کـریمانــه

لحظاتی باشکوه پر از سادگی

کـریمانــه

لحظاتی باشکوه پر از سادگی

کـریمانــه

اینجا تکه هایی از لحظات زندگی باشکوهی را می خوانید که لطف "کریمانه" شامل حالش شده است ...

و سوره کوثر پیش از اینکه یک اجتماعی نویس باشد، یک "جهادی نویس" بوده و هست و خواهد بود ...

******************************
معتقدم هر بزرگواری که وارد "کریمانه" میشود، فقط بواسطه ی خدای حضرت زهرا س و خوش روزی بودن او است.

******************************
اینجا دیانت و سیاست به هم تنیده است. اما این، لزوما به این معنا نیست که پیرامون مباحث سیاسی کشور پست جداگانه گذاشته شود و به بحث و نظر پرداخته شود. چشم ها را باید شست!

******************************
هرگونه برداشت، کپی از مطالب، استفاده از قسمت یا تمام متن، تحت هر عنوان، حتی بدون ذکر منبع، نه تنها حلال و مجاز می باشد، بلکه بعنوان نویسنده ی حقیقی و حقوقی مطلب، نشر دهندگان نوشته ها رو در ثواب نگارش آن ها شریک میکنم.

******************************
تقریبا بالای 95 درصد از مطالب این وبلاگ ، تولیدی است و در هیچ جای فضای مجازی قابل جستجو نیست. این را نه از برای خودبزرگ بینی و غرور، که برای توجه و تعمق متفاوت و ویژه در پست ها نسبت به سایر نوشته های فضای مجازی، میگویم.

******************************
و حرف حساب: آیت الله فاضل ره فرمودند:
" 50 سال است دارم اسلام می‌خوانم. بگذار خلاصه‌اش را برایت بگویم. واجباتت را انجام بده. به‌جای مستحبات تا می‌توانی به کار مردم برس. کار مردم را راه بیانداز.اگر قیامت کسی ازت سوال کرد، بگو فاضل گفته بود..."

یازهرا س.

مطالب پربحث‌تر
پیوندهای روزانه

جهادی نوشت (11)

جمعه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۳، ۱۰:۱۱ ب.ظ

اردوی زیارتی مشهد مقدس (2)


عصر روز قبل حرکت رسید و من تحت تاثیر شدید بازی مولوی و مفتی ، با پسرا گوشه مسجد نشسته بودم. حس سانتریفیوژی رو داشتم که پلمپ شده! 

هنوز خبری ازشون نبود که ناگهان قادربخش ، مسئول جمع آوری بچه های روستای سوم ، تماس گرفت: "حاجی، جور شد!" با بی میلی پرسیدم: "همون ده نفر؟" جواب داد: "نه بابا. چهل و سه نفر ساک بدست!" گفتم قادربخش چیییییییی میگییی؟

نشون به این نشون که بعد از نماز مغرب ، اسامی قطعی رو هم داد و به شکل فوق العاده کریمانه ای اتوبوس دوم تا خرخره پر شد و حالا نگران بودیم که اصلا جا برای خود کادر اردو مونده؟! با شور و شعف خاصی با راننده اتوبوس ها تماس گرفتم و زمان دقیق حرکت صبح فردا رو ساعت 6 صبح از مسجد روستا اعلام کردم. 

حالا توی مسجد از حال خوب مُسری من ، همه خوشحال بودن. اینطوری نه تنها اردو به قوت خودش با دو تا اتوبوس برگزار و تودهنی عملی برای کسانی میشد که با جو های مسخره، اردو رو تخریب کردند ، بلکه تعداد اهل سنت مون هم به سطح مطلوبی میرسید. وقتی خبر این اتفاق خوب توی روستا می پیچه، سه تا از پسرا رو که این چند روز خیلی دلسوزانه پای کارهای اردو بودن ، صدا میزنم و ازشون میخوام برای این جشن امام حسنی بساط بپا کنند! اونم با کیفیت اعلا. فقط لیوان قرمز آبدارخونه مسجد تو حلقم! :)


تا ساعت 11 شب بچه ها کل روستا رو اطلاع میدن که هرطور شده بعد از نماز صبح، همه جلوی در مسجد جمع بشن که خب کار سختی هم هست. این رو وقتی تا صبح نخوابیدم و برنامه های داخل مسیر رو توی سررسیدم می نوشتم، فهمیدم. بعضی از بچه های روستا تازه صبح تصمیم به اومدن گرفتند. بعضی خانم ها تا لباس های گرم پیدا کردن و پتو برداشتند ، کلی وقت از دست رفت. خب البته اردوی خانوادگی این درگیری ها رو داره اما خداروشکر ساعت هفت از روستا حرکت کردیم. هرچند از اون طرف بخاطر خرابی جاده ، اتوبوس دوم نتونسته بود خودش رو به قادر بخش و روستا برسونه و حرکت اتوبوس دوم تقریبا با یکساعت تاخیر از ما صورت گرفت. 

