کـریمانــه

لحظاتی باشکوه پر از سادگی

کـریمانــه

لحظاتی باشکوه پر از سادگی

کـریمانــه

اینجا تکه هایی از لحظات زندگی باشکوهی را می خوانید که لطف "کریمانه" شامل حالش شده است ...

و سوره کوثر پیش از اینکه یک اجتماعی نویس باشد، یک "جهادی نویس" بوده و هست و خواهد بود ...

******************************
معتقدم هر بزرگواری که وارد "کریمانه" میشود، فقط بواسطه ی خدای حضرت زهرا س و خوش روزی بودن او است.

******************************
اینجا دیانت و سیاست به هم تنیده است. اما این، لزوما به این معنا نیست که پیرامون مباحث سیاسی کشور پست جداگانه گذاشته شود و به بحث و نظر پرداخته شود. چشم ها را باید شست!

******************************
هرگونه برداشت، کپی از مطالب، استفاده از قسمت یا تمام متن، تحت هر عنوان، حتی بدون ذکر منبع، نه تنها حلال و مجاز می باشد، بلکه بعنوان نویسنده ی حقیقی و حقوقی مطلب، نشر دهندگان نوشته ها رو در ثواب نگارش آن ها شریک میکنم.

******************************
تقریبا بالای 95 درصد از مطالب این وبلاگ ، تولیدی است و در هیچ جای فضای مجازی قابل جستجو نیست. این را نه از برای خودبزرگ بینی و غرور، که برای توجه و تعمق متفاوت و ویژه در پست ها نسبت به سایر نوشته های فضای مجازی، میگویم.

******************************
و حرف حساب: آیت الله فاضل ره فرمودند:
" 50 سال است دارم اسلام می‌خوانم. بگذار خلاصه‌اش را برایت بگویم. واجباتت را انجام بده. به‌جای مستحبات تا می‌توانی به کار مردم برس. کار مردم را راه بیانداز.اگر قیامت کسی ازت سوال کرد، بگو فاضل گفته بود..."

یازهرا س.

مطالب پربحث‌تر
پیوندهای روزانه

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است

امروز نه فقط من ، نه فقط شاگردان ، که تمام تهران ، پایتخت ایران ولایتمدار "یتیم" شد ... 


استاد! باورت میشود؟ گفته بودم امسال یا برای همیشه از درگاه حسین میروم یا شفایت را میگیرم


نذر کرده بودم تمام محرمم را برای سلامتی تو ... برای یکبار دیگر درس گفتن تو ... یکبار دیگر خنده محشر تو ... ای پدر!


قرار بود ما علی اکبر تو باشیم و روی دست های تو در راه حسین علیه السلام فدا شویم نه تو بر دست های ما تشییع ...


من سینه ام درد میکند ... استاد اخلاق ما! کاش فقط یکبار دیگر ، یکبار دیگر تو بیایی و حدیث عشق بخوانی ... 


اصلا ما به کنار. سر خم می سلامت، شکند اگر سبویی! اما تو بگو تنهایی آقا سید را چه کنیم؟


لااقل، مهربان مرتضایی! سلام ما را به امام رضایت علیه السلام برسان ...



-----------------------------------------------------

* عشق نوشت: بعد از تو ندانم چه بیاید به سر ما / آه از غم بسیار و دل در به در ما 

ای کوه! سفر کردی و بی پشت و پناهیم / بعد از تو یتیمیم ، کجایی پدر ما ... 

  • ۲۴ نظر
  • ۲۹ مهر ۹۳ ، ۲۲:۲۲
  • ۱۴۸۱ نمایش
  • سوره کوثر
خیلی از ماها درمورد مفاهیم دینی و اعتقادی ، چیزهایی توی ذهن مون داریم که اسمش رو میذاریم معلومات دینی. همین خیلی از ماها درمورد این معلومات دینی حرف ها و اعتقاداتی داریم که میتونیم یه جمله، یه پاراگراف، پنج دقیقه، یه ربع، یه ساعت و حتی بیشتر درموردش صحبت کنیم. حالا هرکدوم با لطافت ها و ظرافت ها و هنرهای بیانی جذاب تر و متفاوت تر.

