کـریمانــه

لحظاتی باشکوه پر از سادگی

کـریمانــه

لحظاتی باشکوه پر از سادگی

کـریمانــه

اینجا تکه هایی از لحظات زندگی باشکوهی را می خوانید که لطف "کریمانه" شامل حالش شده است ...

و سوره کوثر پیش از اینکه یک اجتماعی نویس باشد، یک "جهادی نویس" بوده و هست و خواهد بود ...

******************************
معتقدم هر بزرگواری که وارد "کریمانه" میشود، فقط بواسطه ی خدای حضرت زهرا س و خوش روزی بودن او است.

******************************
اینجا دیانت و سیاست به هم تنیده است. اما این، لزوما به این معنا نیست که پیرامون مباحث سیاسی کشور پست جداگانه گذاشته شود و به بحث و نظر پرداخته شود. چشم ها را باید شست!

******************************
هرگونه برداشت، کپی از مطالب، استفاده از قسمت یا تمام متن، تحت هر عنوان، حتی بدون ذکر منبع، نه تنها حلال و مجاز می باشد، بلکه بعنوان نویسنده ی حقیقی و حقوقی مطلب، نشر دهندگان نوشته ها رو در ثواب نگارش آن ها شریک میکنم.

******************************
تقریبا بالای 95 درصد از مطالب این وبلاگ ، تولیدی است و در هیچ جای فضای مجازی قابل جستجو نیست. این را نه از برای خودبزرگ بینی و غرور، که برای توجه و تعمق متفاوت و ویژه در پست ها نسبت به سایر نوشته های فضای مجازی، میگویم.

******************************
و حرف حساب: آیت الله فاضل ره فرمودند:
" 50 سال است دارم اسلام می‌خوانم. بگذار خلاصه‌اش را برایت بگویم. واجباتت را انجام بده. به‌جای مستحبات تا می‌توانی به کار مردم برس. کار مردم را راه بیانداز.اگر قیامت کسی ازت سوال کرد، بگو فاضل گفته بود..."

یازهرا س.

مطالب پربحث‌تر
پیوندهای روزانه

۵۸ مطلب با موضوع «جهادی نوشت» ثبت شده است

یک عاشقانه آرام

حوالی مغرب با حسن، نشسته بودیم کنار دیوار مسجد. تقریبا سه ساعت فوتبال بازی کرده بودیم.

حسن وقتی اون روی مهربونش گل بکنه، به معنای واقعی کلمه "دوست‌داشتنی" میشه. 

ازش می پرسم: امشب شما شام چی دارین؟

با غرور خاصی میگه: خورشت!

و من، با دیدن غرورش، مثل همیشه بجای خورشت میخونم: نون خشک و فلفل و آب و نمک و روغن.

جواب میدم: اوووف. نوش جون. ما هم نون و ماست داریم با خیار. ولی خورشت شما خیلی بهتر از غذای ماست.

میگه: آره. پس چی؟

فردا قبل از ظهر، یکی از بچه ها خبر میده برای ناهار، مهمونی دعوتیم خونه یکی از اهالی روستا.

ظهر که بچه های گروه جمع شدن، با پیشواز دوتا از بچه های روستا به سمت خونه حرکت میکنیم. 

سفره ای روبروی ماست که میشه اسمش رو گذاشت: سفارشی ترین سفره دنیا.



چلو گوشت آهو با پیازچه و سالاد گوجه و ترشی مخلوط، آب خنک و دو تا شمع به میزبانی دو تا چفیه!

یک ماه، صبر کرده بودند تا ما به روستا بیایم و گوشت های شکار آهو رو دور هم بخوریم. 

پیاز و گوجه از باغ خودشون برامون چیده بودند و ترشی رو هم به افتخار اینکه من خیلی دوست دارم!

مهمون شده بودیم به یکی از خوشمزه ترین غذاهای سال مردم روستامون.

تازه برامون قاشق هم گذاشته بودند!

تا حالا ندیده بودم کسی سر عزت نفس، عزت گذاشته باشه.

زیر لب می گفتم: سفره عزت نفس شیعه حضرت زهرا همیشه برپا.

میزبان مهمونی اون روز کسی نبود جز خانواده بابای حسن.

------------------------------------------

* عشق نوشت: گرچه با تقدیر، ناچار از مدارا کردنم / عشق اگر حق است، این حق تا ابد بر گردنم 

  • ۱۵ نظر
  • ۲۲ تیر ۹۵ ، ۱۹:۳۰
  • ۱۱۱۴ نمایش
  • سوره کوثر

جهادی نوشت (26)

۱۰
فروردين

راستی خورشید با آبی چه زیبا می شود!


گفتم که پر از عطر بهاری بانو.

خب حرف بزن گاه گداری بانو.

گفتی: به خدا حرف ندارم آقا

گفتم: به خدا حرف نداری بانو!


نوروز امسالم، طعم عسل تبلیغ متاهلی را در آب و هوای دو نفره بلوچستان چشیدم.

تعجب میکنم که این خاک غریب، متهم است به حرارت طاقت فرسا و آلودگی درد افزا. 

اما مگر این حجم محبت مردمان روستا، در حریر نوازش همسری آرام و دریــایی، چیزی جز "بهشت" را تداعی گر است؟


بگذار با تو عالم خود را عوض کنم:

یک لحظه تو به جای من و من به جای تو

این حال و عالمی که تو داری برای من 

دار و ندار و جان و دل من برای تو ...


یار تبلیغ و جهاد من!

بودنت مرا آزاد میکند. از جشن فراموشی ها.

دویدنت پا به پای من، نیروی انگیزشی میشود برای فراز و فرودهای مسیرم.