دو سه ساعتی از مسیر 28 ساعته ما از روستا تا مشهد گذشت. اما توی اتوبوس بشدت فضا سرد و سنگین بود. توهم سرمای وحشتناک مشهد، پیشاپیش یک بک گراند تلخ توی ذهن بچه ها و مخصوصا مادرا درست کرده بود. دست خودشونم نبود و نگرانی سه تا بچه شیرخواره باضافه طبع گرم اهالی ، خواه ناخواه ذهن رو درگیر میکرد.

مجبور شدم دست به کار بشم: "پسرا برای سلامتی خودشون صلوات بفرستند. "از شدت صلوات شل و آبکی پسرا، خستگی این چند روز میشینه رو شونه هام. رو میکنم به دخترا که با زرنگی عقب اتوبوس رو به تسخیر درآوردند: "هرچقدر پسرا ، شل صلوات فرستادن ، شما محکم دست بزنید!" هرکی خوابه بیدار میشه. همه حواساشونو جمع میکنن. مخصوصا امیرحسین که با سن کمش عشق مداحیه!


بعد از شکستن یخ اردو و شروع شیطنت های بچه ها، بجای بچه های فرهنگی کادر که علیرغم قول های مکرر شفاهی و حضوری و واتس آپی! زحمت ملحق شدن به اردو رو  ندادند، شروع میکنم به سخن پراکنی: 

" من که هنوز باورم نشده رویا و خیال سفر مشهد، تبدیل به واقعیت شده. اونم با دخترها و پسرهای نازنینم. با مادر ها و پدرهامون. با برادرا و خواهرامون. بچه ها واقعا ما واسه حضرت زهرا س چی کار کردیم که امام رضا برامون کارت دعوت فرستادن؟ کی با دل پاک و گریه های قشنگ سر سجاده اش، باعث شده خیلی هامون برای اولین بار ، حرم امام رضا ع رو از نزدیک ببینیم؟ قدر خودتون رو بدونید. تک تک تون رو امام رضا ع به اسم صدا زدن و طلبیدن. خوش بحال تون..." گریه های سنگین مادربزرگ روستا که امروز بعد از شصت و چهارررر سال اولین بارشه داره زائر امام رضا میشه، اذیتم میکنه و دیگه ادامه نمیدم. 

ظهر مسجد حضرت ابوالفضل شهر خاش ، برنامه نماز و ناهار با محوریت توقف دوساعته تا ملحق شدن اتوبوس دوم داشتیم. ناهارمون خیلی جالب بود: تلفیقی از قیمه و مرغ! خداروشکر بقدری مسجد و فضای آلاچیق ها وسیع هست که ضمن یک استراحت خوب ، بچه ها شروع میکنن به گرفتن عکس یادگاری. جابر عکسی از من و بچه ها میگیره و بعد با یک برنامه خوش سلیقه توی گوشی اش ، زیر تصویر من توی عکس می نویسه: "شهید زنده". منم که ذوقش رو می بینم، میگم بنویس : "خندید و رفت ..." :)

تا شب توی اتوبوس اونقدر از زمین و آسمون پیامک و تماس میرسه که دمای مشهد زیر صفر درجه است. دیگه توی هر توقف برای سرویس بهداشتی توی سرمای خشک راه، خودم دنبال تک تک پیرمردها و مادرها و بچه ها پایین میرم و برای بچه کوچیک ها از بقیه پتو قرض میگیرم و می برم. خیلی بیقرارم هرچند دلم روشنه.

شام ، تن ماهی و خیارشور رو داخل اتوبوس میخوریم تا سرعت حرکت مون کم نشه. راننده که ازقضا از بچه های گل روزگاره - یعنی نه یک نخ سیگار کشید نه یک ترانه گذاشت- کلی سفارش کرده که مراقب روغن ماهیا باشین. من و پسرا هم که جلو مشغول کارهای تدارکات بودیم با خیال راحت گفتیم: خیالت راحت مشتی. ولی همینکه به پلیس راه میرسیم، چراغ های اتوبوس رو روشن میکنه و تازه متوجه سیل روغنی میشیم که کف اتوبوس با شجاعت راه انداختیم. تا راننده میاد به پسرها چیزی بگه، از ترس اینکه مبادا حرفی بزنه که اولین تجربه مسئولیت پذیری پسرای من با یک خاطره تلخ همراه بشه ، با دو صد عذرخواهی با یکی از پسرا پیاده میشم و چندتا بسته دستمال کاغذی میخریم. دعوای دسته گلام سر تمیز کردن اتوبوس ، ایمانم رو بهشون دو برابر میکنه. 

