ات   


     آنگاه که آیات و روایات را در مسجد  از کام رسوال الله می گرفتی    

    و منبر خانه ی مادرت زهرا سلام الله علیها را نورباران می کردی ...    


    قربان قدم هایت که باعث شد    


     به برکت مادر گفتن های تو ، ما نیز به حضرت عشق بگوییم: "مادر"    


    قربان تو و تولد تو    


     که کریمانه ترین کریمانه ی خلقت را رقم زد         


     قربان کریمانه ی کریمانه ات     


     که هرچه سوره کوثر دارد، از "امام حسنی" بودن اش دارد     


     قربان بهشت و اهالی بهشت ات    


    که آرزو میکنم امروز، بهشت جهادی را برای تمام عمرم امضا کنی ... یا کریم    


--------------------------------------

* امروز کریمانه، غزل بارون قشنگ ترین عید در عاشقانه ی میلاد امام حسنه. کامنت های این پست باید رکورد بزنه.

* عشق نوشت: بی دفتر و حساب ، کریمانه می دهی / ساده، بدون قصر و کرمخانه می دهی 
زهرا نژادی و قدمت سبز ... یا حسن / یک روز می شود حرمت ، سبز ... یا حسن 

  • ۸۳ نظر
  • ۱۰ تیر ۹۴ ، ۰۰:۰۰
  • ۳۱۳۹ نمایش
  • سوره کوثر

همیشه از خودم می پرسیدم چرا برخی مردم و حتی مذهبی ها نسبت به ریش و گاهی عمامه آلرژی دارند؟ چرا داخل تاکسی ها و اماکن عمومی همیشه عده ای در حال بدگویی از نظام و روحانیت و مذهب و مذهبی ها هستند!؟ خدا نکند قیافه ات کمی حزب اللهی هم باشد! کافیست برایت که تا آخر مقصد، از خدمات بی دریغ رضاشاه و بزرگی های او بشنوی!

همیشه از خودم می پرسیدم چرا برخی مردم در انتخابات نگاه می کنند هر کس ریش دارتر و عمامه ای تر بود و یا انتساب به این امور داشت و از پایبندی به دین و انقلاب بیشتر دم می زد، حتما به طرف او نمی روند!؟ خب! مگر دینداری اینقدر بد است؟ چرا و چرا و چرا؟

امروز اما برای این سوال، به پاسخی رسیده ام در حد یک کتاب! دنبال ناشر می گردم! آن هم با حفظ حقوق نشر!

درد ما از آنجایی شروع شد که در پوست اسلام باقی ماندیم و از ظاهر، فراتر نرفتیم و اسلام را برایمان دین ظاهر نامیدند. برای ما صرف یاعلی گفتن و رعایت ظواهر و شعائر دین، بیشتر اولویت پیدا کرد تا شناخت مغز دین و بنیان های فکری آن.

و ما پسندیدیم ایمان بدون عمل صالح! تقوای پوشیده شده از ریا و اسلام نومن ببعض و نکفر ببعض را!

هرجا دردی از زندگی و خواسته هایمان دوا میشد، نام قرآن را بردیم و هرجا به ضررمان بود، اسلام روشنفکری را برگزیدیم. 

هرچیزی را که بوی دین می داد، در عده ای مذهبی نما خلاصه کردیم و هرکس را که چادری بود و زیباتر از اسم اهل بیت مایه میگذاشت و تواضع های ساختگی از خود نمایش می داد، مومن و متدین خواندیم!

و البته خدا نگذرد از باب توجیه! اینان کافیست تنها بخواهند کاری را انجام دهند! هرگونه که بتوانند، ابواب کتاب لمعه را به هم گره می زنند تا سرانجام به معجون دست ساز خویش برسند!

بزرگ تر شدم و دیدم عده ای که خود را مجری مذهب می دانند، رفتارشان با سطح انتظار، خیلی متفاوت است.

اگر یک پسر مذهبی و چادری تخلف کنند، یک هزارم برخوردی را هم که با یک پسر فشن و دختر بدپوشش دارند، اعمال نمی کنند!

اگر فرزندان مسئولین و آقایان، با میلیارد ها میلیارد اختلاس، مملکت و آبروی نظام را به گند بکشند، بازهم بررسی پرونده ی فقیری که از سر نیاز دست به دزدیدن یک عدد بیسکویت برده، جدی تر و اولویت دار تر است!