حضورت در خستگی سختی هایم، نمایشگاه ایثار و مقاومت است تا بمانیم به پای آنان که مانده اند.


خودت را بگذار جای من 

اگر مثل من، عاشقت نشدی 

دوباره خودم عاشقت می شوم!



گویند خداوند به موسی ع فرمود: شکر مرا به جای آور.

موسی عرض کرد: مرا توان شکر تو نیست یا الله.

پاسخ آمد:

"شکر ما همین است! همین که بدانی هرچه شکر گویی، یارای حقیقت شکر ما را نداری".

چیزی برای به رخ کشیدن از یار زندگی سوره کوثر ندارم. هرچه هست فضل است و کرامت.

هراسم از این است که چشم هایم را به روی نعمت های نهان و عیان اش فرو بسته باشم.

چه کفرانی از این بالاتر؟

ندیدن اقیانوسی که ماهی، عاشقانه در آن نفس می کشد!


جهاد ات قبول یار جهاد من!

بعد از مادرمان، تمام این موهبت الهی از آن توست.

دلت شاد و روزگارت، بهشت و ... روزت مبارک!

---------------------------------------------------

* عشق نوشت: تو در کنار خودت نیستی نمی دانی / که در کنار تو بودن، چه عالمی دارد!

  • ۱۰ نظر
  • ۱۰ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۰۰
  • ۸۵۲ نمایش
  • سوره کوثر

جهادی نوشت(25)

۱۶
اسفند

دستبند سکینه


خبر به گوش اش رسید که گروه جهادی پس از این اردو، به این زودی ها به روستا برنخواهد گشت.

شب جشن عید غدیر بود و قرار شد هر دختری یک دستبند زیبا عیدی بگیرد.



سکینه اما، تیزهوش تر از این هاست که فریب بازی جایزه ها را بخورد و چیزی از حجم دلتنگی هایش را به ظاهر این عیدی بفروشد!

پسرها برای گرفتن شیشه عطر خود تقلای کودکانه دارند، اما سکینه گویا هنوز نمی خواهد با هدیه اش کنار بیاید. 

انگار فروشنده ی دستبند را شرمنده کرده و لب برچیده گفته بود: "اشک های سکینه را قیمت گذاری کرده ای؟"

چه کسی از دل سکینه خبر داشت؟ 

مانده بودم. 

چه خواهد شد؟

عفریته ی وداع از راه رسیده بود. 

اما این بار بوی جدایی نیز با طعم اشک هایم آمیخته بود.

اگر واقعا این آخرین بار است که بهشت را می بینم، کاش معجزه ای رخ دهد.

دخترها با ناز و نگاه به دستبندهای عیدی شان، به بدرقه آمده اند.

سکینه اما بغض کرده، دستبند اش را بیرون کشیده و با چشم های پف کرده اش، آن را بازی می دهد.

آخر جلو می آید. سرش را بالا می گیرد و تمام غیرت دخترانه اش را به جان کلمات می ریزد:

" هر زمان که برگشتید، دستبند مرا هم بیاورید."

.

.

.

و حال، بعد شش ماه

دعوت نامه رسیده است از سکوت شب های روستا. نسیم غروب جهادی، بسته ی پیشنهادی آورده است.

و لحظات، بوی "کریمانه" گرفته اند ...

دستبند را بر می دارم. دخترم، کار خودش را کرده است.

زیر لب می گویم:

"دست بند تو دست من را دوباره باز کرد."

آخر، سکینه تمام تلخی دنیا را به سکینه بودنش می بخشد.

سکینه به آرامش هم، سکینه می دهد.

آهسته تر این بار، می گویم:

"عصای موسی، قرآن محمد، دستبند سکینه."

-----------------------------------------

* در اوج گره خوردگی معادلات زمینی: "التماس دعای جهادی."

** عشق نوشت: میدونم هر جا که باشی، دل تو اهل همین جاست/ واسه ی من و تو اینجا، اول و آخر دنیاست ...

  • ۱۰ نظر
  • ۱۶ اسفند ۹۴ ، ۰۳:۰۳
  • ۸۹۷ نمایش
  • سوره کوثر

هفته "وحشت"!


دلم گرفته است برای هفته ای که مظلومانه، بار سکوت و خیانت مسئولین فرهنگی این مملکت را به دوش کشیده است و با زجر و کتک، نام "وحدت" بر او برچسب شده است.

کار به جایی رسیده است که دیگر رمقی هم برای نوشتن از این ظلم بزرگ تاریخی، در رگ های انگشتانم وجود ندارد.

مگر این همه داد زدیم و زدند، سودی داشت؟


وقتی تمام موجودیت و انرژی آخوندی بزرگوار در یک مسئولیت دینی - ملی بزرگ، میشود زدن زیرآب یک گروه جهادی ساده چند نفره!

و زمانیکه سراپای تلاش یک مولوی سنی میشود حذف چکشی روابط دوستانه و صمیمانه ی یک گروه جهادی ساده چند نفره با اهل سنت منطقه!

پس ما چگونه باید برای اقامه دغدغه های خاک خورده رهبرمان در این مملکت تلاش کنیم!؟

مگر تمامی دارد فریاد های دلخراش ستم دیدگان و زخم خوردگان این آب و خاک؟!

نکند باید ما نیز کنار بایستیم تا هر نادان و بخت برگشته ای هر یاوه ای که به دهانش می آید، حتی پیشنهاد شورایی شدن رهبری را (چه غلط ها!)، با لجن پراکنی به کرسی عمل بنشاند!؟


ما که جوانیم و خام و ناپخته و نادلسوز! برای ایران و اسلام، وقتی با اهل سنت تجمع مشترک داشتیم، پشت سر یک مولوی یا مفتی، اقامه ی نماز نمادین وحدت می کردیم تا گره خوردن مشترکات اسلامی را در عمل نیز تبلور داده باشیم.



