کـریمانــه

لحظاتی باشکوه پر از سادگی

کـریمانــه

لحظاتی باشکوه پر از سادگی

کـریمانــه

اینجا تکه هایی از لحظات زندگی باشکوهی را می خوانید که لطف "کریمانه" شامل حالش شده است ...

و سوره کوثر پیش از اینکه یک اجتماعی نویس باشد، یک "جهادی نویس" بوده و هست و خواهد بود ...

******************************
معتقدم هر بزرگواری که وارد "کریمانه" میشود، فقط بواسطه ی خدای حضرت زهرا س و خوش روزی بودن او است.

******************************
اینجا دیانت و سیاست به هم تنیده است. اما این، لزوما به این معنا نیست که پیرامون مباحث سیاسی کشور پست جداگانه گذاشته شود و به بحث و نظر پرداخته شود. چشم ها را باید شست!

******************************
هرگونه برداشت، کپی از مطالب، استفاده از قسمت یا تمام متن، تحت هر عنوان، حتی بدون ذکر منبع، نه تنها حلال و مجاز می باشد، بلکه بعنوان نویسنده ی حقیقی و حقوقی مطلب، نشر دهندگان نوشته ها رو در ثواب نگارش آن ها شریک میکنم.

******************************
تقریبا بالای 95 درصد از مطالب این وبلاگ ، تولیدی است و در هیچ جای فضای مجازی قابل جستجو نیست. این را نه از برای خودبزرگ بینی و غرور، که برای توجه و تعمق متفاوت و ویژه در پست ها نسبت به سایر نوشته های فضای مجازی، میگویم.

******************************
و حرف حساب: آیت الله فاضل ره فرمودند:
" 50 سال است دارم اسلام می‌خوانم. بگذار خلاصه‌اش را برایت بگویم. واجباتت را انجام بده. به‌جای مستحبات تا می‌توانی به کار مردم برس. کار مردم را راه بیانداز.اگر قیامت کسی ازت سوال کرد، بگو فاضل گفته بود..."

یازهرا س.

مطالب پربحث‌تر
پیوندهای روزانه

جهادی نوشت (13)

جمعه, ۱ اسفند ۱۳۹۳، ۰۷:۳۷ ب.ظ

اردوی زیارتی مشهد مقدس (4)


نیم ساعت به شروع سانس اختصاصی مون، بچه ها آروم آروم وارد سالن نمایش فیلم میشن. اونقدر انرژی دارم که فقط خدا میدونه: "خدایا! این اولین تجربه فرهنگی هنری بچه های روستاست. الحمدلله" هنوز همه درست حسابی سر صندلی هاشون آروم نگرفتن که سیل سوالا به سمتم روونه میشه:

- حالا اینجا باید چیکار کنیم؟! 
- قراره فیلم بذارن برامون؟! یعنی نمایشه؟ تئاتر خودمونه؟!؟
- فیلمش چی هست؟ بزن بزنه!؟ 
- دستشویی اش کو پس؟ 
- خودتم توش بازی میکنی؟ 

و جواب من: بچهههههههههههههههههههههههه ها... :))

با توضیح مختصری ، اسم فیلم رو باضافه هدف مون از "سینما" و اتفاقاتی که توش میفته ، بیان میکنم: "شیار143 ، زندگی یک مادر شهید". همه خوب گوش میدن. در اصل، ته هدف مون اینه که فقط و فقط یک تجربه ی تکرار نشدنی برای اهالی ایجاد بشه که بعدها اگر حتی از صداوسیما واژه سینما رو شنیدن، خالی الذهن نباشن. حتی در آینده بتونن فکر ورود به فضای فرهنگی - هنری کشور رو داشته باشن. ( ینی عمق کار فرهنگی)

فیلم شروع میشه و بجز گریه یکی دوتا از شیرخواره ها، سالن سینما در سکوت قشنگی فرو میره. به معنای واقعی شکلک، اینطوری میشم:  بعد چند تا تماس، نیم ساعت بعد که وارد سالن میشم، همهمه آزاردهنده ای ، اخمم رو در هم میبره. سعی میکنم بی توجه باشم اما یکهو وسط سالن ، مادربزرگ و چند نفر از خانم ها داد وبیداد راه میندازن که: "احمد ، گم شدهههههه!  " سیدمحمد سعی میکنه خانوما رو آروم کنه. نگاهی به دور وبر می اندازم و بچه ها رو ورانداز میکنم. نه. واقعا احمد نیست.  بیخود نبود که صبح احساس بدی داشتم. 