اما یه ضغف خیلی بزرگ و در عین حال کم اهمیت پنداشته شده ی زندگی ما اینه که نخ تسبیح عقایدمون رو گم کردیم. بلد نیستیم ربط این معلومات رو به هم پیدا کنیم. یعنی میدونیم ماه مبارک چیه. غدیر چیه. محرم چیه. چه اتفاقاتی افتاد. به چه کیفیت و کمیتی. حتی درموردش ساعت ها شاید حرف داشته باشیم! اما نمیدونیم مثلا ارتباط همین غدیر با محرم چیه. اصلا از این فراتر. ارتباط غدیر و محرم با من چیه!؟

یادم نمیره پارسال - که شغل داشتم! - توی دهه ی قربان تا غدیر یکی از بچه ها اصلا با برنامه ها صفا نمیکرد. بیشتر تحمل میکرد تا تأمل! آخر یه روز برگشت گفت: "آخه نسبت من با عید غدیر چیه؟ ما به هم چه ربطی داریم؟! چون اون موقع همه خوشحال بودن منم باید الان خوشحال باشم؟ چه کار بی ارزشی."  که البته مدیر مدرسه در جوابش گفته بود: "بی ادب! خجالتم خوب چیزیه." درصورتیکه اون پسر، قشنگ ترین سوال ممکن رو با اون سن و سالش پرسیده بود. 

برای همین محرم و غدیر و عاشورا تبدیل میشن به واژگانی خشک و تکراری که بدین صورت هرسال قربانی میشن: 
"عید غدیر" فرصتی برای دور هم بودن و گپ و گفت های مختلف خانوادگی. درنهایت ِ خوش بینی، فرصتی برای روزه گرفتن و صله رحم!
"محرم" فرصتی برای یک دل سیر گریه کردن و یک ماه شام خونه نخوردن. علم بلند کردن و تکیه زدن توی محل!
"عاشورا" فرصتی برای قمه زنی و دسته راه انداختن و مداحی کردن و روضه شنیدن. نهایتا آشنایی با بعضی شخصیت های کربلا.

اما فریاد باید زد که: غدیر مقر فرماندهی تاریخ بود! نمایشگاه تعیین سرنوشت! تجسم انتخاب صراط المستقیم! فصل الخطاب خلقت!
جایی که باید نوای فرمانده ی خلایق بلند میشد تا 240 هزار عدد گوش و چشم، راوی تاریخی باشند که خود قرار است به فراموشی بسپارند! غیرت و مروت زمانی مُرد که اول مبلغان ولایت، اول خائنان خلقت نام گرفتند. عاشورا دقیقا قتلگاه لبیک گفتن های جعلی، تصنعی و دروغینی است که به فرمانده غدیر تحویل داده شد و تاوان این نقش مصنوعی را ، ناموس آفرینش، عصر دهم محرم با تمام ماهیت شیعی اش پرداخت کرد. 


حال می فهمی که اگر در لبیک گفتن از صمیم جان به "ولایت" ذره ای تعلل کنی، تقاص کوتاهی تو نه فقط بر دوش خودت و خانواده ات که بر دوش بهترین های امت رسول الله خواهد بود. موجودیت نازنین و ارزشمندی بنام انقلاب اسلامی از کفت خواهد رفت اگر هنوز هم در کوچه پس کوچه های اثبات نیابت عام امام زمان عجل الله فرجه مانده باشی و این یکی از هزاران هزار فرصت های آموختن و یادگیری است که در مکتب اباعبدالله سلام الله علیه قابل جست و جو است.

