جهادی نوشت (10)
اردوی زیارتی مشهد مقدس (1)
" نه! یعنی میخوایم بدونیم کدوم عقل سالمی اجازه میده این موقع زمستون ، بچه های گرمسیری اون منطقه رو بردارین ببرین مشهد!؟ هان؟ خداوکیلی بخاطر دلته یا بخاطر خدا؟! شایدم حاضرین برای اینکه سفر رو به اسم خودتون و گروه تون تموم کنین ، این همه زن و بچه رو توی سوز و برف مشهد ببرین آواره کنین!؟ بیچاره اهالی که بخاطر شهوت کار فرهنگی شما باید تاوان پس بدن! حرف که تو گوشتون نمیره لااقل یه دکتر سیار هم اجاره کن این مدت تا سینوزیت شون توی مشهد برای ابد وبال گردن پدرمادرهای بدبخت شون نشه! :/ "
دیگه گوشم پر شده بود. اونقدر حالم از این اتفاق خوب بود که نمیخواستم چیزی بشنوم. سعی کردم با همه این حرف ها ، تاخیری توی این حرکت بزرگ انجام نشه.
به منطقه رسیدم. شور و عشق زیارت ، هوش از سر بچه ها برده بود. زمزمه سفر مشهد ، دل خیلی ها رو زود تر از اینا فرستاده بود حرم امام رضا علیه السلام. دخترها حتی ساک هاشون رو بسته بودن و پسرها یکی از سربازی مرخصی ده روزه گرفته بود و یکی اجازه از حوزه و یکی مدرسه های بچه ها و یکی سر کارش و ... . عملاً بی شرمانه ترین شوخی ، خبر احتمال کنسل شدن سفر مشهد بود!
با توکل به خدا و توسل به کریمانه امام حسن علیه السلام و بادر نظر گرفتن حاشیه های اسم نویسی ، ثبت نام سفر مشهد رو آغاز کردیم. یک روستا شیعیان و یک روستا اهل تسنن و ظرفیت ثبت نام، هشتاد نفر.
روز اول - به فاصله سه روز به موعد حرکت- وقت مون فقط صرف ایجاد کردن جوّ عملی و ملموس سفر مشهد توی دو روستا شد. بعبارتی هماهنگیامون با مادرها و تلفن زدن با پدرهای بچه ها. "مون" یعنی من و دو نفر از تیم فرهنگی خواهران. برادران گروه لطف کردند و هرکدوم به دلیلی از بودن در اردو کنار کشیدند. یکی به بهانه ازدواج. یکی بابا شدن. یکی مصاحبه ارشد و ... .
بازخوردی که روز اول از خبر سفر مشهد توی روستاها پیچید ، امیدوارکننده بود. مخصوصا روستای اهل سنت. طوریکه صبح فرداش (یعنی دو روز مونده به حرکت) از طرف بچه های مدرسه ای توی روستا پیامک و زنگ های درخواست های فراوان برای حضور و شرکت در اردو صادر شد و زنگ پشت زنگ که تو روخدا ما رو هم ببرید! ما هم دل مون میخواد بیایم.
اینکه همه چیز روتین و با سرعت خوبی جلو میرفت ، دل مون رو گرم کرد. لیست ثبت نام خانوادگی مون لحظه به لحظه در حال افزایش بود. شور روستای اهل سنت ، باعث شده بود مجردها هم برای ثبت نام رو بندازن اما واقعا برامون مقدور نبود بین این همه خانواده یک گروه مجرد ببریم. در نتیجه با وعده سفر بعدی ، از بردن شون معذور میشدیم. از طرفی استقبال خوب از برنامه گروه جهادی در منطقه ، حداقل خود من رو نسبت به سه سال کار مداوم در اون منطقه خوشحال کرد. ولی این خوشحالی ، پایدار نموند. همه چیز دقیق و منظم بود تا صبح روز قبل از حرکت.