اما تعجب میکنم از پیرمرد ها و مثلا پخته ها و دلسوزان همیشگی(!) ایران اسلامی که با چنگ زدن به میز گرم تر از کرسی مسئولیت، با آن همه خرج و هزینه ی مفففففت بیت المال، آن هم پس از پایان همایش وحدت، بدین سبک وحدت شان را فریاد می زنند!


خب جای تبریک دارد حضرات!

شرمنده ای رسول خدا.

من هرچه فکر میکنم، تناسبی میان "رحمة للعالمین" بودنت و ما جماعت "خود درگیر" نمی بینم. 

نه شیعیان ما چشم دیدن اهل سنت مان را دارند و نه اهل سنت ما، تمایلی به تماشای شیعیان مان.

البته برای عکس های یادگاری، همه همیشه در صحنه اند! همیشه!

براستی آقاجان! حیف شما برای شفاعت امت ما. 

اگر مسیح و یهود تو را داشتند، چه ها که برای داشتنت نمی کردند.

عالم را پر می کردند از سبد سبد افتخار به وجود تو و خدای چنین پیامبری.

تسلیت میگویم ذبح رسول الله در امت اسلامی را.

خائنین! دست مریزاد!

---------------------------------------

* این خاطره از مرحوم میرزای شیرازی رو حتما بخونید. اینجا

** عشق نوشت: هر زمان از عشق پرسیدند، گفتم: "آه، عشق ..." / خاطرات بی شماری پشت این افسوس بود

  • ۱۵ نظر
  • ۰۶ دی ۹۴ ، ۰۸:۰۵
  • ۹۱۷ نمایش
  • سوره کوثر

روضه نامه ی «قربان»

چشم هایش را گشوده است اما پاهایش حس ندارند. پای دیدن دارد اما چشم رفتن، نه!

هنوز درد سه شبانه روز، دوخت لباس محلی برای زنان روستا انتقام کینه از انگشتان دو دستش را نگرفته است. هرچه باشد، اگرچه سن و سالش زیاد نیست، اما بیشتر از بزرگترهای روستا، سلیقه و استادی اش زبانزد است. نه بدین خاطر که از مردم شیعه ی روستایش بخاطر مضیقت و تنگدستی شان، پولی قبول نمیکند، بلکه بخاطر محبتی که بی دریغ به پای عزیزترین واژه ی زندگی اش، ریخته است و می ریزد؛ گلواژه ای بنام «حضرت زهرا س».

می خواهد بیشتر بخوابد و جای آبله هایش را مرهم بگذارد اما دخترک برای مراسم عید، وقت زیادی ندارد.

خوب می داند که اگر همین حالا که صدای اذان صبح عید قربان بلند شده، از خانه بیرون نزند، کسی هم برای مراسمِ تنها مسجد شیعیان روستا، دلسوزی های او را نخواهد کرد. تازه، باید فرش های مسجد را بیاورند بیرون و با پخش نواهای جشن، روستا را به عطر نماز عید، خوشبو کنند. بیشتر روستا هنوز در خواب است و کسی حتی برای معدود اتاقک هایی که جهت استحمام در میان خانه های کپری وجود دارد، نوبتی نگرفته است.

هر قدمی که برمیدارد، موکت سبزرنگ کهنه ی مسجد، چونان چمنزاری از سبزه های قدکشیده، زیر گام های زهرایی اش، می لغزد و ناگاه، آرزوی تمام زمین می شود رسیدن دست های تشنه لبش، به غبار راه او.

نماز را در عاشقانه ای آرام، با هجمه ای گمنام از ملائک و آسمانیان، می خواند. عده ای از فرشتگان برای بوسیدن زخم های دستش صف بسته اند. عده ای دیگر با بال هایشان، اشک کمرش را می گیرند و عده ای شان نیز، نسیم نرم ترین حریر مخملی آفرینش را گرد درد پیشانی اش طواف می دهند.

گفته بود نباید مردم روستا برای نماز عید، پشت سر اهل سنت اقتدای نماز کنند. وقتی شیعه مسجد دارد، طلبه هم باید داشته باشد. اصلا به پاس همین نگاه، حسین من، دویست کیلومتر راه از حوزه تا روستا آمده بود تا اگرچه مردم به سختی او را با این نوجوانی اش به امام جماعت بپذیرند، اما او خودش نماز عید شیعیان و خطبه هایش را بخواند. و چه کرد این حسین نوجوان امروز! مردم جوری تکبیر می گفتند و فریاد احسنت و ماشاءالله بر می آوردند که فراموش می کردی اینان دقایقی قبل بیم ایستادن پشت سر یک نوجوان را داشتند!

دخترک هفده ساله ی روستایم اما بی اعتنا به خستگی هایش، پذیرایی مراسم را فراهم می آورد. آب سرد و شکلات! قرار است کام مردم شیرین شود.

و من نمی گویم که چند خانه را برای تهیه ی یخ و چند هزار تومان از پول های خودش را برای خرید این شکلات ها داده است. فقط می گویم تنها یک عبارت او را سرپا نگه داشته است: «امروز، مردان و زنان شیعه در میان تمام نگاه ها، خودشان، بدون نیاز به دیگران، نماز پرشکوه عید قربان را خواندند.»

در پوست خود نمی گنجد. زیر لب عاشقانه ها دارد با مولای کریم. شاید دیشب که دست دختران و کودکان را حنا می زد و ناگهان، از شدت فشار این چند روز از هوش رفت، امروز قشنگ روستا را با همین لحظات ناب و روشن می دید.

