جهادی نوشت (22)
محبت به توان دو
سیزده شب از اقامت پرکار گروه مون توی روستا میگذره. عقربه های خسته و قهوه ای ساعتم، یک و ربع بامداد رو نشون میده که یهو توی جمع پنجاه نفره مون، غلغله ای به پا میشه. و کمی بعد صدای گیس و گیس کشی!
میرم داخل مقر. چه خبر که نیست!
- "کی میره این همه راهو!؟ عاقا بی خیال شید تو رو به ابالفضل! ماها لِه لِهیم! لِهههههههههه! شوخیشم نکنین."
موضوع از این قراره که فردا صبح زود باید یکی دو نفر از بچه ها تا شهر برن و شیشه های مدرسه ی در حال ساخت رو از شیشه بری، تحویل بگیرن. اما خستگی وحشتناک کار عمرانی دو هفته ای، اونم زیر این گرما، نای داوطلب شدن رو از بچه های باصفامون گرفته. تا حدی که برای پیدا کردن برگه واسه قرعه کشی(!) که اسم هرکی دربیاد اون بره، حاضرن جنازه هاشونو از این اتاق به اون اتاق بکشونن و حنجره و اعصابشونو خرج کنن اما لذت خواب فردا صبح تا ظهر رو از دست ندن.
طفلیا. واقعا توی این شرایط، هیچی از این بدتر نیست که تصور یه خواب شیرین رو هم از بچه ها بگیرن.
- "من میرم."
خودم وقتی متوجه میشم چی گفتم که دیگه کار از کار گذشته و با انفجار شادی، صدای سوت و کف ممتد بچه ها، روستا رو برمیداره. علیرضا میگه: "دمت شوفاژ صحرایی! الهی همین امشب شهید شی داداش.
" درجوابش مرتضی میگه: "آخه دیوانه جان اینم دعا بود کردی؟! به هزار بدبختی یه داوطلب پیدا شده واسه فردا. حالا میگی زاررررت همین امشب شهید شه!؟
دعات تو حلقم!"
صبح با یکی از بچه ها میرم شهر. ساعت شیش و نیم جلوی شیشه بری، یه تویوتا کرایه میکنم برای حمل بار. صاحب مغازه آقامسلم که از برادران اهل سنت مون هست، از راه میرسه. تقریبا ساعت هشت. خودم رو معرفی میکنم و شیشه ها رو با احتیاط با برادر آقا مسلم میاریم بیرون مغازه. گفتگو با سوال آقا مسلم شروع میشه.
- شیشه ها واسه کجا هست؟
- مدرسه. یکی از روستاهای همین اطرافیم. مدرسه دبستان هست که ان شاءالله شیشه هاش نصب بشه دیگه کار، تموم میشه و تحویل داده میشه به آموزش و پرورش.
- توی همین تابستون ساختین؟ هوا خیلی گرمه که.
دکمه های باز پیرهنم رو طوری کنار میزنم تا عکس روی تی شرتم، خوب توجهش رو جلب کنه. بعد جواب میدم.
- خب یه محبتی یه نقطه اشتراکی بین من و تو بوده که ما رو این همه راه کشونده اینجا تا بچه های بلوچ کشورمون بخاطر نبود مدرسه و امکانات تحصیلی، از درس و مدرسه محروم نشن.
نگاه عمیقی بهم میکنه و صدایی ازش درنمیاد. فقط حس میکنم از این به بعد داره دو برابر توان و نیروش، مایه میذاره که شیشه ها رو قرص و محکم با طناب ببنده تا توی ناهمواری مسیر، اتفاقی براشون نیفته. اما انگار دلش هنوزم راضی نیست.
میره بالا و تموم شیشه ها رو میاره پایین. برای هزارمین بار، شیشه ی خیس عینکش رو با پیرهن خشک میکنه. بنده خدا دوباره از نو، مقواهای بیشتری کف ماشین پهن میکنه. با احتیاط و نظم بیشتری، شیشه ها رو بشکل اریب می چینه و جای ایستادن شون رو بررسی میکنه. دور تا دور شیشه ها رو با مقوا، حفاظ ایجاد میکنه. بعد با دقت بیشتری طناب ها رو دور مقواها می پیچه و به میله های آهنی ماشین گره میزنه. اما بازم دلش راضی نمیشه.
عرق از سر و روش میریزه. دیگه دارم نگرانش میشم. براش مشتری اومده اما هنوز درگیر بستن شیشه های ماست. میره میگرده و چند تا لاستیک پیدا میکنه و دورتادور مقواها قرار میده. چندبار از دو طرف میکشه و بالا پایین میکنه تا از استحکامش مطمئن بشه. اما بازم انگار یه چیزی کمه. دست آخر حتی از وسایل توی خود ماشین هم برای امنیت بیشتر شیشه ها استفاده میکنه. ینی هرکاری ازش براومد، این بشر کرد! از این بهتر توی این وضعیت نمیشد کسی رو پیدا کرد که اینقدر دلسوزانه بار رو ببنده.
کارش که تموم میشه، روبروم وامیسته. تشخیص اشکای صورتش از عرق جبینش، تقریبا محاله. خیلی دلم میخواد قصه ی این یک ساعت آخر رو که اینطور عاشقانه کار کرد، بفهمم که یهو بی هوا اومد جلو. خم شد و عکس تی شرت رو بوسید و به پیشونیش کشید. چشمامو می بندم و از ته دل خنده ی ملیحی میکنم.
خداحافظی قشنگی میکنیم و محکم تر از بستن شیشه ها با هم دست میدیم. تو دلم غوغایی به پاست. همون جا وامیستم و قبل از سوار شدن، به عمامه ی سیاه و محاسن سفید صاحب عکس نگاه میکنم و آروم میگم:"آقا سید! یه بوس طلب ما."
تابستان 92
----------------------------------
* سخنرانی مقتدرانه ی خطبه های روز عید، ماهمو عسل کرد. لاف در غریبی! :))
**عشق نوشت: گیرم رقبا بر در تو صف زده باشند / تک بوسه ی ما را بده، یک دانه صفی نیست!
- ۹۴/۰۴/۲۸
- ۱۲۳۹ نمایش
زبان به مدح گشودن اگر چه آسان نیست
تو راست آن همه خوبی که جای کتمان نیست
ز عطر نام تو بوی بهشت می آید
خمینی دگری بر کسی که پنهان نیست
شهید زنده ای و روح جاری اخلاص
کسی چنان که تو، هم پایه شهیدان نیست
سزاست این که چنین تشنه کلام توام
که هیچ باغچه ای بی نیاز باران نیست
ولایت تو همان عشق خاندان «علی» ست
ز سعی از تو سرودن دلم پشیمان نیست
پروانه نجاتی
من فدای عمامه مشکی و محاسن سفید عکس روی پیرهن بشم
پدر مهربونم. شرمندتم سرباز خوبی نیستم براتون