خودشان و خانواده شان اگر هزار نقص باطن داشته باشند، مهم نیست! تنها وای بحال خانم بدپوششی که نقص ظاهر داشته باشد!

امر به معروف شان شده است گشت ارشاد وحشی!

نماد دین و دینداری شان شده است حجاب چادر! 

تنها، زمانی به سراغ آیات و احادیث و استناد به کلام رهبری می روند که از دل آن، حرف خودشان را بتوانند اثبات کنند و بیرون بکشند.

استاد شریعتی را می کوبند درحالیکه پشیزی از نظام فکری علامه شهید مطهری نمی دانند!

شهید بهشتی را می پرستند درحالیکه نمیدانند همو فرموده بود پوشش رسمی زنان کشور، چادر نباید باشد!

هر غلطی می خواهند بکنند، خود را در مقدسات می پیچند و هر اشتباهی می کنند، با مقدسات آن را می پوشانند!

چنان اهل بیت را به خود می چسبانند که تو میان حق و باطل نیز به تردید می افتی! 

به دروغ متوسل می شوند و می گویند: توریه است!

به غیبت پناه می برند و می گویند: مشورت است!

زنان را صیغه ی بی حساب می کنند و می گویند: سنت رسول الله است!

پول بیت المال را می خورند و می گویند: این همه بیت المال از جیب ما خورد!

ریا می کنند و می گویند: جهت گسترش معارف الهی است!

برای باورکردنی تر شدن دروغ هایشان، از لب های خشک شان در اثر روزه مایه می گذارند!

قانون، تا زمانی خط قرمز شان است که تهدیدی برای خود و عزیزان شان به حساب نیاید!

از حضرت عباس جز قسم و سوگند نمی دانند و از حضرت زهرا جز توهم پوشیه دار بودن حضرت!

و از رمضان نیز، تنها یک شبیه سازی کودکانه با فقرا و محرومین بمدت سی روز!

آن وقت دائما با استیل نصیحت و توصیه، منبر می روند!

در کمال وقاحت معتقدند: دیگی که برای ما نمی جوشد، میخواهیم سر سگ داخلش بجوشد!

اگر وضع زندگی شان خوب باشد، انقلاب به آن ها خدمت کرده واگرنه، قربانی آرمان های خمینی شده اند!

و از همه چیز بدتر درد بی درمانی به نام "ادعا". 

می میرند اگر اینقدر ادعا نداشته باشند. ادعای خاکی بودن. ادعای تواضع و پیروی راه شهدا. ادعای فدایی ولایت فقیه. ادعای حب شهادت. ادعای سابقه درخشان در مناطق جنگی جنوب کشور. از همه تلخ تر، ادعای کار فرهنگی!

امروز میخواهم بزرگ ترین عذرخواهی از تاریخ را بکنم.

تاریخ! ما را ببخش که هرکجا فساد و انحرافی بوده است، پای مذهب و اهالی مذهب وسط بوده است. ما را ببخش که هیچ وقت، کافر دانا نتوانسته است به اسلام راستین ضربه بزند؛ بلکه جور کم کاری او را مسلمانان جاهل یا خائن کشیده اند! چرا که کفر، یارای مقابله با اسلام حقیقی را ندارد. 

امروز از همین تریبون نازنین، به نمایندگی از تمام مذهبی های این دنیا از همه ی آن هایی که از مقدسات دلزده شده اند و بخاطر رفتار بد و اخلاق امثال من، از دین بریده اند، عذرخواهی میکنم.

و به همه ی آن هایی که در پاسخ به عمل یک مذهبی نما، خدا را کنار زدند، اهل بیت را فراموش کردند و این دردشان را در نوع پوشش، لحن الفاظ، ژست حرکات و دهن کجی مواضع شان بروز دادند، حق میدهم و از همه ی آن ها درخواست حلالیت دارم.

از همه ی آن هایی که بخاطر قضاوت های هم فکران من، نماز را کنار گذاشتند و انتقام تفاوت میان حرف و عمل من را، از خدا گرفتند.

