کـریمانــه

لحظاتی باشکوه پر از سادگی

کـریمانــه

لحظاتی باشکوه پر از سادگی

کـریمانــه

اینجا تکه هایی از لحظات زندگی باشکوهی را می خوانید که لطف "کریمانه" شامل حالش شده است ...

و سوره کوثر پیش از اینکه یک اجتماعی نویس باشد، یک "جهادی نویس" بوده و هست و خواهد بود ...

******************************
معتقدم هر بزرگواری که وارد "کریمانه" میشود، فقط بواسطه ی خدای حضرت زهرا س و خوش روزی بودن او است.

******************************
اینجا دیانت و سیاست به هم تنیده است. اما این، لزوما به این معنا نیست که پیرامون مباحث سیاسی کشور پست جداگانه گذاشته شود و به بحث و نظر پرداخته شود. چشم ها را باید شست!

******************************
هرگونه برداشت، کپی از مطالب، استفاده از قسمت یا تمام متن، تحت هر عنوان، حتی بدون ذکر منبع، نه تنها حلال و مجاز می باشد، بلکه بعنوان نویسنده ی حقیقی و حقوقی مطلب، نشر دهندگان نوشته ها رو در ثواب نگارش آن ها شریک میکنم.

******************************
تقریبا بالای 95 درصد از مطالب این وبلاگ ، تولیدی است و در هیچ جای فضای مجازی قابل جستجو نیست. این را نه از برای خودبزرگ بینی و غرور، که برای توجه و تعمق متفاوت و ویژه در پست ها نسبت به سایر نوشته های فضای مجازی، میگویم.

******************************
و حرف حساب: آیت الله فاضل ره فرمودند:
" 50 سال است دارم اسلام می‌خوانم. بگذار خلاصه‌اش را برایت بگویم. واجباتت را انجام بده. به‌جای مستحبات تا می‌توانی به کار مردم برس. کار مردم را راه بیانداز.اگر قیامت کسی ازت سوال کرد، بگو فاضل گفته بود..."

یازهرا س.

مطالب پربحث‌تر
پیوندهای روزانه

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اردوی جهادی» ثبت شده است

جهادی نوشت (7)

۲۵
شهریور

به طعم بغض (1)

گاهی اوقات اگه ننویسی، به تاریخ که خیانت میکنی هیچ ، به آینده هم خیانت کردی. بغض های من رو از ایران می شنوید. اینجا تهران! پایتخت جمهوری اسلامی ایران. دقیقا همون جایی که سید مرتضی آوینی ره گفت: اینجا همه آزاد اند

جز حزب اللهی ها. 

- خدا میدونه تماشای چهره نورانی شما دوستان جهادگر که حقیقتا نمونه ی یک بسیجی واقعی هستید ، چقدر شیرین و انرژی بخش هست. کاش همت ها و باکری ها و شوشتری ها بودند تا ببینند نسل غیرت مند و بیدار جوانان ما اینقدر محکم پای آرمان های شهدا و امام راحل ایستادند.

این صحبت های آغازین یکی از مطرح ترین مسئولان کشوری در امر جهاد و سازندگی در جلسه خصوصی و مهم دیدار نمایندگان دو گروه پرسابقه و زحمتکش جهادی کشوره و این عبارت های کلیشه ای دهن پر کن، همون اول بهمون هشدار میده که حواسمون باشه آقای مسئول گویا هندونه فروشی هم بعنوان شغل دوم دارن و به کثرت از فن هندونه زیر بغل دادن استفاده می برن! مخصوصا با اون لحن کتابی و رسمی مشکوک.

- تشکر حاج آقا از فرصتی که به ما دادید و بالاخره بعد از دو مااااه (!) پیگیری تونستیم حضرت عالی و دوستان رو زیارت کنیم. راستش دغدغه ها کم نیست. بی مهری ها هم که خدا برکت بده اصلا از زمین و زمان باریده و می باره! اگر اجازه بدید ما با یک تحلیل از نقاط قوت و ضعف مجموعه های مربوطه جلسه رو آغاز کنیم؟

- پس اجازه بدهید حقیر دقایقی عرایضم را محضر شما برادران و خواهران بزرگوار که در حکم شهدای زنده و افسران خط مقدم جنگ نرم هستید عرض کنم و بعد بیانات شما بزرگواران را شنوا باشیم.