ای کاش امسال که محرم زیبایی های زینبی و برادری های عباسی و هل من ناصر های حسینی پیش روی ماست، بشینیم فکر کنیم و رابطه خودمون رو با غدیر و تکلیف مون رو با عاشورا روشن کنیم. گاهی فکر میکنم اهل بیت چه گناهی کردند که "ما" شیعیان شون شدیم؟ به کلام شیرین علی شریعتی: "حسین علیه السلام بیشتر از آب، تشنه ی لبیک بود. افسوس که بجای افکارش، زخم های تنش را نشان مان دادند و بزرگ ترین دردش را بی آبی نامیدند." محرم امسال ما باید متفاوت باشه با همیشه.

هیات عزاداری باید به هیات علمی دانشگاه حسینی سلام الله علیه تبدیل شود. شور سینه به شعور افکار بیافزاید و مدرک تحصیلی همه فارغ التحصیلان ، فقط از خروجی "دار الولایة" بدست باکفایت مادر کربلا سلام الله علیها، اعطا شود. 

در غیر این صورت هیچ عبادتی برای غدیر و هیچ عزایی برای محرم ، قبول حضرتش نخواهد افتاد ...

--------------------------------
* عشق نوشت: هرچه باشم ، حبّ ِ مولا سر به راهم میکند/ عاقبت عشق حسین ع، پاک از گناهم میکند
پای میزان عمل آسوده خاطر می روم / مطمئناً مادرم زهرا س نگاهم میکند . . . 
  • ۱۹ نظر
  • ۲۳ مهر ۹۳ ، ۲۱:۰۳
  • ۱۱۱۹ نمایش
  • سوره کوثر

مهدی پسر 14 ساله ای که دوران خاصی از جوونی رو آغاز میکنه. توی سرش هزارتا فکر هست و روحش به هزار چیز حساس. 

برداشت اول. صحن مسجد

مهدی با روی باز وارد میشه. صدای گوش خراش اذان پیرمرد بدصدا ، خیلی زود چروک به پیشونی اش میندازه.

خیلی دوست داره مکبر مسجد باشه اما از دوسال پیش که بعد از جابجا گفتن بحول الله با الحمدلله و بهم خوردن نظم چند ثانیه ای نماز، یکی از پیرمردها  اونطور وحشتناک جلوی بزرگ و کوچیک محل ضایع اش کرده بود، دیگه حتی فکر مکبری رو هم به ذهنش راه نمیده.

توی حلقه بچه های مسجد که دارن از برنامه هیات صحبت میکنن، اصلا نمیذارن وارد بشه چون نه سخنرانا رو میشناسه و نه مداحا.

آبدارچی هیات بارها بهش گفته توی دست وپای من نباش که عصبانی میشم. یادش نمیره وقتی مهدی پارسال لیوان های خالی چای رو جمع کرده بود، توی راه برگشت زمین خورده بود و کلی خسارت به مسجد زد. حتی اگر مقصر ماجرا، عصای پیرمرد بوده باشه که به اشتباه زیر پرده رفته. 

پیش نماز مسجد، حاج آقای مسن و بی حوصله ایه که وقتی از راه میرسه فقط با تک و توکی از مردم پا به سن گذاشته حال و احوال میکنه. حتی وقتی مهدی رفته بود در مورد احکام غسل سوال بپرسه، اونقدر سربسته و خشک و کلی جوابش رو داده بود که بیچاره دست خالی برگشت.

چاقی مهدی همیشه سوژه خنده اطرافیانش بوده. موقع بلند شدن مهدی بچه های پایگاه بسیج اونقدر با خنده و تمسخر به هیکلش نگاهش میکنن که مهدی از همه شون بیزار میشه. 

هرچند نیم ساعت بیشتر مسجد نبوده اما بشدت بی حوصله و خسته میشه. از در و دیوار مسجد خسته و بی رمق خداحافظی میکنه و کم کم به فکر جایگزین یک چیز جذاب تر بجای نماز میفته.

برداشت دوم. سالن گیم نت

مهدی با روی باز وارد میشه. صدای خنده های ممتد رفقای همسن وسالش لبخند شوق روی صورتش میاره.