آن هایی که به اسم ارشاد، تهمت ها تحمل کردند. دخترانی که به جرم نقص ظاهر، چیزی از حیثیت و آبرو برایشان گذاشته نشد.

ما چه کردیم که حالا توقع داریم مدینه ی فاضله داشته باشیم؟

آنقدر نفرت پیدا کرده اند که حالا روز اول ماه مبارک، آب بازی مختلط در پارک های کرج می بینیم!

برخلاف گفته ی مراجع تقلید، روزانه با عطش چندبرابر، مخاطبان فیس بوک و ماهواره بیشتر می شوند!

تا کسی می گوید آزادی، برایش سوت و کف ممتد می زنند! براستی مگر، راه آزادی از انقلاب نمی گذرد؟!

پس چه شده است که بیشتر پیرمردهای ما از انقلابی که برای آزادی کرده اند، پشیمان اند!؟

مدتی است دیگر برایم افراد با ظاهر دینی، هیچ برتری و رجحانی بر افراد با ظاهر غیر دینی ندارند.

به آدمی که صریحا می گوید نماز نمی خواند، همانند روحانیت، سلام می دهم. بلکه اولی را دلچسب تر!

دیگر هیچ جوره باور نمی کنم یک خانم چادری از یک خانم بدپوشش پاک تر یا مومن تر باشد!

استاد دانشگاه لیسبون فرانسه است و هرروز با همان کت و شلوار نو و کوله پشتی خاص خود، از منزل بیرون می آید.

تنها یک بار بوی غربت دخترانی که در مناطق دور افتاده ی کشور با ساده ترین جهیزیه به خانه ی بخت می روند، با او کاری کرده است که نیمی از زندگی مالی خودش را بدون اطلاع هیچ یک از همکاران و اساتید و اقوام و همسایگان، وقف عزت این دختران کرده است.

قابل توجه اینکه ایشان نه ریش دارد و نه اهل عمامه است و از هر دوی این موضوعات و افراد متمایل به آن ها گریزان است! 

اصلا هم ادعای فضل خود و پدرش را هم ندارد! اصلا هم جانماز آب نمی کشد و حتی تسبیح و انگشتر هم ندارد! زنش هم چادری نیست و رو نمی گیرد!

اصلا هم انتظار ندارد هر چیزی گفت، دنبالش بدوی و به به و چه چه کنان و سینه زنان، آن را نشانه ی هوش و فراست و از جانب خدا بدانی و او و خاندانش را ذاتا مغز و نظر کرده ی خدا بنامی!

حالا که فکر می کنم، می بینم کم کم از کراواتی ها خوشم می آید. از ریش تراشیده ها و غیر چادری ها!

کم کم می فهمم چرا برخی راحت می روند خارج کشور و به قول همان بی دین های عامل، می شوند وطن فروش و یا لااقل پشت کرده به وطن(!) که با همه ی مصائب درد غربت، برنگشتن به این جامعه را ترجیح می دهند.

میخواهم انگشتانم را تا انتهای حلق اعتقاداتم فرو ببرم و انبوهی از مذهبی ها و حزب اللهی ها را یکجا بالا بیاورم. حیف که روزه ام را باطل میکند!

تنها چیزی که دلم را به ماندن در این لباس و تفکر، گرم نگه می دارد، اندک باریکه ای از خلوص عده ای عاشق نایاب است که با همه ی وجود، خود را گمنامانه خرج عزت مذهب می کنند.

--------------------------------

عشق نوشت: حال هیشکی تو دنیا ... بدتر از حال من نیست / دردی رو زمین ... بدتر از همین ... درد تنها شدن نیست ...

  • ۲۸ نظر
  • ۰۱ تیر ۹۴ ، ۱۹:۳۶
  • ۱۲۰۹ نمایش
  • سوره کوثر

جهادی نوشت (20)

۲۶
خرداد

غواصانه

یک. 

کفش های جهادی ام را می پوشم. احساس میکنم گام های امروز ام، مانند تمام ثانیه های جهادی، از عمرم حساب نمی شود.

نه بخاطر خوابی که آخرین ثانیه های شعبان، رمضانم را زهرایی کرد و دلم را به روزهای خاص جهادی، امیدوارتر!