بین صحبت های فراوون بین راه تا جایی که بتونم ، دل اهالی رو گرم میکنم که: "امام رضایی که بین این همه زائر، ماها رو انتخاب کرده ، خودش خوب بلده یک فکری برای سرمای مشهد توی این چند روز بکنه. خیالتون راحت. به امام رضا میگن امام رئوف. یعنی خیلی مهربون." حالا هرچی به آخر شب نزدیک میشیم ، نه تنها فشار بیش از سی ساعت بیداری اذیتم نمیکنه ، بلکه این دخترامن که هرچی از ظهر تا حالا دارن شعر میخونن خسته نمیشن. بوضوح میتونم اوج خوشحالی های بی سابقه ی خدیجه و گوهر و سکینه رو توی چشماشون ببینم. برای چند دقیقه از اینکه یکی از آرزوهای بزرگ خودم رو برآورده می بینم ، آروم و بیصدا اشک می ریزم. 



اما ناگهان ده دقیقه بعد، درحالیکه نصف اتوبوس رو شام دادیم، نرسیده به پلیس راه انار، یک نفر از سرباز وظیفه های پلیس راه، از دور بال بال میزنه که: "بزن کنار". درست توی اوج شعرخونی دخترام، از عقب اتوبوس کنده میشم و با سرهنگی که داره از اتوبوس بالا میاد، مشغول گپ میشم. اما سرهنگ که از قیافه ی من اصلا خوشش نیومده ، فریاد میزنه: "یالا! سکو." معنی "سکو رفتن" رو از نگاه راننده می فهمم که با چشماش میگه: "تلاش مذبوحانه نکن! تا سگ نیاره بالا و تموم ماشین رو نگرده ، بی خیال نمیشه." سرهنگ به هیچ صراطی مستقیم نیست و توی اون سرما، بدون استثنا تمام مسافرای من رو پیاده میکنه. سگ پلیس دور تادور اتوبوس طواف میکنه و بعد داخل اتوبوس رو بو میکشه. یکهو بمحض ورود سگ به اتوبوس، یکی از مادرها میگه: "دخترم رو زیر صندلی خوابوندم!" نمیدونم چطور اما دیوانه وار میرم بالا و بچه رو توی چند قدمی سگ می بینم. تا سرباز بخواد قلاده رو محکم بگیره ، سگ از روی ترس ، به سمتم حمله میکنه و خودش رو محکم به سینه ام میزنه. طوریکه از درد چشمام رو می بندم. ولی هرطور هست قبل از رسیدنش ، خداروشکر بچه رو بغل میگیرم و پیاده میشم. جالبه سربازه بجای عذرخواهی، جلوی سرهنگ سعی میکنه سوت بزنه و از صحنه دور بشه. خداروشکر بدون کوچکترین مشکلی، گشت پلیس تموم میشه و سریع همه رو سوار میکنیم. تصور تنهاموندن بچه با سگ توی اتوبوس، اولین حالگیری شدید اردو بود که هروقت فکرش رو میکنم ، تا مرز سردرد میرم.

از اینکه بچه ها خسته نشدن و با شور و هیجان شون دارن عین بزرگترا سختی این همه ساعت یکجا نشستن رو تحمل میکنن، به خودم و دخترام مغرور میشم. محمدآقا (راننده اتوبوس) با تعجب میگه: "دهع! اینا چرا خواب ندارن؟" فقط اینطوری :)) نگاهش میکنم. بعد هرچی شوخی و بازی بلدم ، رو میکنم تا اینکه آروم آروم یه عده خواب شون میگیره. ساعت دوازده و نیم با خوابیدن معصومه، کمترین صدایی از انتهای اتوبوس نمیاد. دوباره عقب رو چک میکنم. با منظره عجیبی روبرو میشم: دخترها، مشکل کمبود جا رو بزرگوارانه حل کردن. کلثوم و معصومه و امیرمحمد و ثریا کف اتوبوس پتو انداختند و خیلی قشنگ در نهایت آرامش خوابیدن. اینطوری نوزادها کنار مادرشون در امنیت کامل، روی صندلی ها قرار گرفتن. برای هزارمین بار توی عمرم، به پاکی دنیای این فرشته ها ایمان میارم... 