خدایا کجای مجالس رسمی گفتگو، ابتدا میزبان صحبت میکنه و بعد میهمان جمع بندی!؟ و این چنین بود که آقای مسئول دقیقا چهل و پنج دقیقه صحبت کرد! فقط هم توصیه ها و احادیث تکراری و عبارت های کلیشه ای. جلسه ای که قرار بود یک بار هم ما صحبت کنیم بجای آقایون! یکبار از درد هایی که دیدیم و بغض هایی که از مردم محروم کشور با خودمون به جلسه اوردیم حرف بزنیم.

- حاج آقا تشکر. اما راستش گوش ما از این حرف های روی کاغذ پره. اگه ناراحت نمی شید اومدیم برای انقلاب اسلامی دو کلمه عمل بزنیم بجای حرف! اگه اجازه میدید بریم سر این موضوعات.

- بله بله. ما برای همین امروز اینجا هستیم. فقط بنده یک ربع دیگر باید مرخص بشوم در افتتاح برنامه ای حضور داشته باشم. چرا که آنجا برنامه سخنرانی دارم. حتما باید در آن شرکت کنم!

یعنی بشکه آب یخ میریزن رومون. در بهت و حیرت همکارا همه چهل صفحه نمودار برنامه ها و طرح های اجرایی و گزارش های چهار ساله که برای ارائه و صحبت توی دستمه از دستم رها میشه. این همه انگیزه داشتیم برای یه چنین روزی. اون وقت آقا باید تشریف مبارکش رو ببره. رسما سایلنت میشم بدون ویبره!

با سکوت معنادار من ، یکی از خواهران بحث رو جلو می بره که حداقل از همین چند دقیقه بشه یه جور استفاده کرد. رو به آقایون میگه شما باید روی طرح های آماده ای که گروه های جوان و فعال منطقه برنامه ریزی کردند حساب باز کنید تا این فرصت استثنایی تفکر جوان به بدنه تجربه های شما مسئولین پیوند بخوره و حرکات نو رو خیلی زود شاهد باشیم. اما ناگهان آقای مسئول ... !

- ببینید درست است که شما در ظاهر نگران بحث محرومیت زدایی در کشور می باشید اما خوب است گاهی به خودتان یادآوری بفرمایید که توقع اهمیت دادن به یک گروه از جوانان خام و نا پخته و مخصوصا احساسی که توان تشخیص خیلی از مسائل ساده و پیش پا افتاده را هم ندارند، خلاف عقل است!

ما همگی: 

- ببینید برادران و خواهران! راستش را بگویم، ما همان قدر که از خطر دشمن در خاک مان هراس داریم از وجود افرادی مثل شما نیز در واهمه ایم!

دوباره ماها:  

- من که همان ابتدا تقدیر خودم را از شما جهادگران با الفاظ نشان دادم ، دیگر چه اصراری به دخالت و دستکاری در اموری که به شما ارتباطی ندارد. ما بزرگ شده این انقلاب هستیم. مطمئن باشید از شما بیشتر نگران هستیم. حالا یک سری دنیا ندیده بیایند برای ما برنامه بیاورند که چه کنیم چه نکنیم خیلی زور است! همین کم مانده است عقل ما را حمار میل کند و ما پذیرای این اوراق پیشنهادی حضرات تان شویم که به ارزنی هم نمی ارزد. خودتان هم واقف هستید که گاهی انسان می آید ابرو را درست کند چشم را نیز ...

کلکسیونی از بغض وجودم رو فرا می گیره. نه بخاطر این کلمه ها و این برخورد!

فقط یک لحظه تصور میکنم که رهبر و مقتدا و فرمانده ی من با چنین ادمایی داره نظام جمهوری اسلامی ایران رو اداره میکنه.