براستی که برای یک ثانیه لبخند، باید ساعت ها نگرانی و خستگی را، یک نفر گوشه ی این عالم تحمل کند و به دوش بکشد. «عجب ماجرایی است، شیعه ماندنِ شیعه.»

خداقوت دخترم! آن هم اولین تجربه ی برگزاری مراسم نماز عید قربان، در شرایطی که همسرت نیز نباشد. تنها تو باشی و یک روستا. خداقوت دخترم که امروز لبخند آوردی بر لبان آقایی که در کوچه های کودکی، پیر شد. گوارایت باد خادمی حضرت مادر س.

---------------------------------------

* عشق نوشت: چیزی که از بزرگی تو کم نمی شود / این کاسه را ... فأوف ِ لنا، ایها العزیز!

  • ۱۲ نظر
  • ۰۲ مهر ۹۴ ، ۱۲:۳۶
  • ۸۵۱ نمایش
  • سوره کوثر

محبت به توان دو


سیزده شب از اقامت پرکار گروه مون توی روستا میگذره. عقربه های خسته و قهوه ای ساعتم، یک و ربع بامداد رو نشون میده که یهو توی جمع پنجاه نفره مون، غلغله ای به پا میشه.  و کمی بعد صدای گیس و گیس کشی!  میرم داخل مقر. چه خبر که نیست! 

- "کی میره این همه راهو!؟ عاقا بی خیال شید تو رو به ابالفضل! ماها لِه لِهیم! لِهههههههههه!  شوخیشم نکنین."

موضوع از این قراره که فردا صبح زود باید یکی دو نفر از بچه ها تا شهر برن و شیشه های مدرسه ی در حال ساخت رو از شیشه بری، تحویل بگیرن.  اما خستگی وحشتناک کار عمرانی دو هفته ای، اونم زیر این گرما، نای داوطلب شدن رو از بچه های باصفامون گرفته. تا حدی که برای پیدا کردن برگه واسه قرعه کشی(!) که اسم هرکی دربیاد اون بره، حاضرن جنازه هاشونو از این اتاق به اون اتاق بکشونن و حنجره و اعصابشونو خرج کنن اما لذت خواب فردا صبح تا ظهر رو از دست ندن.  طفلیا. واقعا توی این شرایط، هیچی از این بدتر نیست که تصور یه خواب شیرین رو هم از بچه ها بگیرن.

- "من میرم."

خودم وقتی متوجه میشم چی گفتم که دیگه کار از کار گذشته و با انفجار شادی، صدای سوت و کف ممتد بچه ها، روستا رو برمیداره.  علیرضا میگه: "دمت شوفاژ صحرایی! الهی همین امشب شهید شی داداش."  درجوابش مرتضی میگه: "آخه دیوانه جان اینم دعا بود کردی؟! به هزار بدبختی یه داوطلب پیدا شده واسه فردا. حالا میگی زاررررت همین امشب شهید شه!؟  دعات تو حلقم!" 

صبح با یکی از بچه ها میرم شهر. ساعت شیش و نیم جلوی شیشه بری، یه تویوتا کرایه میکنم برای حمل بار. صاحب مغازه آقامسلم که از برادران اهل سنت مون هست، از راه میرسه. تقریبا ساعت هشت. خودم رو معرفی میکنم و شیشه ها رو با احتیاط با برادر آقا مسلم میاریم بیرون مغازه. گفتگو با سوال آقا مسلم شروع میشه.

- شیشه ها واسه کجا هست؟ 

- مدرسه.  یکی از روستاهای همین اطرافیم. مدرسه دبستان هست که ان شاءالله شیشه هاش نصب بشه دیگه کار، تموم میشه و تحویل داده میشه به آموزش و پرورش.

- توی همین تابستون ساختین؟  هوا خیلی گرمه که. 

دکمه های باز پیرهنم رو طوری کنار میزنم تا عکس روی تی شرتم، خوب توجهش رو جلب کنه. بعد جواب میدم.

- خب یه محبتی یه نقطه اشتراکی بین من و تو بوده که ما رو این همه راه کشونده اینجا تا بچه های بلوچ کشورمون بخاطر نبود مدرسه و امکانات تحصیلی، از درس و مدرسه محروم نشن. 

نگاه عمیقی بهم میکنه و صدایی ازش درنمیاد. فقط حس میکنم از این به بعد داره دو برابر توان و نیروش، مایه میذاره که شیشه ها رو قرص و محکم با طناب ببنده تا توی ناهمواری مسیر، اتفاقی براشون نیفته.  اما انگار دلش هنوزم راضی نیست. 

میره بالا و تموم شیشه ها رو میاره پایین. برای هزارمین بار، شیشه ی خیس عینکش رو با پیرهن خشک میکنه. بنده خدا دوباره از نو، مقواهای بیشتری کف ماشین پهن میکنه. با احتیاط و نظم بیشتری، شیشه ها رو بشکل اریب می چینه و جای ایستادن شون رو بررسی میکنه. دور تا دور شیشه ها رو با مقوا، حفاظ ایجاد میکنه. بعد با دقت بیشتری طناب ها رو دور مقواها می پیچه و به میله های آهنی ماشین گره میزنه. اما بازم دلش راضی نمیشه. 

عرق از سر و روش میریزه. دیگه دارم نگرانش میشم.  براش مشتری اومده اما هنوز درگیر بستن شیشه های ماست. میره میگرده و چند تا لاستیک پیدا میکنه و دورتادور مقواها قرار میده. چندبار از دو طرف میکشه و بالا پایین میکنه تا از استحکامش مطمئن بشه. اما بازم انگار یه چیزی کمه. دست آخر حتی از وسایل توی خود ماشین هم برای امنیت بیشتر شیشه ها استفاده میکنه. ینی هرکاری ازش براومد، این بشر کرد! از این بهتر توی این وضعیت نمیشد کسی رو پیدا کرد که اینقدر دلسوزانه بار رو ببنده. 