اصلا علاقه ای به بازی های اینطوری که وقتش رو تلف و ذهنش رو درگیر خون و خون ریزی میکردن، نداره اما اونقدر بچه ها پر حرارت گرم بازی ان که ترجیح میده روی یکی از صندلی ها بشینه و تماشا کنه.

توی همهمه ی بازی بچه ها، مانی؛ داداش دوستش، مهدی رو می بینه و کنار خودش می نشونه. هرچند شیش هفت سالی تفاوت سنی دارن اما مانی با چشمک بهش دسته میده و بعد آروم آروم بازی کانتر رو یادش میده و با هیجان بالا دکمه های بازی رو معرفی میکنه. مهدی از این که تحویلش میگیرن و بهش فرصت خودنمایی میدن، خیلی خوشش میاد. 

احمد ، صاحب گیم نت پسر اجتماعی و گرمیه که از دیدن مهدی توی گیم نت برای اولین بار خیلی خوشحال میشه. تصمیم میگیره بمناسبت اولین حضور مهدی، اون روز رو باهاش رایگان حساب کنه. چیزی که باعث میشه جمع بچه های گیم نت برای مهدی کف بزنن!

تازه کار بودن مهدی روی اعصابه! ولی هرجا هم که توی بازی اشتباه میکنه و تیم ِ حریف بخاطر اشتباه مهدی برنده میشه، احمد و مانی و بقیه ، مثل داداشای واقعی میان کمکش و با یاد دادن اسم رمز دسته ها موقع تیراندازی و بمب گذاری همه چی رو واسش دقیق توضیح میدن.

پیمان، حرفه ای ترین پسر گیم نت وقتی مهدی رو با اون هیکل می بینه ، بلند میگه: "پسر! چقدر هیکلت به بَت مَن میاد! دمت گرم" مهدی که همیشه بخاطر هیکلش خجالت میکشیده این بار جلوی بچه های گیم نت احساس افتخار میکنه.

مهدی به خودش که میاد، ساعت ده شب میشه. اصلا متوجه گذر زمان نشده. با اکراه و از روی اجبار از گیم نت بیرون میاد و همه ی فکر و ذکرش این میشه که فردا صبح زود از خواب بلند بشه تا قبل از اومدن همه بچه ها ، توی گیم نت آماده باشه ...

---------------------------------------

* عشق نوشت: لطفی کن و نپرس چرا عاشقت شدیم؟ / حتما دلیل داشت که ما عاشقت شدیم

در حیرتم که عشق از آثار دیدن است / ما کورها ندیده چرا عاشقت شدیم؟

یک ذره عقل هم که خدا لطف کرده بود / کردیم نذر عشق تو تا عاشقت شدیم

این میوه‌ها رسیده و یاران گرسنه‌اند / اینجا که کوفه نیست، بیا ! عاشقت شدیم ...
  • ۲۷ نظر
  • ۱۴ مهر ۹۳ ، ۱۹:۴۶
  • ۷۹۲ نمایش
  • سوره کوثر

سال جدید، اولین روز حضورم در مدرسه راهنمایی. شنبه صبح روشن.

موقع ورود به مدرسه تازه فهمیدم چقدر دلم برای بچه ها تنگ شده. هنوز جایگاه رد شدن از زیر قرآن افتتاحیه روز اول سر جاش بود. خداروشکر میکنم که بعنوان مربی همکار در امور پرورشی مدرسه هم که شده توفیق ِ بودن با این دست گل های خدایی رو دارم.

وارد سالن میشم. صدای همهمه از یک کلاس میاد.  همین لحظه با آرمان که از سر شیطنت از کلاس ِ بدون معلم بیرون اومده، چشم تو چشم میشم.