-----------------------------------

* عشق نوشت: همین که بهتری الحمدلله ... جدا از بستری الحمدلله... 
همین که باز برگشتی به خانه ... به بیت رهبری ، الحمدلله ... 

  • ۴۴ نظر
  • ۲۵ شهریور ۹۳ ، ۱۷:۴۳
  • ۲۱۲۶ نمایش
  • سوره کوثر

جهادی نوشت (6)

۱۷
شهریور

تمام دلخوشی یک جهادی نویس

توی گروه مون ، یکی از سال ها تصمیم گرفتیم داخل بسته فرهنگی که به همه برو بچه های شرکت کننده میدیم ، یک تی شرت نخی با عکس چاپ شده حضرت آقا  هم بدیم. 

الحمدلله طرح خیلی زود جواب داد! 

بچه ها با یک استقبال گرم ، همون روز اول اردو، قبل از اعزام به روستا، تقریبا همه یکدست لباس ها رو پوشیدند. فقط کافی بود یک نسیم ملایم بیاد تا چهره نازنین حضرت آقا روی لباس ها بیشتر خودنمایی کنه.

چند روز بعد یکی از بچه ها با آب وتاب اومد سراغم و گفت: پسر! نمیدونی امروز چه اتفاقی افتاد!؟ قشنگ ترین اتفاق ممکن! 

- زود تند فوری بگو ببینم چه کردی امیرعلی؟! 

- امروز سر ظهر رفتیم خونه یک پیرزنی که خیلی اصرار کرررررد بریم چند دقیقه خونه اش استراحت کنیمممم. (چنان ذوق میکنه که به ذهنم میرسه حتما پیرزنه براش دختر خوب سراغ داشته!) بعد که نشستیم ، یه پیرمرده هم اومد. شوهرش بود. 

- خب.

- پیرمرد از سر مزرعه برگشته بود. خیس عرق بود. فکر کرد ما کارگرای شهرداری هستیم! کارگر افغانی! اومدیم یه آبی بخوریم و برگردیم سر کار و بیل و فرغون! که یکهو پیرزنه شروع کرد به معرفی ما.

- خببببب.

- باورت نمیشه! برگشت به شوهرش گفت: 

"مشتی این بچه ها فرستاده ی خود خود رهبرن! این جوونا از طرف رهبر اومدن واسه ما مسجد و حموم و دستشویی بزنن. میشنوی؟! خود آقا اینا رو فرستاده برا ما. اینا توی این گرماها اومدن. پولم نمی گیرن. فقط دارن این چندروز زمین میکنن و چاه میزنن. می بینی این مرد خدا این سید آل محمد ص چقدر به فکر و یاد ماست. دیدی ما فراموش نشدیم؟ الهی که خیر ببینه. الهی که حضرت زهرا س نگهش داره واسه مملکت. الهی عاقبت بخیر بشه ...  "  

سکوت شیرینی ، من و امیرعلی و جمع دوسه نفر اطراف رو فرا میگیره. سرم رو پایین میگیرم. مگه ما جز همین عشق بازی برای آقامون دلخوشی دیگه ای داریم؟ دنیای ما جهادی کارا چیزی جز اتصال این دل ها به قلب فرزند حضرت زهراست؟! 

یکی از بچه ها بغض جمعیت رو میشکنه: امیرعلی خوش خبر باشی داداش. سلامتی نایب المهدی صلوااااات ...

--------------------------------------

* امروز از صبح دلم لرزید و بغض، حالم بود. حتی همین عمل ساده و مختصر! اعتراف میکنم تحمل دیدن فرمانده روی تخت بیمارستان از سخت ترین لحظات زندگی یک سرباز جهادی نویسه. خدا از عمر من بگیر و به رهبرم بیافزا.

** عشق نوشت: قل اعوذ برب عاشق‌ها ... مَلِک الناس، الهِ عاشق‌ها / قل اعوذُ ... از اینکه دنیا را ، بزند آتش آهِ عاشق‌ها

ای خدایی که اهل اسراری، که به پروانه‌ها نظر داری / که خودت عاشقی، خبر داری از دل بی‌پناه عاشق‌ها ... 