کارش که تموم میشه، روبروم وامیسته. تشخیص اشکای صورتش از عرق جبینش، تقریبا محاله. خیلی دلم میخواد قصه ی این یک ساعت آخر رو که اینطور عاشقانه کار کرد، بفهمم که یهو بی هوا اومد جلو. خم شد و عکس تی شرت رو بوسید و به پیشونیش کشید.  چشمامو می بندم و از ته دل خنده ی ملیحی میکنم.

خداحافظی قشنگی میکنیم و محکم تر از بستن شیشه ها با هم دست میدیم. تو دلم غوغایی به پاست. همون جا وامیستم و قبل از سوار شدن، به عمامه ی سیاه و محاسن سفید صاحب عکس نگاه میکنم و آروم میگم:"آقا سید! یه بوس طلب ما."

تابستان 92

----------------------------------

* سخنرانی مقتدرانه ی خطبه های روز عید، ماهمو عسل کرد. لاف در غریبی! :))

**عشق نوشت: گیرم رقبا بر در تو صف زده باشند / تک بوسه ی ما را بده، یک دانه صفی نیست!

  • ۲۳ نظر
  • ۲۸ تیر ۹۴ ، ۰۹:۰۰
  • ۱۲۴۳ نمایش
  • سوره کوثر

درد های یک جهادی نویس


نمی دانم از کجا شروع کنم؟ چقدر سخت است به نمایندگی از همه ی همسنگران گمنام ات قلم بدست بگیری.

بغض هایم را از درد نوشته های دوسال گذشته ام آغاز میکنم، وقتی زیر تابش امواج پر محبت غروب روستا خلوتی گزیدم.

و فقط خداوند کریم است که میداند که یک بچه جهادی چه ارتباط عمیقی دارد با گلواژه ی "غروب". غروب و غربت و غریبی.


میخواهم حرف هایی بزنم که گوش فعال نیاز دارد! اگر قرار است قضاوت شویم، ترجیح میدهم فریاد هایم را زده باشم.


ما همان نسل جدید انقلاب ایم که اکثرمان روزهای جنگ را ندیدیم و برای خمینی کبیر خون ندادیم. 

اما امروز برای امام خامنه ای هرچه داشتیم، خون دل خوردیم. آنقدر که در جوانی، شبیه برادران شهدا، موهای سر سفید کرده ایم.

هم سالان مان افتتاح میکردند: "زیبایی اندام جوزف" و ما در سحرهای مان آرزو میکردیم: "زیبایی افکار یوسف".

زمانی که خیلی ها عشق شان، هنرمندان هالیوود نام می گرفت، بازیگر مورد علاقه ی ما حاج عبدالله والی بود؛ پیامبر بشاگرد.

خرید شب عید محبوب ترین اتفاق سال خانواده های مان بود اما همیشه هفت سین جهادی مان، میزبان صفای بچه های روستا بود.


همیشه به اسم "سوره کوثر" گمنام ماندم چون شرم دارم از دریادلانی که گمنامانه راه شهدا را می روند و ادعایی ندارند.

چنان با خدا معامله کرده اند که گویا بهشت و جهنم یار را دائما می بینند و از شوق بهشت و خوف عقاب، در جان خود آرام نمی گیرند.

برادران ام که لذت پدر شدن و زندگی بی دردسر در کانون پرمحبت خانواده را به نگاه منتظر کوخ نشینان خمینی ترجیح ندادند.

خواهران ام که آغوش زهرایی خود را به روی تمام محرومیت های غریبانه ی این آب و خاک، همچون مادری دلسوز، باز نهادند.


به جان شما قسم ما نیز می خواستیم جوانی مان را بکنیم. اما یاد علی اکبر افتادیم و شور حبیب، وجودمان را فرا گرفت.

ما هم دل مان برای خنده های مادران و پدران مان تنگ میشد اما دلتنگی شیعیان حضرت زهرا س را ترجیح دادیم.

میخواستیم زودتر از سن و سال مان بزرگ نشویم و بچگی کنیم؛ اما درد دین و انسانیت، پیرمان کرد.

دل مان میخواست هرروز که از خواب بیدار میشدیم، سفره ی رنگین صبحانه مان مهیا باشد. لایک های فیس بوک مان را می شمردیم. با دوستان مان، قرار استخر میگذاشتیم و از همه ی شیرینی های دوران تکرار نشدنی مان لذت می بردیم.


اگر به جای پست و مقام در این مملکت، کوه و بیابان را انتخاب کردیم، نه برای این بود که تخصص یا مدیریت نمی دانستیم.

مادرمان زهرا س شاهد بود که بهترین فرصت های شغلی و پروژه های تحصیلی پیش روی مان بود.

اما چه کنیم که عشق مان به سید علی چیز دیگری است و عهد مان با امام راحل، متفاوت.


بخدا قسم تنبل و کم سواد نبودیم. ما شاگرد اول کلاس هایمان بودیم و بهترین رشته های بهترین دانشگاه ها قبول شدیم.

معلم دینی راهنمایی، زمانی که "توحید افعالی" را کنفرانس میدادم، از شدت ذوق، نمره پایانی ام را بیست گذاشت!

معلم فیزیک دبیرستان، همیشه اصرار داشت مسئله های کلاسی را سریع پاسخ ندهم تا کلاس اش از رونق نیفتد!

استاد زبان خارجه، لقب "امپراتور" ام داده بود و گاهی اداره کلاس اش را در دوران دانشجویی به ام میسپرد!