صبح، بعد از نماز، هرچند برنامه صبحانه رو توی حسینیه مشهد، برنامه ریزی کرده بودیم، اما از صبح دیروز خیار تازه و پنیر یه تعداد کمی مونده بود. نون ها هم همینطور که اگر خورده نمیشد احتمالا خشک میشد. شروع کردیم با همکاری پسرا به توزیع نون پنیر خیار توی اتوبوس. چنان بابرکت شد که همه خوردن و به راننده ها هم رسید. به خودمم همون یه لقمه ای که حسن و محمدباقر دادن، خیلی چسبید. 

ساعت تقریبا نه صبح بود که بچه ها یکهو صلوات فرستادند. همه خوشحال از دیدن تابلوی "به مشهدالرضا ع خوش آمدید" ...


ادامه دارد ...


------------------------------------

* عشق نوشت: هرچه دارم میدهم ای آفتاب / روی قبر مجتبی ع کمتر بتاب ...

  • ۹۳/۱۱/۱۷
  • ۱۰۹۱ نمایش
  • سوره کوثر

نظرات (۲۵)

میتونم این لحظات رو عمیقا حس کنم(مخصوصا این که معصومه آخرین نفر بخوابه!) کاش از اول سفر همراه بودیم. چقدر کوتاه بود اون چند روزی که با بچه ها بودیم وقتی از بزرگواری دختراتون حرف میزنید، کاملا قابل فهمه. کاش یه عکس از لبخند پرمهر امیرمحمد گذاشته بودید. مثله این لبخند رو هیچ جا ندیدم. کاش بشه یکبار دیگه بچه هارو ببینیم. البته بزرگوارتر از این حرفان که ما رو دلتنگ بزارن. به خوابمون سر میزنن.
پاسخ:
خوش بحالتون که انتخاب شدید برای چند روز نفس کشیدن با دخترای من. 

اون شب معصومه کف اتوبوس، گردنش روی کیف دستی بزرگ زیر سرش انحنا پیدا کرده بود و از شدت خستگی کفش هاشم در نیاورده بود. خیلی آروم پاشو بلند کردم و کفش هاش رو بیرون کشیدم. پتوی یکی از پسرا رو هم برای زیر سرش کنار گذاشتم. صبح که پاشده بود ، انگار همه چیز رو توی خواب دیده بود. اومد واسه تشکر! 

پارسال هم وسط زمین بازی مدرسه ، وقتی عینک افتابی من از جیبم افتاد و زیر پای یکی از بچه ها رفت، تنها کسی که با نگرانی بی خیال بازی شد و بدو بدو خودش رو رسوند تا عینک رو برداره و پیش پدرش ببره تا اگه میشه درستش کنه، همین معصومه بود. 
  • دلتنگ کربلا
  • خیالتون راحت. به امام رضا میگن امام رئوف. یعنی خیلی مهربون."
    سلام وادب ... این دل مشتاق مارا تکه تکه کنین وبنویسین ادامه دارد ...


    پاسخ:
    سلام. احترام متقابل من رو پذیرا باشید.

    وقتی یک نفر دو سال آزگار داره برای چنین سفری دعا میکنه ، حالا که به آرزوش رسیده نمیتونه که همینقدر راحت همه چیز رو یک شبه تعریف کنه که! این قصه ادامه داره. همچنان!
    سلام  و خدا قوت
    پست شما شام  مارو سوزوند :)
    محو خوندن شدم واز غذا  غافل


    خیلی خوبه اسمای بچه ها رو میارین. خیلی ملموس و شیرین میکنه
    و  خوبه با تاخیر پست  مییذارین. آدم تشنه میشه و براش لذیذ تر
    میخواین مثل سریال های قدیم هفته ای یه شب بذآرین
    خدا توفیق توصیف بده
    پاسخ:
    ایمان بیارید که یک روز زنان مصر ، از دیدن یوسف ، دستان شون رو بریدند.

    دیدن زیبایی های جهادی کمتر از تماشای جمال یوسف نبی ، حیزت برانگیز نیست!

    من بشخصه اون غذای سوخته رو خواهان هستم.
  • همسر سید علی ...
  • با سلام 
    اجرتون با مادر سادات ... چه ثوابی کردید ...

    راستی یه سوال ، به آشپزهای اردو جهادی کی آشپزی یاد می ده واقعا ؟
    هرچی گیر دستشون میاد می ریزن تو غذا ... والاع یادمه شب عید به ما سبزی پلو با تن ماهی داده بودند ... والاع من که اول دیدمش فکر کردم قیمه است ... 
    پاسخ:
    سلام بزرگوار

    باور کنید آشپزامونم جهادکارن!

    یک خاطره هست که باشه طلب تون یه روز بگم :)
    زیارت قبول برادر
    انشاالله که دعامون کردی؟
    پاسخ:
    نه خانم خودمونی

    این شما بودید که ما رو دعا کردید. 