  • ۲۵ نظر
  • ۱۷ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۴۹
  • ۱۲۶۲ نمایش
  • سوره کوثر

جهادی نوشت (5)

۰۸
شهریور

چشمان یوسف

همین که پای مان به منطقه میرسد ، بسادگی میتوانی در صدر بچه های استقبال کننده که ده ها متر جلوتر از مسجد آمده اند، او را ببینی. محال است یوسف میان بچه ها باشد و تو بتوانی این حجم انبوه محبت را بی پاسخ بگذاری. خدا خدا میکنی که عقب تویوتا بین آن همه وسیله ، جایی برای اجتماع کوچک پاهایشان تا درب مسجد باشد.

دست خودت نیست. تا بحال برایت پیش آمده که آنقدر روی سرت دست نوازش بکشند تا به گریه بیفتی!؟ این حس مشترک من و یوسف است. من از نوازش کریمانه امام حسن ع و یوسف از دست های حقیرانه ی چون منی.

اینجا همه چیز در چشمان یوسف خلاصه میشود.

کالکسیون به هم تنیده ی عشق و عقل اینجاست. اینجا معیار استاندارد جهانی "زیبایی" به هم میخورد و تاسف میخوری که چرا قبل از انتخاب پسر زیبای جهان، کسی به این تکه بیابان های بلوچستان سر نزده است.

این چشم ها منت خداوند بر توست که یک ثانیه هم خودت را چیزی ندانی!

اینجا و در انتهای آرامش این چشم ها میتوانی علت آرامش زندگی بشر را درک کنی.

جدیدترین پایان نامه های مکتب زیبایی شناسی را باید اینجا امضا کرد. هنوز مانده تا والتر بنیامین ها درک کنند و بفهمند که این چگونه نور و نورانیتی است که فقط در چشمان شیعه ی محمد وجود دارد و چرا هرکه زهرایی است اینقدر زیباست.

هنوز مانده تا کسی در پاسخ هکل بنویسد ای آن که گمان می‌بردی با سوال از چیستی زیبایی، هنر می‌میرد، بیا و ببین اینجا هرچه از چیستی بپرسی، تو را دایره المعارف زیبایی می‌بخشند!

 

 

چشمان یوسف ، الطاف خفیه خداوند را معنا می کند.

چشمان یوسف ، عصاره ای از نگاه یوسف زهرا به شیعیانی است که تنها اگر یک درصد از امکانات زندگی من را داشتند ، امروز دنیای شیعه از داشتن شان به خود می بالید. چشمان یوسف، ثانیه های کم کاری و غفلت را از تو باز می طلبد و در عین حال که مواخذه ات میکند ، امید میدهد که خالق تو خالق زیبا و بخشنده ای چون چشم های من است پس ناامید نباش!

چشمان یوسف، به تو ایمان می دهد که روزگاری یوسف پیامبر بر این خاک زیسته است.

اگر خداوند بر من تازه به دوران رسیده خرده نگیرد، خواهم گفت: چشمان یوسف = لبخند عالَم.

------------------------------------------

* این روزا دلم میخواد فقط از جهادی بنویسم. جهادی ، جهادی ، جهادی. قلم ادبی هم ندارم. تحمل کنید :)

 

** عشق نوشت: چشمم سر وعده بی ثمر می گردد / بیچاره دلم که در به در می گردد
کُشتی تو مرا و منتظر می مانم / قاتل به محل قتل بر می گردد
  • ۳۰ نظر
  • ۰۸ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۵۴
  • ۱۸۸۳ نمایش
  • سوره کوثر

جهادی نوشت (4)

۰۲
شهریور

به طعم جهادی

شنیدم یک مدت گوشت نمی خورد. دقیقا از وقتی از جهادی برگشته بود.