چقدر این پسر با محبته. در وصف محبتش همین بس که وقتی بعد یک تابستون دوری دوباره هم رو می بینیم ، تنهایی نمیاد پیشم. بلکه با کلی هیجان برمیگرده کلاس و شور و ذوقش رو با همه تقسیم میکنه و چند ثانیه بعد جمعیتی از پسرها دورم حلقه میزنن. 

وقتی مطمئن میشم تلاش معلم پرورشی ِ شیطون تر از خودشون برای آروم کردن همهمه های توی سالن فایده ای نداره ، میریم توی کلاس تا هم سروصدا ها کلاس های دیگه رو اذیت نکنه هم خودم دوباره اولین کلاس ترم جدیدم رو با بچه های پایه اول رفته باشم.

- پس کو آقا معلم تون؟

سعید: آقا اجازه! خواب مونده. 

سینا: دیشب با زنش دعوا کرده حسابی کتک خورده. الان بستریه! 

امیر: آقا اجازه! دروغ میگن. آقا مدیر اومد گفت دیر میاد. 

مسعود: آقا اجازه! قصه شهدا بگین. خواهششش. 

پرهام: آقا اجازه. چقدر خوشگل شدین! 

هنوز یک دل سیر با پسرام نخندیدم که اقای مدیر پشت در حاضر میشه. حال واحوال آقای مدیر و احترامش جلوی بچه ها برام ستودنیه. با اومدن معلم شون بچه ها غرولندی میکنن و با خداحافظی من، آقای معلم با تاخیر کلاس رو در اختیار میگیره.

اما ماجرا از اینجا جالب میشه که یه خانومی همراه اقای مدیر هست که خیلی عصبانی و البته سانتی مانتال بنظر میرسه. دفتر که میرسیم، هنوز کامل مستقر نشدیم که سرکار خانم، سکوت دفتر رو میشکنند.

- پس ایشونه آقا معلم غیر رسمی بچه ی من!

آقای مدیر دست و پاش رو گم میکنه و از اون خانم دعوت به سکوت میکنه. خیلی تعجب میکنم.

- خدای نکرده مشکلی پیش اومده جناب مدیر؟

- نه نه. مشکل که نه. فقط امسال یک مقدار برنامه های مدرسه دچار تغییرات شده که حالا خدمتتون عرض میکنم. چایی تون سرد میشه.

- خب هم چای میخورم هم می شنوم. 

خانم عصبانی که یک لحظه هم خدارو خوش نمیاد نگاه سنگینش رو از روم برداره، کمی روی اعصابه. طوری که هرلحظه خودم رو اماده شنیدن جملاتی تند میکنم. بالاخره هم همین پیش بینی درست درمیاد.

- ببین آقای مدیر من اینجا با این هزینه ی بالایی که هرسال به هیات امنا و شورای دبیران پرداخت میکنم ، توقع این بی برنامگی های شما رو ندارم. من معلم با تجربه و باسواد از شما خواستم. ایشون کیه که با این سن و سال ، میاد برای من و زندگی من تعیین وظیفه میکنه؟! 

- آقای مدیر جسارتا میشه منم بدونم چه خبره روز اولی؟! 

مدیر توضیحاتی ارائه میده. این خانم، مادر مسعوده. ظاهرا تغییرات مسعود در این یکسال خیلی مشهود بوده و حالا مادر از این که پسرش رنگ و بوی بعضی از اتفاق های خوب و قشنگ دینی گرفته ، ناراضیه و مسئول این دخالت ها(!) در سبک تربیتی بچه ش رو من میدونه. کامل متوجه میشم. اما دل این مادر ظاهرا پر تر از این حرفاست.

- شما حق ندارید از ساعت درسی بچه ی من برای اعتقادای دینی شخصی تون بزنید! به شما چه ارتباطی داره که بچه من ماهواره می بینه یا نه. با دختر عموش کجا میره. با کی دست میده با کی روبوسی میکنه. نماز میخونه یا نه. 