    من مطمئنم به نفس های پاکی که این سفر رو به استجابت رسوندند.
    خوش به حالم؟!!! فقط همین؟ به کسی که چند روز دنیا رو بهش دادن، فقط میگن خوش به حالتون؟!!
    در مورد معصومه و شیطنت هاش و البته خرابکاری هاش(!) تغییر نظر دادم همون روز آخر که ملتمسانه ازش حلالیت طلبیدم (از اینکه گاهی جدی بودم باهاش و نه مهربون) فقط نگام کرد. انگار اصلا معنی به دل گرفتن رو نمیدونه که بخاد ببخشه.
     یادش بخیر بچه ها میخواستن سر به سر من بزارن میگفتن معصومه داره میاد! همین یک کلمه کافی بود که احساس کنم الانه که کل جمع بره رو هوا. اون چند روز برام به اندازه ی یک عمر خاطره و دلبستگی به بچه ها گذاشته.
    پاسخ:
    چشمم روشن! معصومه ی منو اذیت کردین؟

    این بود آرمان های ما؟ :/
    السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
    سلام

    عالی بود...منتظر ادامه  هسنم بیصبرانه...کاملا همه چیز رو تصور کردم و خودمم پیش بچه ها تصور کردم.مخصوصا اون دخترکوچولوهای معصوم و مهربون آخراتوبوس ک با چه ذوقی شعر میخوندن..خوشبحالتون..خوشبحالتون...این یعنی زندگی...چقدر لذت بخشه ک واسطه زیارت یه خانوم شصت ساله شی ک بیاد حرم آقا برا اولین بار،اونم از اون راه دور،اونم انقدر یدفه ای...یعنی روزی میاد که قسمت ما هم بشه این شیرینی ها رو از نزدیک حس کنیم
    همه جهادی نوشت ها رو مو به مو خوندم و لذت بردم...عالی بود.نگاه کریمانه آقا امام مجتبی ع بدرقه برنامه های گروهتون
    شعر آخرم خیلی زیبا بود.
    پاسخ:
    سلام. 

    این، شیرین ترین سفر جهادی من بود. نه اینکه جهادی کم رفته باشیما. این یکی خیلی خاص بود. یه جورایی پاداش سه سال صبر و دعای شبانه روزی بود. پاداش سه سال سختی راه و مسیر روستا رو خریدن. سه سال بی دریغ کار کردن. سه سال صمیمانه با خدا جلو رفتن و سه سال با "ان مع العسر یسرا" مانوس بودن.

    امیدواریم بزودی زود، بجای تصور و تجسم ، لذت نفس کشیدن در هوای دخترانم نصیب تون بشه. 

    ممنون از دعای زیباتون. پشت سیستم آمین بلندی مرحمت فرمودیم!
    بسم الله...

    سلام علیکم..

    با تک تک کلمات و عباراتی که نوشتین جیگر آدم حال میاد....

    من همیشه به انرژی دخترای کم سن و سال تو اردوها غبطه میخورم که از اول تا آخر مسیر میخوان شعر بخونن.یعنی انرژی دارن وصف نشدنی...

    بی صبرانه منتظر پست بعدی هستم....


    خواهشا فاصله ی زمانی 
    پاسخ:
    سلام بر شاگرد دوم کلاس خودم. اول شی ایشالا :)

    گاهی اوقات هرچی خواهش میکردم توی مسجد روستا ، شعراشون رو یکی یکی بخونن ، خیلی زود خسته میشدن و بی خیال!
    ولی توی مسیر بجز بار اول که شارژشون کردم ، دیگه تا آخر خودشون با همکاری مسئول خواهران همه رو میخوندن. 

    خنده دارترین قسمت شعرخونی دخترام، جایی بود که سر اینکه کدوم شعر رو زودتر بخونن ، کلی تو سروکله همدیگه می زدن. خدیجه، زهرا رو قانع میکرد ثریا راضی نمیشد. کلثوم شروع میکرد به خوندن ، بقیه باهاش نمیخوندن! خلاصه همینطور جنب وجوش و دعوا بود! حتی یکبار توی همین شلوغیا لیوان آب خدارحم چپه شد رو پای رقیه! همین ، بهونه ای شد تا دفعه بعد که داشتم کل اتوبوس رو آب میدادم ، وقتی دخترا لیوان رو دست شون میگرفتن ، به بهونه ی تکون خوردن های ناگهانی اتوبوس ، بچه ها رو خیس کنم. دیگه دخترا دستمو خوندن و لیوان رو موقع آب ریختن، اون طرف تر و با فاصله از خودشون میگرفتن :)) آب بازی به سبک جهادی!
    سلام
    کاش همون اول جلوی در اتوبوس محکم وایمیستادید و نمیذاشتید سگ بیاد تو
    پاسخ:
    سلام علیرضا

    خو سگ نبود که! سگگگگگ بود :) خیلی حجیم و پر تکاپو!