عقل محاسبه گر سراغم اومد و با هزار و یک تفسیر و موضع حق به خود دادن رفتم سراغش که:

- مرد حسابی شورش رو دراوردی. تو که جنبه نداری کی گفته بیای مناطق محروم؟ آدم که نباید چارتا خونواده شیعه محروم می بینه بره تو خودش و لب به گوشت نزنه. حالا مثلا با نخوردن تو چیزی حل میشه؟ این کارا در شان شما نیست حاجی.

با لبخندی که از اول روی لبش بود جواب داد :

- مولا علی گفت اگر از غم بیرون کشیدن خلخال از پای زن مسیحی بمیری سرزنشی بهت نیست. اون وقت شیعه ی خودش یک ساله گوشت و مرغ نخورده. یک ساله داره روز به روز نحیف تر میشه. کسی حتی نگرانش هم نیست که چی میخوره. از چشمای بچه ها خجالت میکشم حاجی . من که اونقدر دلم بزرگ نیست که از این غم بمیرم. حداقل یه گوشت نخوردن رو که میتونم ... 

-------------------------------------------------

* اون وقت یک سوال: این واقعیت داره که یه جاهایی توی نزدیکا و آشناها یه سری مجالس عروسی میگیرن با سه چهار رقم خورشت؟!

** دلم خیلی برای جهادی تنگ شده. امسال تابستون ظاهرا رزق جهادی ما رو ... نوای وبلاگ نوای دلتنگی های یک جهادی نویس ...

*** عشق نوشت: نامه از: امام عصر ع به: ما. "بسمه تعالی. قرارمان این نبود... والسلام" 

  • ۲۸ نظر
  • ۰۲ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۳۳
  • ۱۰۹۶ نمایش
  • سوره کوثر

جهادی نوشت (3)

۰۱
شهریور

ماجرای یک ناهار!

جهادی یعنی اینکه:

بعنوان نماینده کل بووووق در نهاد بووووق از طرف استان بوووووق دعوت بشی برای چند جلسه مهم کاری و اداری در استان بووووق . ( چه بوق تو بوقی شد.  )

اون وقت :

دوستای قدیمی ات بگن ناهار خونه مایی همه بچه ها هم جمع اند. نیای خود دانی. بعدا گله نکنی. 

مسئولین جلسه تماس بگیرن و بگن ظهر میهمان حضرت حجت الاسلام بووووق هستید جایی قول ندید. 

بچه های گروه های جهادی منطقه بهت اولتیماتوم داده باشن که اومدی اینجا حق نداری جایی بری جز پیش ما. 

برادران و خواهران مبلّغ استان تماس بگیرن و بگن ناراحت میشیم اگر اینجا هستید ظهر تشریف نیارید فرهنگسرا! 

حجت الاسلام بوووق متوجه حضور شما در استان بشه و بخواد ماشین بفرسته دنبالت برای حضور در یک جمع دوستانه . 

مسجد هم بمناسبت ایام جشن اهل بیت بخواد ناهار بده! 

خب؟؟؟

بعد درست در گستره انتخاب های سخت بین این همه گزینه های حقیقتا چرب (!)، سرنوشتت بشه ساندویچ فلافل "داریوش و رفقا". 

حالا چطوری این اتفاق افتاد؟

به اون یکی گفتیم اونجا دعوتیم. شرمنده. به دومی گفتیم نمیرسیم میریم یکجای دیگه. به اون یکی پیامک دادیم که فلانی خیلی اصرار میکنه میریم اونجا. شرمنده.

خلاصه وقتی به خودمون اومدیم دیدم بله همه جا رو کسنل کردیم و بسلامتی جایی برامون نمونده!

البته از خدا خواسته مون بود که پامون به میز ناهار مسئولین باز نشد (بدلایلی). خودش جهاد میخواست.

فقط یه نکته آخرش داشت : 

فلافل اون روز مزه عجیبی داشت. یه چیز تو مایه های فلافل های اربعین مسیر کربلا ...

-------------------------------------------------

* دلم خیلی برای جهادی تنگ شده. امسال تابستون ظاهرا رزق جهادی ما رو ... نوای وبلاگ نوای دلتنگی یک جهادی نویس ...