یک بچه جهادی همیشه مظلوم است. 

ما جان هایمان را کف دست گرفته ایم و بیابان های بلوچستان را با توکل به خدا و توسل به کریم اهل بیت، بی پروا می پیماییم.

به جرات میگویم هربار که تا روستا می رویم، در گوشه ی قلب مان احساس میکنیم که بازگشتی در کار نخواهد بود.

وصیت نامه هایمان را قبل از حرکت، دوباره میخوانیم و چیزهایی در آن اضافه میکنیم. مثل انتخاب اسم بچه هایمان...

و چه حال بی نظیری است لبخندی که شب های اردو از نگاهم نصیب بچه ها میکنم. آن ها شاید بگویند دیوانه شده ای! اما چشمان من از اینکه یک شب دیگر نیز، یکدیگر را می بینیم و همه چیز سر جای خود است، لبریز از تبسم اند. نعمتی که بیصدا در کنارمان جاری است ...


ما مظلــوم ایــم. چون تا زمانی که مایه ی پیشرفت جریان فرهنگی و دینی در منطقه مان باشیم و تا زمانی که با پست های خاطرات جهادی بروز و دسته پر باشیم، محبوب دل ها و در اعماق دل های مخاطبان و تعریف ها و تمجیدهایشان خواهیم بود. ما غریب ایم چون هر جا موفقیت و درخششی ایجاد کنیم، هر ارگان و فرد و مجموعه ای که بتواند، خود را مستقیما دخیل و موثر در این افتخارمان میداند.

اما خدا نیاورد و نصیب گرگ های بیابان نکند که روزی از روزهای خدا، سوال، ابهام یا انگشت اتهامی به سمت مان دراز شود! خدا نکند روزی ماشین در مسیر، واژگون شود! یا خداوند نیاورد زبانم لال، کسی مان نقص عضو شود یا از دنیا برود. 

آن وقت، نه تنها مسئولین از همه مان بیزار و فراری خواهند بود، بلکه قوه قضاییه سپاه را متهم میکند، سپاه، بسیج سازندگی را و بسیج سازندگی، خود جهادگر بیچاره را! وقتی در راس ارگان ها گردن کلفت هایی وجود داشته باشند، واضح است که درنهایت، دیواری از دیوار خودمان کوتاه تر پیدا نخواهد شد.

همان ها که دیروز فخر میفروختند که در کنارمان باشند و سند افتخارآفرینی هایمان را از آن خود کنند، حال در صف اول شاکیان قصه قرار میگیرند و حالا باید پاسخ بدهیم و متهم ایم که اصلا چرا رفتیم که حالا چنین اتفاقی رخ بدهد!؟ متهم میشویم به خامی و هیجان کاذب! به توهم کاربلد بودن! به خرابکاری کردن و مصیبت آفریدن! به احساسی بودن! و این است سرانجام تلخ یک جهادگر. سرانجامی در برزخ دیروزشان که میگفتند چرا نمی روید و امروزشان که میگویند چرا رفتید...!؟


شاید روزگاری، برخی کم ظرفیت و بیسواد، به اسم جهادگر، گام های مغرضانه بر خاک مناطق محروم این کشور برداشتند و از عکس واره های فقر و تنگدستی مردمان وطنم، نمایشگاه ها زدند برای اثبات توجه مسئول نامردشان به این نواحی.

شاید عده ای در پوشش جهادی، کارهای کوتاه مدت کردند و سپس همه چیز را رها کردند و جهاد فرهنگی و عمرانی را یک لذت زودگذر دانستند.

شاید بعضی مان خواسته یا ناخواسته، اشتباهات فکری و عملی غیر قابل جبران کردند. 

اما این ها همه ی جهادگران نبودند. جهادگر، بابک نادری بود. جهادگر، سعید مومنی بود و تمام گمنامان این سرزمین که بیل و کلنگ هایشان را آنقدر بر سر نفس شان فرود آورده اند که دیگر، حرف هیچکس متوقف شان نکرد. 

 

براستی چه کسی میداند برای همین خدمت پانزده روزه به اهالی روستا، چه اشک ها که برای رضایت خانواده هایمان نریخته ایم و چه فیلم ها که بازی نکرده ایم و چه قول ها که در ازای همین چند روز برای یک عمر نداده ایم!؟

چه کسی میداند که به هزاران سختی و گدایی، تنها اندکی از هزینه ها را توانسته ایم جمع کنیم و مابقی را از جیب شخصی وسط گذاشته ایم، خوراک کمتری استفاده میکنیم و در هزینه ها، بیشتر از حد ممکن صرفه جویی میکنیم تا جایی بهتر، آن را صرف روستا، فرشته هایش و مراسمات کنیم.

و چه کسی میداند وقتی آب سنگین روستا معده هایمان را به هم می ریخت و گرمای داغ بیابان، مغز سرمان را طوری گاز می گرفت که نیمه های شب در خواب، هذیان می گفتیم و تا مرز بیهوشی پیش می رفتیم، جایی جز بیابان کویر برای دادزدن نداشتیم!

چه کسی میداند حال ما را وقتی صداقت و صفای مان، ابزار منفعت پرستی مسئولین قرار می گرفت و آقایان سر جان و مال و آبروهایمان، چه معامله ها که نمی کردند!

و کسی چه میداند که پشت هرکدام از این خاطره های جهادی، چه خون دل ها و چه امتحان های سنگین و کمر شکن که نبوده است  و نیست و نخواهد بود ...

و هیچکس هنوز هم نمیداند که با تمام این له شدن ها، هنوز هم تنها آرزوی مان خدمتی خالصانه تر برای مردم روستاست تا بار دیگر همه باهم، با عزت نفس بیشتر، به زیارت مشهد و قم و جمکران و بعد، زیارت شش گوشه ی عاشقی عالم نایل شویم.