    من با سرهنگ تا خود اتاقش خیر سرم رایزنی کردم. کارت شناسایی و دانشجویی و ملی خودم و اجداد مادر بزرگم رو گذاشتم کف دستش. فکر کنم طرف ، اصلا با تیریپ بسیجی بودنم حال نکرد. هرچی براش توضیح دادم که بابا خیلیاشون زن و بچه ان. توی این سرما اینکار رو نکن. نفهمید که نفهمید. یعنی نخواست بفهمه. طوری قاطعانه واسه گشتن زیر و بالای اتوبوس ، تصمیمشو گرفته بود که انگار یقین داره شونصد کیلو تریاک کشف کرده! دستش رو گرفتم گفت دستو ول کن آقا! 

    دیگه آخرش گفتم: "بیا بگرد! همه جا رم خوب خوووب بگرد. منو از چی میترسونی؟ من زندگیمو باختم. برو از خدا بترس!"

    توی دلم داشتم می مردم از خنده :)))) شبیه دیالوگ شهاب حسینی شده بود توی جدایی نادر از سیمین خطاب به اون قاضیه! :)) دیگه کار داشت به جای باریک میکشید. دست برده بود به دستبند جیب راستش :)) کافی بود یکم دیگه برم رو اعصابش تا رسما بفرسته بازداشت! البته کاری که سرهنگ نکرد، سگه کرد. هنوزم قفسه سینه ام درد میکنه.
    سلام ...
    ایشااله همیشه اردوهای جهادیتون پابرجا باشه 
    کارخیلی قشنگیه
    نگاه معصوم و چهره های ساده ولی پاکه  دخترانه داخل اتوبوس 
    منه دگرگون کرد این حس معصومیت و زلالی را یک مادر ی میفهمه 
    که خودش هم دختر داشته باشه ...
    وقتی بیام کریمانه حالم عوص میشه ..
    مراقب خودتون و خوبیهاتون باشید ..
    پاسخ:
    سلام و تشکر و الحمدلله.

    خدا دخترتون رو براتون حفظ کنه. شما رو هم برای دخترتون.

    شمام مراقب خوبیهاتون باشید.
    بسم الله...


    اهمیت کار فرهنگی:

    امام خامنه ای:
    در میدان سیاست ما در موضع فعالیتیم و دشمن در موضع انفعال است.
    در باب اقتصاد با اینکه غم طبقات ضعیف جامعه را در دل دارم،اما نسبت به آینده امیدوارم!
    اما در عرصه ی فرهنگ بنده به معنای واقعی کلمه،" احساس نگرانی" می کنم و حقیقتا دغدغه دارم! این دغدغه از آن دغدغه هایی است که آدمی به خاطر آن،گاهی ممکن است نصف شب هم از خواب بیدار شود و به درگاه پروردگار تضرع کند.من چنین دغدغه ای دارم! 
    دغدغه ی فرهنگی شبیه دغدغه در" میدان جنگ" است و به معنای رها کردن 
    سنگر، عقب نشینی و ناامید شدن نیست!

    'قسمتی از کتاب دغدغه های فرهنگی امام خامنه ای'


    حس میکنم استادم که شما باشی ب ندای ولی زمانمون لبیک گفتین...قطع ب یقین همینطور است

    از وقتی باهاتون آشنا شدم غبطه میخوردم ک اینقدر دغدغه مند هستین...

    بیشتر بفکر شاگرداتون باشینو تو این وهله تنهاشون نذارین...

    خبطی میکنن عفو کنین....

    یازهراس
    پاسخ:
    شاگرد باز رفتی کانال تمجید؟ 

    شبکه تعریف؟ ماهواره ی پاچه خواری؟! دهععع!
    سلام 
    چه احساس ناب ودست نیافتنی ادم پیدامیکنه وقتی بااین بجه هاهمراه مییشه!
    چقدرمیشه ازشون گفت ودیگران روهم تواین حس شریک کرد!
    راستش اول که همراه شدم بابچه هافکرنمیکردم اخرش اینجوری تموم شه انگار یه عمره میشناسیشون...چقدرساده وصمیمی ان باهات دقیقامثل خواهروبرادرهای خودت
    تجربه خیلی خوبی بودباکلی دلتنی برای بچه هابه خصوص سکینه،خدیجه،سجادوامیرمحمد
    بنویسیدواین احساس ناب رو به همه منتقل کنیداگرچه خواندن متن کی بودمانندحضورداشتن توجمع دوست داشتنی بچه ها
    برای من هم که از خودم جاموندم خیلی دعا بفرمایید 
    پاسخ:
    سلام خانم سرزده