** عشق نوشت: تو هم در آینه حیران حُسن خویشتنی / زمانه ای است که هرکس به خود گرفتار است ... 

  • ۱۱ نظر
  • ۰۱ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۳۳
  • ۱۰۸۶ نمایش
  • سوره کوثر

جهادی نوشت (2)

۲۸
مرداد

پای درس امام صادق مون

چند نفری نشستیم روی خاک ها کنار یکی از حمام های در حال ساخت برای اهالی محروم روستا. 

یکی از جوون های اهل سنت هم بنام عمران که باهم رفیق صمیمی چندساله شدیم، اومده کمک توی کار. پسر خوبیه. حداقل سیب زمینی نیست که کورکورانه چیزی پذیرفته باشه! حتی چند باری سر شیعه بودن ما، تیکه هایی بهمون می انداخت. یادمه یک بار توی خلوت بین خودم و خودش گفت: چرا وقتی اکثر مسلمون های امروز جهان اسلام سنی هستن، شیعه به اکثریت نمی پیونده؟ یا مثلا میگفت یعنی همهههههه ی اهل سنت با این جمعیت زیاد توی دنیا درمورد خلافت بعد از نبی اشتباه میکنند و فقط شیعه است که درست میگه؟ هربار هم سعی میکردم خیلی منظم و آروم گفتگو کنیم و بحث مون از رفاقت مون چیزی کم نکنه.

حفر چاه کار واقعا سختیه توی اون گرما. چاه، تقریبا دو متری کنده بودیم و هنوز یک متر دیگه کار داشت. نزدیک اذان ظهر بود. خسته شده بودیم. مخصوصا عمران

امونش بریده شده بود. همین می تونست موقعیت خوبی باشه برای اینکه حرکتی بزنم!  دیگه خیس عرق به حرف اومد.

- میگم همین دو متر بسه دیگه نمیخواد بیشتر بریم. همین قدر خوبه.

- عزیزم میدونی چیه؟! تو ، سنّی هستی! عادت کردی کار رو از ریشه درست نکنی. 

- (با خنده همیشگی اش) واسه چی اینو میگی؟ 

با پشت دست صورتم رو خشک میکنم. کلنگ رو برمیدارم و سمت چاه میرم. نگاهی به عمق چاه میندازم و نیم نگاهی به عمران. مشغول میشم به کندن.

- دلیلش واضحه گل پسر! حاضر نیستی کار رو از پایه و ریشه درست کنی. میخوای همینطوری سرش رو هم بیاری! زود تموم بشه و بری دنبال زندگی ات. برات مهم نیست در آینده خودتون و اهالی ِ بنده خدا به مشکل بخورین و حمام به این زحمت که براش کلی پول دادیم و عرق ریختیم ، الکی الکی از کار بیفته و ملت به سختی و دشواری بیفتن. 

-  خب چه ربطی به سُنی بودن داره؟ 

- آخه دقیقا بزرگان اهل سنت تون هم دارن متاسفانه همین کار رو میکنند! 

- چطور؟! 

- امام شافعی و ابوحنیفه رو می شناسی که؟

- آره خودم شافعی ام دیگه.

- پس میدونی که شافعی چندین سال از عمرش پای درس امام صادق علیه السلام بوده. هرچی یاد گرفته از اون سال هایی بوده که شاگردی حضرت رو کرده. خودش هم اعتراف کرده که عمرش رو مدیون امام صادق هست.  قبول داری که؟

- آره. میدونم. شنیدم. 