- خوشحالم که شما رو می بینم. کاش زودتر معرفی می کردید. من تازه متوجه شدم شما مادر مسعود جانید! تبریک میگم به مسعود. مادرش همونطور که همیشه میگه، نگران و دلسوزشه. اما اگه تربیت بچه ها فقط مربوط به خانواده بود، دیگه چرا دوازده سال مدرسه بیان!؟ دیگه چرا وارد اجتماع بشن؟! من دین بچه شما رو از علم آموزی اش جدا نمیدونم. ضمن اینکه مسعود خودش به این انتخاب رسیده. از بین دو سبک زندگی متفاوت دست به انتخاب آگاهانه زده. این نشون رشد اجتماعی مسعوده و باید از این قدرت تشخیص در این سن برای مسعود خوشحال بود.

در شرایطی که مادر مسعود خیلی آروم تر از قبل بنظر میرسه، آقای مدیر وارد میشه و با جمله ای من رو منور میکنه!

- خانم اجازه بدید. من که عرض کردم ایشون دیگه امسال این مدرسه نمی مونن و قصد ترک مدرسه رو دارند. مگه نه آقای فلانی؟ خب پس! دیگه چرا عصبانیت؟

سر جام میخ کوب میشم. خشکم میزنه. ته دلم خالی میشه. تجسم برتری ثروت از علم رو با تک تک سلول هام لمس میکنم. یه احساس تحقیر توام با عزت بهم دست میده.

وسایلم رو از کتابخونه مدرسه بر میدارم. از گوشه گوشه مدرسه و خاطراتش تکه های شکسته دلم رو جمع می کنم و قبل از زنگ تفریح برای همیشه از مدرسه خارج (بخونید اخراج) میشم.

----------------------------------------

* هرگونه پیشنهاد شغلی اعم از گردگیری منزل پیرزن نود ساله ، شست و شوی رخت چرک های کارگر افغانی و خالی کردن چاه آب و فاضلاب منازل بیماران جسمی و روحی و معتادان حومه شهری با حداقل حقوق پذیرفته میشود!

** عشق نوشت: عده ای رفتند حج حاجی شدند / عده ای ماندند و اخراجی شدند ...

  • ۲۸ نظر
  • ۰۵ مهر ۹۳ ، ۲۲:۵۶
  • ۱۳۸۶ نمایش
  • سوره کوثر

به طعم بغض (2)


روستای محرومی بود. بیشتر فکری و فرهنگی تا مادی. 

شیعه است دیگه! یه خدا و یه امام رضا علیه السلام. وقتی شنیدم سه ساله پول های خُرد خرد جمع کردند برای اینکه یه روزی ده سال بعدتر بتونن برای اولین بار در زندگی شون قند شیرین زیارت امام هشتم رو بچشن ، میخواستم نه سوره کوثری باشه و نه دنیایی بچرخه.

از فرداش افتادیم دنبال جور کردن بودجه و تامین هزینه های مالی برای این سفر زیارتی. 

پرده اول 

- الو حاج اقا سلام علیکم. فلانی پور هستم از بچه های جهادی استان که امسال رسیدیم خدمت تون و ... 

- به به چطوری برادر؟ خدا قوت همگی. چه خبر جهادگرا؟ 

- خدا حفظتون کنه. راستش خبر جدید، طرح جدیدمونه. ان شاءالله داریم برای سفر مشهد مقدس برای اهالی روستا برنامه ریزی میکنیم. حاج اقا از بودجه جهادی استان که قبلتر صحبت کرده بودیم چقدر برای این امر به ما اختصاص میدید؟

- حاجی خدمت تون عرض کنم که فعلا به ته دیگ خوردیم!  بودجه سازمانی شش ماهه هم ریخته نشده. حقوق بچه های خودمونم مونده. فعلا شما با جاهای دیگه هماهنگ کن و روی ما حساب نکن تا ببینیم چی میشه. من که از خدامه بتونم توی این آش نخودی بندازم اما ... 