    یک گلایه که من از شما خانم های فرهنگی اردوی مشهدم دارم و برای اولین بار از این تریبون میگم ، اینه که چرا شما دست به قلم نیستید و از این چند روز بزرگ چیزی برای علاقه مندان بچه های حضرت زهرا س روی کاغذ وب نیاوردید؟
    درسته هنوزم توی شوک بزرگی اون چند روز هستید ، اما بسم الله دیگه. این همه با دخترام خاطره پیدا کردید. زکاتش رو بدید!
    سلام.خداقوت .منم با این تعریفات باشما بودم
    پاسخ:
    سلام عمه خانم. لطف دارید شما.
  • حسرت به دل...
  • سلام، خداقوت خادم امام رضا...
    دلم برااون چندروز پرمیکشه..راستش اول اردو خیلی سختم بود که قرار چطور اون فضای پرسروصداوشلوغ رو تحمل کنم، چطوری باهاشون ارتباط برقرار کنم..اما توسل میکنم به همون امام حسنی که بنظرم ایشون کارای اردو روسروسامان دادن که امام رضا ع منو بخاطر فکرای عجیبوغریب و قضاوتای نادرست لحضه ورود زائراش ببخشه..با این اردو یک عمر شرمنده اقا شدم هروقت مخاستم برم حرم روم نمیشد..روزی که مهمونای امام رضا داشتن برمیگشتن و مثل ابر بهار با خادماشون اشک میریختن واسم اونقد سخت نبود به اندازه وقتی که اتوبوسا حرکت کردن ومن با یک حسینیه خالی  وفضای آروم وساکتش روبرو شدم....اون لحظه به هرطرف حسینیه که نگاه میکردم جای خالی زائرابود که توان ایستادن رو ازم میگرفت...خداخیرتون بده که وسیله ای شدید برای تجربه خادم امام رضاشدن اونم با این کیفیت..حسرت به دلم...از اینکه اگر دعای دوستان نباشه دیگه نمیتونم این تجربه روکسب کنم...
    خادم ارباب التماس دعا..اجرتون با آقاامام رضا
    یاحسن ع...

    پاسخ:
    سلام و احترام

    بقول حاج آقای پناهیان وقتی بهت رزق میدن ، برو ببین کجا کدوم دل شکسته ای برات از تیکه های شکسته اش خرج کرده و تو رو لابلای نجواهاش یاد کرده. برو ببین کدوم مادر شهید ، کدوم همسر جانباز ، کدوم کاسب خداجو ، کدوم بچه پاک و صادق ، کدوم مسئول زحمتکش ، تو رو از همه وجود دعا کرده که امروز به تو رسیده.

    من خیلی کم به آدمها غبطه میخورم. معمولا هم چون بزرگترین خوش بحال های دنیا پشت سرمه ، به کسی نمیگم خوش بحالش!
    اما خانم های فرهنگی اردوی مشهد امسال ، عمیقا "خوش بحال شون ..."
    بسم الله...

    اهل چاپلپسی نیستم٬اصلا نزاییده مادرم ....

    گیرم باشم اما اینقدر نامرد نیستم که زیر پستی که چندبارخوندم وبا عباراتش گاهی خندیدم و گاهی گریه کردم تملق و چاپلوسی کنم....

    یازهراس
    پاسخ:
    قبول باشه شاگرد خوبم.

    هر اتفاقی بوده من بخشیدم. دیگه هم از این چیزها نگو لطفا.
    حاجی با لگت میزدی تو دهنش
    پاسخ:
    حاجیییییییی :))
    سلام. مکتب شما یه شاگرد مردودی رو می پذیره؟
    پاسخ:
    مگه اینجا مدرسه است آخه؟ 
    همش زیر سر توئه شاگرد دوم!

    مکتب من مکتب امام حسنه.
    سفره ی برکت و عزت آقام همیشه برپاست.
    هرکس یک بار خورده ، دوباره بشینه ، سرریز هم میاد.
    تازه هرچی مردود تر و بدحال تر ، جاش بهتر و صدر مجلس تر!

    صاحب خونه هم به همه نگاه میکنه و دست رحمت به دل ها میکشه...
    سلام..
    اینجا  کجاس؟من کیم؟ چی گفتی؟.. چه حس خوبی؟اینجا هر کجای دنیاس طربناک است بس بسیار..حالمون خوب شد..روحمان قرین تازگی شد.
    دوباره میام همین جا..
    پاسخ:
    سلام 

    شما رو نمیدونم. اما اینجا...