صبح که آماده شدیم تا از اسامی قطعی شده ، هزینه ی ناچیز ِ ده هزار تومن رو بگیریم و لیست رو ببندیم، همه چی ورق خورده بود. مولوی از زاهدان و مفتی ها در منطقه با یک حرکت برنامه ریزی شده و دقیق ، زیراب اردو رو زدند و شب قبل ، با شست و شوی کامل افکار اهالی ، مبنی بر اینکه "هدف اردوی مشهد ، شیعه کردن برادران و خواهران سنی هست و حضور در آن حرام می باشد" ، درست یک روز قبل حرکت ، دل همه اهل سنت رو خالی کردند . حالا قیافه ی ما :| باورم نمیشد که بهونه سرما اوردن و مدرسه بچه ها همه اش پوشش بود برای این زهر چشمی که در واقع مولوی و بزرگترهای دینی شون از اهالی گرفته بودند.
اردو توی روستای اهل سنت شکست خورد و چیزی نزدیک به پنجاه نفر از اهالی که درصد خوبی از مسافران مسیر رو تشکیل می دادند، بجای قطعی کردن ثبت نام از اردو انصراف دادند. اونم درست کمتر از 24 ساعت مونده به حرکت! نه فقط انصراف که حتی حوصله ی توجیه کردن ما رو هم در پاسخ به علت عدم حضور نداشتند.
از یک طرف توی شوک بزرگ این بی احترامی موندیم و از طرف دیگه از اینکه تا این اندازه ، گروه جهادی ساده و بی ریامون ، خار چشم بعضی از آقایون شده بود که بخاطرش حاضر شدن خودشون رو خرج کنن و از اهالی یک روستای دورافتاده با خواهش و تمنا بخوان به برنامه ی گروه جهادی محل نذارن، به خودمون بالیدیم.
اوضاع سخت شد. سه روز خستگی هماهنگی ها و دوندگی ها ، با ترس از شکست کل اردو بخاطر حذف ناگهانی پنجاه نفره روستای اهل سنت ، با شونصد کیلو وزن روی شونه هام نشست. اعصابم زیر فشار قرار گرفت و فکرم بشدت درگیر شد. تا ظهر سه تا قرص اعصاب و مسکن خوردم که قدرت درست فکر کردن رو از دست ندم. کنار منبع آب وضو گرفتم و یه گوشه از مسجد اهل سنت روستا، دو رکعت نماز خوندم.
برای مدیریت بحران، دو تا راه داشتم: یک. حذف یک دستگاه اتوبوس و بردن اهالی فقط با یک اتوبوس. که این راه با توجه به خوشحال کردن عوامل توطئه ی روستای اهل سنت ، به نوعی قبول شکست نشون میداد. دو. دعوت از اهالی یک روستای نزدیک به منطقه که چون هم اهل سنت زیاد و هم شیعه زیاد داشت، در عمل پاسخی کوبنده میشد به ترفند حضرات غیر بزرگوار!
خیلی سریع با رفقای روستای سوم تماس گرفتم و خواستم خیلی فورسماژور (!) هرطور شده تا دو ساعت دیگه چهل نفر از اهالی روستا رو بصورت خانوادگی برای سفر مشهد گلچین کنند و معرفی. بچه ها از خداخواسته شروع کردند به اطلاع رسانی. اما مگر میشد توی چندساعت ، بار سفر بست و بدون هماهنگی قبلی ، اونم برای سفر مشهد آماده شد!؟
ادامه دارد ...
-----------------------
* طبق معمول کامنت های عمومی و خصوصی ، بار شرمندگی سوره کوثر رو بیشتر کرد و بس.
** جای همه دل هایی که با دعاشون ، صد و ده نفر از اهالی رو امام رضایی کردند ، بین مون خالی بود.
*** عشق نوشت: مجموعه ی صفات خدا می شود حسن / اسماء ذات، وقت دعا می شود حسن
از برکت "حسین حسین" گلوی ما / یک روز می رسد همه جا می شود "حسن" علیه السلام
- ۹۳/۱۱/۱۳
- ۱۰۶۳ نمایش