سید رو کنار میکشم تا ماجرا رو برام بگه: "احمد (12 ساله) ، دیشب سحر تنهایی رفته حرم و دیگه برنگشته. تلفنم نداره. با تلفن یکی از زائرا توی حرم ، زنگ زده به روستا و به مادرش گفته. مادرشم با هزار نگرانی زنگیده به مادربزرگ اینا. الان احتمالا حرمه ولی نمیدونیم کجا ...". اولین چیزی که یادم میفته ، اینه که سر صبح بدون صدقه راه افتادیم. 

ماشینو آتیش میکنم و وسط فیلم با سید میزنیم به خیابون. نگرانی اینکه توی این پنج شیش ساعت، احمد چه بلایی سر خودش اورده ، با چکمه های میخی روی اعصابم راه میره. سعی میکنم سرعت ماشینو از سرعت فکر کردنم به بلاهایی که سر احمد اومده، بیشتر کنم. با تلاش سید، شماره ی اونی رو که احمد پیش اون توی حرمه ، پیدا میکنیم. هنوز درست حسابی روی اعصابم مسلط نشدم ، تلفنم زنگ میخوره: "سلام داداشم. هول نکنی! خانوم سید رو توی دستشویی سینما پیدا کردیم... غش کرده... میگن مشکل قلبی داشته... الان با آمبولانس داریم میریم بیمارستان امام رضا... جلوی سید چیزی بروز نده... دمت گرم یاعلی." 

گوشی، از دستم ول میشه. تصور اتفاق بد برای زبیده، دیوونه ام میکنه. میگم:"خدایا هرکسی جز زبیده." همه چیز خیلی سریع، به یک سراشیبی ناگوار تبدیل میشه. فکر تنهایی چندساعته ی احمد و حالا بیماری قلبی زبیده ، اونم پشت فرمون، حسابی درگیرم کرده. میام از پولای زیر ترمز دستی چیزی برای صدقه کنار بذارم که یکهو مححححکم با سینه ی مجروح به جلو پرتاب میشم و صاعدم بین فرمون و سینه، له میشه. صدای شکستن شیشه و بوق ممتد ماشین های پشت سرم، به خودم میاره م. چشمای تار خودم و نگاه نگران سید و حالا نگاه عصبی راننده پراید که نیمی از صندوق عقب اش رو از دست میده و من نیمی از چراغ ها و کاپوت.  

فقط شماره تماس و کارت بیمه مو به پیرمرد میدم و بسمت حرم آتیش میکنم. احمد سرحال و خندون انگار نه انگار اون همه آدم رو خل کرده ، میاد جلو سعی کردم قبل رسیدن به حرم، سید رو بسازم و خودم یک کلمه هم با احمد تند نشم.  توی مسیر بیمارستان ، از سید اوکی میگیرم: "سیدجان! خواهرم حالش بد شده و بیمارستان بستریه. اول من میرم پیشش بعد برمیگردم تو بیمارستان بمون اگه کاری لازم بود، انجام بده. باشه؟!" 

زبیده هم مثل احمد، سطح هوشیاری اش بالاست و خداروشکر هیچ مشکل جدی خاصی نیست.  فقط خدا میخواست که یک خطری از سر بچه ها بواسطه این تصادف بگذره. این، سومین حالگیری شدید اردو بود. چند دقیقه بعد جامو با سید عوض میکنم. خداخدا میکنم که با این کیفیت خبر دادنم، آب تو دل سید تکون نخوره. وقتی زنگ میزنم و حالش رو می پرسم، به شوخی شیرینی میگه: حال خواهرت خیلی خوبه! 

خیلی زود ، خودم رو باید به گروه و برنامه برسونم. حالا ظهر شده و نه تنها فیلم رو از دست دادیم ، بلکه نماز جماعت رو هم. اما خداروشکر الان دیگه توی پارک همه با همیم.  خلوتی پارک خودش خیلی نعمته. بعد از ناهار ، همه جمع میشیم برای رفتن تا مزار شهدای گمنام کوهسنگی. خواهرم اینقدر بهش خوش گذشته که از حلقه دو سه نفری دخترهام جداشدنی نیست!  پارک به اهالی خیلی چسبیده. این رو از شوق شون توی بالا اومدن جوون ترا از کوه و توی سرسره بازی خانم های میانسال بهمراه جیییغ و مخلفات میشه فهمید! وقتی میرسیم سر مزار شهدای گمنام، یه زیارت میکنیم و یه یادگاری میذاریم: "اردوی زائران بلوچستان ۸/۱۱/۹۳ - نیکشهر."