    اینجا قطعه ای از بهشت...
    خدایی ترین ضلع مستطیل دنیا... 
    تنها جای دنیا که بوی چادر خاکی میاد...
    پایگاه فخر فروشی زمینی ها بر ملائک آسمون...

    بن بست عاشقی ..
    انحنای آفرینش ...
    بعثت آدمیت...
    تولد اخلاق...
    یک قدم تاخدا...
    شاهراه خودسازی...

    سجده گاه نسیم...
    جانماز آسمون... 
    تکبیر دشت ...
    رکوع روستا ...
    قنوت همدلی...
    تشهد صمیمیت...

    نمایشگاه ظرفیت...
    جشنواره دلدادگی...
    سرانجام هر شروع ...
    ابتدای هر پایان ...
    غیرت اعتقاد ...
    ایستگاه ایستادگی ...
    رشته کوه محبت ...
    قله استقامت...
    تکثیـر دلگـرمی ...

    اینجا یک کلام:
    جایی که "زیبایی" زشت ترین و حقیرترین واژه هاست در برابر شکوه یک کریمانه ی صمیمانه....
    بسم الله


    :))))


    همه شاگرداتون دور هم جمع شدن ب برکت نگاه "کریمانه"
    پاسخ:
    :)))) و درد!

    اینقدر از این شاگرد ماگرد بازیا دراوردی که بقیه هم باورشون شد! 

    میری گوشه اتاقت ، یکساعت دست چپ و پای راستتو بالا میگیری! زود!
    خیلی خودتو تحویل میگیری !!
    پاسخ:
    اوهوم!

    هم خودمو هم منطقه رو هم همهههههههه ی بچه هامو. 


    مشکلیه؟ :)
  • باران (رازی در منتهیٰ الیه مشرق)
  • سلام و ادب.
    پیروزی پرشکوه انقلاب اسلامی مون مبارک.
    خیلی قشنگ بود.
    خدا قوت.
    پاسخ:
    سلام و سپاس.

    همچنین. زنده باشید.
    سلام...

    خواهش نکرده اهل کرم لطف می کنند

    اینجا به التماس گدا احتیاج نیست
    ......
    ....پس..سلام کریمانه ی صمیمانه..
    پاسخ:
    سلام و یازهـــرا س 
    سلام...
    می پذیرد عضو ،این گروه جهادی طلبه ی را..؟؟
    پاسخ:
    سلام 

    شما رو چه به گروه درب و داغون ما ...

    ما یه مشت مضطریم که کارمون با خودمون گیر کرده بود که امام حسن ع جمع مون کرده دور هم تا شاید شفا بگیریم ...

    میخواید بیاید چادرتون رو که نشانه حضرت زهراست خاکی کنید و برگردید؟

    اونجا نه تفریحه نه دریاست نه پارکه!

    طلبه جماعت باید بره منبر یک میلیونی، حلقه درس های باشکوه قم ، جماعت سینه چاک دنبال خودش داشته باشه!

    جهادی مال ما دیوونه هاست ... ما رو با دیوونگی مون به حال خودمون بذارید بزرگوار...
    تو فوتبالیستا یه توپ بود. از این هفته تا اون هفته بالا می موند. ما هم منتظر


    من از پیشنهاد سریال هفتگیم پشیمون شدم
    یه هفته گذشته ولی انگار یه ماهه منتظر ادامه ام.

    خدا قفل قلمتونو باز کنه
    پاسخ:
    خوبه دیگه. همون که میخواستم شده :)

    کریمانه ای ها ، خاصن و خواستنی!
    سلام



    خوب بحالتان..که امام شما را دور هم جمع کرد که با شاید نه ،که به یقین شفا بگیرید.

    اما ما اینجا مضطربیم و سرگردان..

    وقتی نیت کردی جهادی شوی دیگر که قرار برگشت نیست..قصد رفتن است و ماندن..

    ................................................................................
    ...........................................

    دیوانه را از چه می ترسانی از نرفتن به ..پارک ..

    خوب که می گویید طلبه جماعت ..جزء همان جماعتم هم نشدیم.

    نه منبر میلیونی ، نه حلقه های درس باشکوه قم را  هیچ کدام را ندیدیم..و جماعت سینه

    چاک را چه به دیوانه.!!

    فقط ..به شکوفه ها به باران برسان...

    سفرت بخیر..







    پاسخ:
    مرام کریمانه ای ها ، تکخوری نیست!

    ایمیل و شماره تماس بگذارید.
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">