پرده دوم

- اقای فلانیان گزارش کار دوساله رو براتون ایمیل کردم. مبلغی که فرمودید کی ان شاءالله واریز میشه به حساب گروه؟ 

- طرح تون عالیه. بروی چشم. من همین فردا صحبت شما رو در جلسه مطرح میکنم. 

- خیر ببینید. ان شاءالله منتظر خبرهای خوب تون هستیم.

. . . 

- اقا ما صحبت کردیم خیلی هم بحث کردیم در مورد شما. ببینید بنظرم اصلا این برنامه کار فرهنگی نیست!  اینطور کارها فقط هزینه برداره و هیچ سود فرهنگی در بلند مدت نداره. بیشتر اتلاف وقته و من نظرم اینه که کارتون یک کار احساسی هست صرفا. 

- شما هفته قبل اینطور فکر نمیکردید هااا. یعنی اینقدر دوستان جلسه تون بزرگوارند؟ خب اگر قراره کمک نکنید مشکلی نیست ولی دیگه چرا زیرآب کار رو میزنید!؟ ما حتی برای ثانیه ثانیه ی اردو از خودحرکت از روستا ، داخل اتوبوس و خود برنامه های زیارتی و تفریحی مشهد خط به خط برنامه ریزی کردیم. اونقدر دقیق که فکر کنم خود شما هم براتون جالب باشه که بچه های روستا خودشون قراره کادر اردو رو هم تشکیل بدن. یعنی تربیت نیرو میکنیم که این بچه ها خودشون مدیریت خودشون و دیگران رو تجربه کنند. حتی وقتی ما نبودیم.

- بهرحال دوستان خیلی صحبت ها کردند. من واقعا شما رو در پیشگاه خدا ماجور میدونم کاری که شما میکنید ما که دست مون به جایی میرسه نمی کنیم. اینام توجیهه راستش وگرنه کار شما خیلی منحصر به فرد و بزرگه. خیییلی! ولی ما راستش نه اینکه بودجه ای نداریم کلا کار رو زیر سوال می بریم. حلال کن ... 

پرده سوم

- خوبم ممنون بزرگوار. باز هزار الحمدلله شما اهل همون دیار هستید.درد بچه های محروم روستاهای خودتون رو خیلی بهتر میدونید. یه اردوی سفر امام رضا ع از هزار و یک کار فرهنگی داخل روستا بازدهی اش بیشتره. شما هزینه ای ذیل این برنامه ها تعریف نکردید؟ 

- چرا. اصلا کار ما همینه ولی بالاخره این برنامه زیر نظر کجا انجام میشه؟! 

- سپاه و بسیج سازندگی و مدیریت اردوهای جهادی استان تهران. 

- خب ماشاءالله این نهادها که همه منبع پول و ارقام های آن چنانی هستند. یه سوال اصلا چرا ببرین شون این همه راه مشهد؟ پول جمع میکنیم که بریزیم دور؟ همین جا بیاید کار کنید خب. 

-  بزرگوار شما آخرین باری که زیارت آقا مشرف شدید کی بوده؟ 

- یه ماه قبل. با خانواده و فامیل. چطور؟

- هیچی. آخه به خانواده هم من میشناسم که پدر و مادر ، هفتاد سال رو رد کردند. شیش تا پسر و ده بیست تا نوه ی شیعه مخلص هم تربیت کردن. ولی آرزوشون اینه تا زنده ان یک بار گنبد طلا رو از نزدیک ببینند. (بغض میکنم) بخخدا بزرگ ترین آرزوی زندگی شونه... 

- ای بابا! مگه ما مسئول فقر و تهیدستی و بدبختی های دیگرانیم!؟ چرا فکر میکنید ما باید همه چیز رو درست کنیم؟! کی گفته آباد کردن منطقه محروم وظیفه ماست که حالا بودجه شو از من میخواید؟!هرکس خدا داره و روزی همه با خداست. اینام خدا دارن. گارد محبت گرفتید که چی؟! خود امام رضا بهتر میدونه کی رو بیاره مشهد چطور بیاره چطور ببره ... 