عصر چهارشنبه، یه عده مون، مهمون زیارت امام رضا علیه السلام میشن و یه عده هم حسینیه. حالا مهم ترین بخش برنامه ی امروز ، جشن میلاده. تا اسم جشن میاد، پسرا به سردستگی حسین ، با تکیه بر اصول مکتب سِمِجیسم! درخواست میدن توی برنامه جشن، تئاتر بازی کنن.  من که از خدامه برنامه ی جشن شلوغتر و مخاطب پسندتر برگزار شه اما با قاطعیت میگم: "هیس باشین! اجرا بی اجرا!" هرچی بیشتر اصرار میکنن، بشکل مرموزانه ای خوشحالتر میشم.  بالاخره میپرسم: "موضوع تئاترتون؟" 

- ازدواج!  خوبه؟! 

- پسرااااا عالیهههههه. 

کم کم آماده میشیم. اول حاج آقا حشمتی برامون درمورد وحدت و جملاتی از امام عسکری سلام الله علیه صحبت میکنه. دوم ، تیم شش نفره پسراست که آماده ی اجرای تئاترشونن. از عصر تمرین میکردن تا خود زمان اجرا!  یه بارم اجراشون رو تا نصفه دیدم که از جانب ستاد فخیمه ی فیلترینگ جمهوری اسلامی، وسط نمایش با سایت پیوندها دات آی آر مواجه نشیم.  عکس زیر هم تا فیلتر نشده، ببینید! روبوسی خونواده ی عروس و داماد در جلسه خواستگاری! حسن (عه ببخشید!!) عاطفه، بـــــــــَــــله رو گفت. 

سوم و آخر هم کف زنی با مداحی امیر حسین بود که انصافا خیلی چسبید. قرارمون به ده دقیقه بود ولی شد چهل دقیقه! به همه اون شب خوش گذشته بود. مخصوصا شیرینی های خاص و بشدت مورد علاقه خودم "سولی" با طعم موز و شربت خنک پرتقال . توی عکس، یه نمای دور از شیرینی ها هم وجود داره که بدلیل به هوس افتادن از ارائه اصل عکس معذورم! 

شب قشنگ جشن با حضور رفقای اهل سنت مون، خیلی به دل نشست. با تماشای این همدلی و رفاقت، میشد بار خستگی های صبح و ظهر رو از شونه ها برداشت. اردو شده بود نمایشگاه همدلی که توش تابلوی زیبایی از جمله آیت الله سیستانی بود: "نگویید برادران اهل سنت! بگویید جان های ما!" اون ها هم توی جشن ما دست میزدن و با همه ی برنامه ها قدم به قدم میومدن. این، بزرگترین دلگرمی اردو بود که از امام حسن سلام الله علیه داشتم. 

بعد از شام ، برای کمک به خادم حسینیه ، میرم آشپرخونه. پسرام بازم پیشقدم شدن و دارن کمک میدن. بلند میگم: "کی خسته است؟!"  حسین بجای "دشمن" میگه: "داداش، من!" ظرف ها تموم میشه و از بچه ها میخوام برن بخوابن. اما خادم حسینیه دستم رو میگیره و میخواد باهام خلوت کنه. اونقدر حرفش مهمه که قرمزی چشمام هم حریف اش نمیشن. با جون و دل مهمون پیشنهادش میشم. یکم که برام حرف میزنه، دوزاری ام میفته. خادم، به شدت منقلب شده. اشکش بند نمیاد: 