غصه هایم را به اوج می برم. جایی که هم از دوست میکشیم و هم از بیگانه. 

بیگانه که از ابتدا، بی ریا و صادقانه بیگانگی کرده است. از همان اول با ابزار تهدید و تمسخر، به جنگ مان آمده است.

اما از دوست بگویم. دوست، با تعجب از اینکه با دست خودمان به آینده و شغل و زندگی مان گند زده ایم و با طعنه که: "این چیزها، برایت آب و نان نمیشود!" از کنار مان عبور میکند.

گاهی میگوید:"حتما در ازای این خدمت در مناطق محروم، حقوق دلچسبی میگیرید که اینطور برای یک روستا وقت میگذارید!"

گاهی نیز میگوید:"شما فکر میکنید شهید زنده اید!؟ اصلا شما را چه کار با اینجا؟ مگر مسئولین مرده اند!؟" 

دوست، حتی گاهی برایت میزند! سفارش ات را هم پیش بیگانه میکند!


دنیای جهادی، دنیای خاصی است. 

ما در بین مردمان خودمان غریبانه زندگی میکنیم.

حقوق ما کاسه های پرمحبت شیر است که میهمان اهالی می شویم و جیب پرپول ما، اعتبار و ارزش محبتی است که میان اهل بیت و فرشته های روستا، واسطه اش شدیم.

من به همه و همه جا گفته ام و میگویم: جهاد یعنی درد ...

هرکه بیشتر درد میکشد، جهادش مقبول تر و مولاپسندانه تر ...

هرچه نگاه میکنم، واقعا یک جهادگر جز سایه ی کریمانه، پناهی ندارد.

و هرچه می بینم، چیزی جز عنایت چادر خاکی، دلش را به راهش محکم نمیکند ...

--------------------------------------------

* کاش فقط یک هزارم دردهای مان را در این پست گفته بودم...

** عشق نوشت: من شبیه کوهم امّا از وسط تا خورده ام / تو تصوّر می کنی چوبِ خدا را خورده ام

نه! خیال بد نکن، چوب خدا اینگونه نیست / من هرآنچه خورده ام از دست دنیا خورده ام

ساده از من رد نشو ای سنگدل، قدری بایست / من همان « فرش ِ گران سنگم »، فقط پا خورده ام

 دائما در حال تغییرم ، بپرس از آینه / بارها از دیدن تصویر خود جا خورده ام ...

  • ۲۱ نظر
  • ۲۰ تیر ۹۴ ، ۰۹:۲۶
  • ۱۰۳۶ نمایش
  • سوره کوثر

جهادی نوشت (20)

۲۶
خرداد

غواصانه

یک. 

کفش های جهادی ام را می پوشم. احساس میکنم گام های امروز ام، مانند تمام ثانیه های جهادی، از عمرم حساب نمی شود.

نه بخاطر خوابی که آخرین ثانیه های شعبان، رمضانم را زهرایی کرد و دلم را به روزهای خاص جهادی، امیدوارتر!

و نه بخاطر خلسه ی دعوت نامه ای کریمانه از نود و پنج لاله ی گمنام و صد و هفتاد و پنج عاشق غواص که هنوز افتخار گمنامی دارند!

بلکه برای یک "بازگشت". به خودم و به سوره کوثری که امروز میدان بهارستان، قرار عاشقی مان را به امضای شهادت شهد شاهدان برده است...


دو.

گرما نیز عطش دارد! لب هایم آنقدر روزه داری می کنند تا روضه ی مادران شهدا، سفره ی افطار اشک را پهن می کند.

خوش روزی می شوم! سردار، در شلوغی چشمان خسته و حیرانم، در یک قدمی مان، ظهور می کند و شور روایتگری می گیرد:

"بچه ها! تموم این شهدای غواص، نخبه بودن. اطلاعات عملیات و مغز متفکر فرماندهی همینایی بودن که زدن به شط. هرکدوم، بعد رد شدن از آب، تازه کار اصلی شو شروع می کرده و یه مقر رو منهدم می کرده." قلبم حرارت می گیرد. نزدیک تر می شوم تا طعم فرو ریختن بغض چشمان سردار را با تشنگی نگاهم بچشم.

"دیروز یه مادر شهید بردن داخل. دور تا دور استخون مچ بچه اش، شکسته بوده. مادر تا دیده، پرسیده: «اینا جای ترکشه دیگه؟» همه از جواب دادن، حیا کردن. خوب کردن بهش نگفتن همه ی این بچه هایی که برگشتن، استخون مچ شون، لحظه ی پرت شدن به گودال هفت متری، شکسته و خورد شده. چی می تونستن بگن؟! بگن پسرت زنده زنده زیر این همه خاک، یازهرا س می گفته و سرباز عراقی بالای سرش، سیگار دود می کرده؟! بگن لحظه ی آخر، مچ شکسته ی پسرت خون می اومد و دست و پا می زد که فقط یه بار دیگه همرزماشو اون لحظه ببوسه و قول شفاعت بگیره ولی بولدوزر عراقی نذاشت ... !؟ "

گره خورده ام به چشمان سردار. تصویر آخرین ثانیه ی عمر شهدای غواص از مقابل چشمانم کنار نمی رود. انگار اینان، قبل از شهادت شان در قهقهه های مستانه، عند ربهم یرزقون شده اند! چه ثانیه هایی! لابد همگی با نگاه هایشان به هم لبخند می زدند. الحق چه رفاقتی از این عاشقانه تر که در واپسین لحظات ِ قبل وصال، نرمی پلک هایشان بی صبرانه از یکدیگر حلالیت بگیرد! آخر، چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند ... 