- آفرین. اون وقت شماها بجای اینکه برید سر ِ چشمه، برید از ریشه اعتقادات تون رو قوی کنید ، رفتید از چهار نفر از شاگردای آقا دین تون رو گرفتید. کدوم آدم عاقلی وقتی استاد حی و حاضره میره سراغ شاگرد!؟ نمیدونم شاید هم منافعی داره برای بعضی از مولوی هاتون! ولی عمران به جان خودم اگر از اول رفته بودید دنبال درست کردن ریشه ای عقایدتون ، امروز این همه اهل سنت سردرگم و فرقه ای ، جای پیرو واقعی قرآن و سنت رو نمی گرفت. خدایی قبول داری یا نه؟ 

 نمیدونم چی بگم. شاید حق با توئه. راستی میگم اون یک متر دیگه رم بریم پایین!؟

بهار 1393          

-----------------------------------------

* هر معلمی توی هر پایه و مدرسه و قسمتی که وظیفه تدریس داره ، بنظرم باید حداقل روزی یکبار بره پای درس امام نازنین مون آقا امام صادق سلام الله علیه. ببینه آقا چطوری شاگرد (حتی اهل سنت) تربیت میکردند که وقتی نوه شون حضرت رضا سلام الله علیه رفتند نیشابور ، درصد بالایی از اهل سنت اومده بودن خودشون رو برسونن به پسر پیغمبر ص وشنیدن اون حدیث مهم سلسلة الذهب. شهادت حضرت صادق امام دوست داشتنی من تسلیت.

* عشق نوشت: با بی کسی و غربت و غم می سازیم / با شیون و آه دم به دم می سازیم
سوگند به آن چهار قبر خاکی / یک روز برایتان حرم می سازیم ...

  • ۲۴ نظر
  • ۲۸ مرداد ۹۳ ، ۱۵:۱۶
  • ۱۱۳۶ نمایش
  • سوره کوثر

جهادی نوشت (1)

۲۴
مرداد

گل پوچ

ساعت سه بعد از ظهر داغ ترین روزهای سیستان و بلوچستان. پژوهشگران معتقدند جدیدترین روش خودکشی رو میشه در بیابان های اینجا پیدا کرد! قدرت نفوذ این آفتاب به مغز بدن ، بالاتر از نامه حاج قاسم سلیمانی به لایه های امنیتی پنتاگونه! 

براحتی احساس میکنم گرما داره انتقام لحظه هایی رو که توی کل عمرم توی سایه یا زیر کولر بودم میگیره. شوخی بردارم نیست. واقعا دیروز اونقدر هوا گرم بود و پسرها دلتنگ فوتبال شده بودند که پیشونی ام داغ شده بود هرچی خیس کردیم و آب زدیم جواب نمیداد. کله ی مبارک یعنی درحال تبخیر بود. من نگران خودم نبودم که! نگران مخاطبانی بودم که در فراق نوشته های پرررر محتوا و پرررر مغزززم واقعا چطور میخواستن به زندگی ادامه بدن؟! والا! 

میرم به سمت مسجد. خدا میدونه که چقدر صبر کردم تا این لحظات ِ بی نظیر کنار بچه ها بودن رو دوباره تجربه کنم. 

(قبلتر هم گفتم من واژه "عشق" رو توی زندگیم دو جا لمس کردم. یکی با اعضای خونواده ام. یکی هم اردوهای جهادی.)

تا میرسم دم در مسجد ، بازم این دخترها و پسرای خوشگلم هستن که زودتر از معلم شون اومدن سر کلاس.

توی مسجد یکی از رفقا رو می بینم که خیلی گرم مشغول بازی گل یا پوچ با پسرها شده. طبق قاعده وقتی پسرها این سمت پرده مشغول بازی شدن ، کلاس دخترا با حقیر ِ فقیر ِ مستجیر ِ زمینگیر ِ سر به زیر هست! و باید با کمال میل کلاس امروز رو با فرشته های شیش تا ده ساله برگزار کنم. دخترا حلقه میزنن و صلوات میفرستیم و کلاس شروع میشه.

دخترا همیشه متفاوتند. میتونم ادعا کنم هیچ پسری در کلاس درس مثل یک دختر نمیتونه حواس جمع و دقیق باشه. آدم خیالش راحته دخترها درس رو تلف نمیکنن بلکه در حد خودشون حقش رو هم ادا میکنند. وقتی سال 90 آمار دادند که تعداد دخترها در دانشگاه ها بیشتر از پسرهاست همه ناراضی بودند از این آمار و من خوشحال. علم رو باید جایی هزینه کرد که امکان پرورش عالِم از تو دلش باشه. حالا اینکه این دخترها بعد از مدرک نیاز به کار دارند یا فضای دانشگاهی ناخالصی هایی داره بحث دیگه ایه و وظیفه دولته که جایی امن و مطمئن در صورت نیاز براشون فراهم کنه. بگذریم.