" من یک سال و نیمه اینجام. هزار تا اردو و مراسم و جشن و تعزیه دیدم. هیچ کدوم اینقدر درگیرم نکرد. پاکی این بچه ها... صداقت و معرفت شون... شیعگی این شیعه ها...  اینا عاشق امام رضان... من، هنوز دو روز نیست باشون آشنا شدم ولی وقتی پنج دقیقه نمی بینم شون، دلم براشون تنگ میشه... موندم جمعه چطوری میخوام ازشون دل بکنم... من حتی وقتی بچه کوچیکا با کفش میان رو فرش، هیچچچی بهشون نمیگم... دیشب یکی از بچه ها تو راه پله ها زمین خورد، با گریه بلندش کردم ... اصلا دارم دیوونه میشم... خوش بحالت با این سن وسال خدا بهت قشنگی هاش رو بخشیده... " براش خیلی حرف میزنم. مخصوصا وقتی میفهمم خودش هم شفاگرفته امام رضاست ، براش میخونم: "هرکی عاقله غمی داره ، روزگار درهمی داره ، عاشق نشدی نمیدونی ، دیوونگی عالمی داره ... "

ساعت دو و بیست دقیقه است. با این روز خسته کننده ، اما صحبت های دلنشین خادم حسینیه، حال خوشی پیدا کردم. همه ی خستگی ام رو به بالشت مسلم تکیه میدم. کاپشنم رو پتو میکنم و کنار هُرم نفس های پسر شاعرم به خواب میرم ...


ادامه دارد ...


------------------------------------

* عشق نوشت: یک روز در مسابقه ی با برادرت / خرج حسین شد همه تشویق مادری

دیــدی که کوچک است ، خودت را زمین زدی / جانم فـــدای این همــه مِهر برادری ... 

  • ۹۳/۱۲/۰۱
  • ۹۶۹ نمایش
  • سوره کوثر

نظرات (۱۰)

سلام برادر، خدا قوت
یا لیتنا کنا معکم
التماس دعا 

پاسخ:
سلام عزیزم

معلومه کجایی؟ این بود آرمان های ما؟!
شما قرار نبود مشهد باشی؟!
خانم اصلانی اصرار به اومدن نداشت؟!
من به شما آدرس و زمان و همه چی رو نگفتم؟! 
من نگفتم چقدر خوشحال میشم اگه باشی؟!
میخواستی ما رو از خوبیهای حافیان محروم کنی؟!
خواستی ثابت کنی توفیق با شما بودن رو نداریم؟!

خیییییلی جات خالی بود مشتی.
  • همسر سید علی ...
  • با سلام 
    عالی بود ...
    و باز زیارت قبول ...
    راستی می شود سند حدیث امام صادق (ع) رو ذکر کنید ...
    ممنون می شم
    پاسخ:
    سلام و تشکر خانم فاطمه

    راستش من پای منبر آیت الله جاودان -فکر میکنم- شنیدم از حضرت صادق نقل فرمودند. حتی اینکه شبیه این روایات زیاد داریم! اما چون خودم به حدیث دسترسی نداشتم ، در متن اکتفا به کلام آیت الله سیستانی کردم. 
    سلام

    کاش از برهان خلف کمک میگرفتید در جهادی نوشت 13..
    اه از نهادمون خاکستر شد..نفسمون بالا نمیومد اگه این سینی شربت نبود..خوب که بود این شربتا...

    ...در ضمن تا حراست کریمانه نیمده ما بریم..
    پاسخ:
    سلام خانم صفورا

    اینجا آدم بیسوادی مثل منم پیدا میشه هااا. در فهم کامنت تون ، منم بازی بدین :)
    سلام،
    خداقوت

    وای چه روز پر تنشی..اینهمه اتفاق متفاوت تو یه روز....ولی الحمدلله که آخرش ختم به خیر شده...

    الان که یکم شخصیتها برام واضح تر شده خوندن مطالب خیلی لذت بخش تر شده،و همچنین انتظار بیشتر و سختتر...

    در جود و کرم دست خدا هست حسن
    دست همه را وقت عطا بست حسن
    نومید نگردد کسی از درگه او
    زیرا که کریم اهل بیت است حسن
    پاسخ:
    سلام. سلامت باشید. همچنین.

    اون روز حتی حال مادرم بدتر از قبل بود. اصلا حال روحی ام مساعد نبود. 
    اما بلطف خدا چیزی از برنامه ها جابجا یا کم و زیاد نشد و این در کار فرهنگی یعنی خیییلی.
    سلام وبلاگ زیبایی دارید.

    خوشحال میشم به وب من هم سر بزنید.

    اگر با تبادل لینک موافق بودید نظر بذارید تا لینکتون کنم.
    پاسخ:
    سلام 
    بند سوم از قسمت درباره وبلاگ رو مطالعه کنید!