و نه بخاطر خلسه ی دعوت نامه ای کریمانه از نود و پنج لاله ی گمنام و صد و هفتاد و پنج عاشق غواص که هنوز افتخار گمنامی دارند!

بلکه برای یک "بازگشت". به خودم و به سوره کوثری که امروز میدان بهارستان، قرار عاشقی مان را به امضای شهادت شهد شاهدان برده است...


دو.

گرما نیز عطش دارد! لب هایم آنقدر روزه داری می کنند تا روضه ی مادران شهدا، سفره ی افطار اشک را پهن می کند.

خوش روزی می شوم! سردار، در شلوغی چشمان خسته و حیرانم، در یک قدمی مان، ظهور می کند و شور روایتگری می گیرد:

"بچه ها! تموم این شهدای غواص، نخبه بودن. اطلاعات عملیات و مغز متفکر فرماندهی همینایی بودن که زدن به شط. هرکدوم، بعد رد شدن از آب، تازه کار اصلی شو شروع می کرده و یه مقر رو منهدم می کرده." قلبم حرارت می گیرد. نزدیک تر می شوم تا طعم فرو ریختن بغض چشمان سردار را با تشنگی نگاهم بچشم.

"دیروز یه مادر شهید بردن داخل. دور تا دور استخون مچ بچه اش، شکسته بوده. مادر تا دیده، پرسیده: «اینا جای ترکشه دیگه؟» همه از جواب دادن، حیا کردن. خوب کردن بهش نگفتن همه ی این بچه هایی که برگشتن، استخون مچ شون، لحظه ی پرت شدن به گودال هفت متری، شکسته و خورد شده. چی می تونستن بگن؟! بگن پسرت زنده زنده زیر این همه خاک، یازهرا س می گفته و سرباز عراقی بالای سرش، سیگار دود می کرده؟! بگن لحظه ی آخر، مچ شکسته ی پسرت خون می اومد و دست و پا می زد که فقط یه بار دیگه همرزماشو اون لحظه ببوسه و قول شفاعت بگیره ولی بولدوزر عراقی نذاشت ... !؟ "

گره خورده ام به چشمان سردار. تصویر آخرین ثانیه ی عمر شهدای غواص از مقابل چشمانم کنار نمی رود. انگار اینان، قبل از شهادت شان در قهقهه های مستانه، عند ربهم یرزقون شده اند! چه ثانیه هایی! لابد همگی با نگاه هایشان به هم لبخند می زدند. الحق چه رفاقتی از این عاشقانه تر که در واپسین لحظات ِ قبل وصال، نرمی پلک هایشان بی صبرانه از یکدیگر حلالیت بگیرد! آخر، چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند ... 

حالم دست خودم نیست. می دهم دست غواصان بی دست؛ و دل در بساطم نیست. می سپرم به سرسپردگان خمینی.

تصمیم ام را می گیرم. کوله بار سه ماهه ام را با دست بر پهلو به زمین می گذارم. کمر راست می کنم و کوله باری نو، بر می گیرم...

سه.

کفش های جهادی ام را آویز می کنم. اما نه دیگر برای همیشه. که برای همیشه دیدن اش تا طلوع اولین جهادی.

برگ برگ زندگی ام را ورق می زنم.

بوی ناب خنده های امیر محمد... بوی اشک های سکینه ... بوی نگاه شیرین گوهر ... بوی چشمان یوسف ... بوی بهشت ... همه با هم میهمان سکوت عطرآگین اتاقم می شود. آه از جهادی ... آه از ساختن و سوختن ... آه از عشق ... آه از کریمانه ی سوره کوثر ...

بگذار امروز را بلند بخوانم: قرارمان بخیر رفیق! به استخوان های شکسته ی دست تو و پهلوی مادرت قسم!

با هر طنابی دست جسم و روحم را بسته باشند، از جهاد برای کشورم؛ و به عشق رهبرم؛ فرو نخواهم گذاشت.

---------------------------------------

* عشق نوشت: یه گردان اومده با دست بسته / دوباره شهر، غرق یاس میشه

نِنه اش بندا رو وا میکرد، باباش گفت: "مُو گفتُم ای پسر، غِواص میشه..."

  • ۱۰ نظر
  • ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۰۲
  • ۸۴۱ نمایش
  • سوره کوثر