حالم دست خودم نیست. می دهم دست غواصان بی دست؛ و دل در بساطم نیست. می سپرم به سرسپردگان خمینی.

تصمیم ام را می گیرم. کوله بار سه ماهه ام را با دست بر پهلو به زمین می گذارم. کمر راست می کنم و کوله باری نو، بر می گیرم...

سه.

کفش های جهادی ام را آویز می کنم. اما نه دیگر برای همیشه. که برای همیشه دیدن اش تا طلوع اولین جهادی.

برگ برگ زندگی ام را ورق می زنم.

بوی ناب خنده های امیر محمد... بوی اشک های سکینه ... بوی نگاه شیرین گوهر ... بوی چشمان یوسف ... بوی بهشت ... همه با هم میهمان سکوت عطرآگین اتاقم می شود. آه از جهادی ... آه از ساختن و سوختن ... آه از عشق ... آه از کریمانه ی سوره کوثر ...

بگذار امروز را بلند بخوانم: قرارمان بخیر رفیق! به استخوان های شکسته ی دست تو و پهلوی مادرت قسم!

با هر طنابی دست جسم و روحم را بسته باشند، از جهاد برای کشورم؛ و به عشق رهبرم؛ فرو نخواهم گذاشت.

---------------------------------------

* عشق نوشت: یه گردان اومده با دست بسته / دوباره شهر، غرق یاس میشه

نِنه اش بندا رو وا میکرد، باباش گفت: "مُو گفتُم ای پسر، غِواص میشه..."

  • ۱۰ نظر
  • ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۰۲
  • ۸۷۷ نمایش
  • سوره کوثر

جهادی نوشت(19)

۱۹
خرداد

هدیه عاشقی (2)

زمان خداحافظی فرا رسیده است. 

یوسف با همان سکوت پرحرف خویش، خجالت اش را در گام های روسفید اش می ریزد و نزدیک می آید.

چه کریمانه نفس های عاشقی، به شمارش افتاده است!

دنیا از حرکت می ایستد و پسرانه ای باشکوه پر از سادگی، میزبان تمام قد هدیه ی عاشقی می شود.

یوسف! تو بهتر می دانی و از هر بچه ای بیشتر رنج می بری که با رفتن ما، تنها و تنها خواهی ماند.

آن وقت هدیه ی عاشقی ات را در برابر آن همه دیدگان گره خورده به دستان مان، چگونه تاب بیاورم؟

یوسف! هرکس در این دنیا دلخوشی ها دارد ...

تو هم انتخاب کن. اما غیر از من. 

بگذار دلخوشی های مان مثل زمینی ها باشد. 

اما مگر می شود؟! جایی که پای تو در میان باشد، زمین از خجالت، آبی آسمان می شود!

پس بیا کاری کنیم. 

من از تو سوال نمیکنم برای این هدیه، چقدر، کجا و چه کسی بار اشک بر دوش چشمانش کشیده است.

تو هم نپرس با این هدیه چه بلایی به سر نمازهایم خواهی آورد.

بگذار میان این همه زمین، گوشه ای از دلانه های آسمانی مان، به حرمت عاشقی، مهر کریمانه درج شده باشد ...

اردیبهشت 94

--------------------------------------

* عشق نوشت: من بچه حزب اللهی ام، باشد! ولی خب / عاشق شدن، طبق کدام آیه حرام است؟

  • ۱۰ نظر
  • ۱۹ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۱۰
  • ۱۰۳۱ نمایش
  • سوره کوثر

جهادی نوشت (18)

۲۹
ارديبهشت

هدیه ی عاشقی(1)


آنقدر زیبا کنار یکدیگر در هم تنیده اید که گویا سالیان سال است که چنین عاشقانه برای هدیه شدن مهیا شده اید!

تو ای هدیه ی مادر سلام الله علیها به دستان حسین!

جز حسین چه کسی جاده ی روستا تا حوزه های شاگردی امام زمان را بی انتظار، دوسال و نیم رفته و برگشته است؟

تو باید کادوی عشق بپوشی و در برابر تمام دیدگان دنیا، تقدیم به دستانی شوی که روزی زیور و زینت تشیع می شوند.



راز تو نیز ای هدیه بماند...

حتی اگر برای انگشتری ات که عمرش ده روز هم نمی شود، پای دستان پرغرور و آرام همسر شهید در میان باشد...

تو ای هدیه! رها باش در آغوش حسین من در همه ی ثانیه های روزهای اعتکاف که در دل بچه های روستا، برای اولین بار، رقص عاشقی با نماز شب و قرائت قرآن در هنگامه ی افطار و سحر برپا بود...

تو ای هدیه! بنشین بر نگین دستان آفتاب خورده ی پسر نوجوانم که جشن مبعث را به عشق کریمانه ای بیکران، این چنین پابرهنه از بهشت آسمان تا بهشت زمین را دوید که از جای قدم هایش، همه جا گل های سرخ روییده بود...

تو ای هدیه! بپرداز تاوان عاشقانه های بکر و زهرایی را از دل هرز و دنیایی من و باورهای خاک گرفته ام در این بیابان زمین و زمینی ها ...

تو ای هدیه! برای همیشه به خود فخر کن! مشتری بوسه های تو دستان حسین من است...

اردیبهشت 94

-------------------------------------------

* عشق نوشت: دوباره دلتنگی، دوباره حسرت، دوباره آه / دوباره بی تابی، دوباره فکر دو بارگاه ...

  • ۱۵ نظر
  • ۲۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۴:۲۹
  • ۹۸۸ نمایش
  • سوره کوثر