    باتشکر.
  • شاگرد سورۀ کوثر
  • سلام سورۀ کوثر

    واقعاً که دیوونه ای.
    آخه برادر مومن، توی این ماراتن سرعتی که آدما برای رسیدن به جاه وجلال و پست و مقام و موقعیت براه انداختن!! شما پاشدی دست این همه زن و بچه و پیر زن و پیر مرد رو  گرفتی بردی مشهد که چی بشه؟ قربون امام رضا برم من ولی حقته که این همه بلا ها سرت بیاد!! واقعاً که دلتون خوشه ها.
    از من عاقل بشنو که این ها برات نون و آب نمیشه. حداقل برو لندن یکی دو ترم درس بخون که سواد یاد بگیری! همین کارا رو میکنین که بهتون مارک بیسوادی می زنن!!

    البته دیوونگی هم برا خودش عالمی داره ها!!
    پاسخ:
    سلاممممم

    دیوونه؟؟؟ همین گفتی و تموم؟؟!؟ حداقل میگفتی دیوووووووووووووووونههههههههههه! :)

    تازه یه بارم یکی بهم گفت: 
    من قبلا فکر میکردم روستا محرومه! حالا می بینم این توئی که از عقل محرومی! :)))))
    سلام و خداقوت
    هر دم از این باغ بری میرسد
    تازه تر از تازه تری میرسد
    پاسخ:
    سلام. یه مقدار در فهم کامنت ، کندذهن شدم!

    پاسخم به کامنت خانم صفورا رو اینجا هم میدم :)
    سلام
    ظاهراً نباید برای بعضی کارها برنامه ریزی کرد
    آخر هم مشهدی نشدیم


    پاسخ:
    مرتضیییییییییییی :(

    نمیدونم چرا الان که جواب کامنتت رو میدم ، یه لحظه اون قیافه ی کربلات تو موکب اومد توی ذهنم. 
    یه کوله پشتی خانواده :) 
    یه نگاه در حال تور کردن من :)
    یه لبخند موقع گره خوردن نگاهامون :)
    دوتا لیوان شربت زعفرون خنک ... بححححح بححححح :)
    آخ آخ اهنگ وبلاگتون
    با این بدیها داری میسازی. جدا تو خیلی بنده نوازی :((((((



    تو سینما تخمه هم پخش کردین؟ :)
    هرچند که برای این فیلم باید دستمال کاغذی توزیع کرد :(((


    شما لیست حضور غیاب نداشتین؟ صبح که از حسینیه رفتین متوجه نشدین احمد نیست؟
    پس چطو امار میگرفتین؟ الان مطمئنین همه رو برگردوندین روستاشون؟ :)


    چقدر اتفاق تو یه روز ( ایکون ادم گیجی که بالا سرش ستاره میچرخه )
    یاد پست شوخی های خدا افتادم.
    خدا با دیوونه ها جور دیگه ای تا میکنه. شاید از صدقه بوده. شاید هم برا خاطره سازی بوده :) شاید دل کسیو شکوندین یا کاری کردین که کفارش بوده :( برا اردوتون اسپند دود میکردین چشم نخورین.


    قسمت سولی واقعا دل سوزوند. بلکه خاکستر کرد. دلم نمیاد بگم گوارای وجود.


    تصویر عاطفه خانم اینا رو از جلو مینداختین. خوشبخت بشن:)



    وای این دفعه چقدر نطق کردم. ببخشید.
    حالا بهتر هستین از جراحات؟
    پاسخ:
    سولی و ما ادراک ما سولی :)

    تصویر عاطفه خانم رو ننداختم همین الان مشکلاتی برای مدیریت وبلاگم ایجاد کردن! وای به روزی که...

    بهترم از جراحات. اما تو فکر نوروزم :))

    لیست حضور غیاب داشتیم ولی اگه روستا تشریف ببرید می بینید اونجا اصلا همه چیز دیداریه!
    یعنی امورات شون با رویت همدیگه راه میفته. حضور و غیاب رو نمی فهمن.

    چه عجب نوای وبلاگ رو یکی شنید و چیزی گفت.

    از نطق تون ممنانم :)
    سلام عشقم چطوری فدات شم خوبی گلم؟
    بازم زیارت قبول فرشته ی من
    .
    .
    .
    .
    .
    تحویل بگیر انرژی هارو سر رفت
    پاسخ:
    چه عجب ... یه احساساتی از تو دیدیم! 
    خخخخ :))
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">