- جسارتا حالم داره بد میشه از صحبت هاتون. مبلغ قبلی هم که از دوستان وابسته به شما گرفتیم ان شاءالله تا انتهای امروز باز پس میگردونیم. حواله با حضرت زهرا سلام الله علیها . 

پرده چهارم

- ببین برادر. من قبلا هم با دوستان زیادی مثل شما این حرف ها رو زدم. نه اینجا گداخونه است نه کار فرهنگی اسباب بازی! مام تا یادمون میاد به حضور هیچ گروه جهادی دست یاری دراز نکردیم که الان بخواد نعش کشی مالی کنیم! 

- اخوی. شنیده بودم توی ستاد تبلیغاتی آقای بوق بودید. اما فکر نمیکردم اینقدر هزار رنگ باشید. تا زمانیکه همین مردم مناطق محروم توی مستند های تبلیغاتی تون اشک می ریختند و شما و نامزدتون سفیر محبت(!) شده بودید این کارها اسباب بازی نبود ها! 

- من شما رو در حدی نمیدونم که بخوام پاسخ بدم. شما ان شاءالله بازی پلی استیشن تون که تموم شد خبر بدید ما براتون رایزنی کنیم برای کمک هزینه خرید آتاری دستی! 

- بدبختی اینه که شما همونم نمیدید!  من دوران دانشجویی ام توی تنگنای شدید مالی از پدر خودم تقاضای پول نکردم! حالا کارم به کجا رسیده که از آدمهای نوکیسه باید تقاضای همکاری مالی کنم!؟ اگر شما رو یه عزیز بزرگوار معرفی نکرده بود من خودم براتون یک تبلت گلکسی تب 2 با حافظه داخلی 32 میخریدم که بچه تون مجبور به بازی های قدیمی سگا و میکرو و آتاری و رشد در فضای فرهنگی صدسال عقب تر از جامعه امروز کشورش نباشه ...

پرده پنجم

- جناب. ما خیلی در مضیقه ایم. از طرفی واقعا میتونم بگم بین گروه هایی که تا بحال دیدم بحمدالله تک هستید ، ولی خب ما فقط پشتیبانی از شما که وظیفه مون نیست. خیلی کارهای دیگه روی دوش مونه. 

- سرکار خانم فلانی فر! باور کنین یک مقدار شعور قائل شدن برای گروه های جهادی چیزی از بزرگی کار شما کم نمیکنه.  من کجا خواستم فقط از ما حمایت کنید؟ ولی شما گویا یادتون رفته که ما همون گروهی هستیم که سه سال قبل شما و کادر تیم شورای فرهنگی بانوان استانداری تشریف اوردید به استقبال ما در منطقه و اون صحبت های آرمانی رو بیان فرمودید. حالا که کار بزرگ تر از چیزی که فکر میکردید شده ، اینطور دلسرد برخورد میکنید؟ 

- ببینید من نهایت برای شما صد هزار تومن اختصاص میدم. خوبه؟ راضی میشید؟؟؟

- (صدای خورد شدن تکه های غرورم رو می شنوم) بله. همون رو لطف کنید لا اقل برای یک میان وعده یک روز اردو. 

---------------------------------------------------

* سرم درد گرفت برای گذاشتن این پست. تازه می خواستم چندتا شماره به طعم بغض بنویسم. نمیدونم شاید یک مدت جهادی ننویسم.

** عشق نوشت: در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست / می رسم با تو به خانه، از خیابانی که نیست

می نشینی روبرویم خستگی در میکنی / چای می ریزم برایت توی فنجانی که نیست!

باز می خندی و می پرسی که حالت بهتر است؟! / باز می خندم که خیلی! گرچه میدانی که نیست ... 

  • ۱۴ نظر
  • ۰۱ مهر ۹۳ ، ۱۶:۲۹
  • ۱۲۵۰ نمایش
  • سوره کوثر