هرچند ساکت نشون میدن ولی شک ندارم صدای خنده پسرها و بازی گل پوچ اون ور پرده ، حسابی هوش از سرشون برده. 

خیلی ناگهان میزنم وسط خال و میگم: بچه ها امروز داستان قرآنی رو میذاریم کنار. امروز میخوایم "گل پوچ" بازی کنیم!

با چشمایی که شیطنت ازش میباره به همدیگه نگا نگا میکنن و انگاری که پیروز مذاکرات پنج به اضافه یک شده باشن، ذوق میکنن اما از سکوت رقیه میشه یه سوالی رو فهمید: آخه ما که مثل پسرا گل پوچ بلد نیستیم بازی کنیم. 

آماده میشیم برای بازی. 

- زهرا خانم! اون تیکه کاغذ رو بیار گل درست کنم. دخترا خوب گوش کنید. من وقتی میخواستم این بازی رو یاد بگیرم بچه بودم. یادم نیست کی یادم داد شاید مامانم شاید آبجی م . ولی یادمه خوب ِ خوب گوش کردم و خیلی زود یاد گرفتم. خیلی آسونه. هرکی بهتر گوش کنه بهتر یاد میگیره. 

طریقه بازی رو یاد میدم و یک دور آزمایشی هم بازی میکنیم. هیجان ِ بازی کردن ِ من براشون خنده داره و خنده های پشت سر هم شون هم واگیر داره! حس میکنم توی جابجایی گل و دست به دست کردنش هنوز مشکل دارن. ولی خدایی ش دعوا کردن شون سر گرفتن گل رو که می بینم دیگه صدای خنده منم بلند میشه. البته جای خداروشکر که هنوز کار به گیس و گیس کشی نرسیده و همه چیز آرومه. احساس خوبی پیدا کردند چون میدونن چیزی کم ندارن از پسرا و توی گروه ما تبعیضی بین برنامه پسرها و دخترها نیست.

 بعد از چند دور بازی یکهو گل گم میشه و حالا بهترین فرصت برای معلم کلاسه که کارشو شروع کنه.

گل رو می بینم و برمیدارم. 

- حالا یه چیز قشنگ. میدونین بازی گل یا پوچ مثل چی میمونه؟ مثل دنیا و آخرت! وقتی که گل رو توی دست تون میگیرین و قایمش میکنین ، انگار "دنیا" ست. ولی وقتی مشخص میشه کدوم دست ها پوچ بوده و کدوم دست توش گل ، اونجا هم انگار "آخرت" میشه. کسی که بنده خوب خداست باید همیشه توی زندگی اش "گل" باشه. هیچکس دست پوچ رو دوست نداره. همه دنبال دستی هستن که توش گله. درسته؟

تأییدشون رو که میگیرم ، بازی رو ادامه میدیم و دوباره با شور و حال شروع به بازی میکنن. همین لحظه تلفنم زنگ میخوره. یکی از دوستای قدیمی م از حرم آقا امام رضاست. انگار حالا نوبت شور و حال من شده. از حال و هوای قشنگ صحن سقاخونه میگه. بغض میکنم و رو به دیوار میکنم تا چشمهای آسمونی شده ام بازی بچه ها رو خراب نکنه ...                                                                         

تابستان 1392         

-----------------------------------------

عشق نوشت: دنیا مشتش رو باز کرد؛ "شهدا" گل بودند و ما "پوچ". خدا آن ها را با خود برد و زمان ما را .

  • ۲۶ نظر
  • ۲۴ مرداد ۹۳ ، ۱۸:۵۳
  • ۱۷۴۹ نمایش
  • سوره کوثر