جهادی نوشت (1)
گل پوچ
ساعت سه بعد از ظهر داغ ترین روزهای سیستان و بلوچستان. پژوهشگران معتقدند جدیدترین روش خودکشی رو میشه در بیابان های اینجا پیدا کرد! قدرت نفوذ این آفتاب به مغز بدن ، بالاتر از نامه حاج قاسم سلیمانی به لایه های امنیتی پنتاگونه!
براحتی احساس میکنم گرما داره انتقام لحظه هایی رو که توی کل عمرم توی سایه یا زیر کولر بودم میگیره. شوخی بردارم نیست. واقعا دیروز اونقدر هوا گرم بود و پسرها دلتنگ فوتبال شده بودند که پیشونی ام داغ شده بود هرچی خیس کردیم و آب زدیم جواب نمیداد. کله ی مبارک یعنی درحال تبخیر بود. من نگران خودم نبودم که! نگران مخاطبانی بودم که در فراق نوشته های پرررر محتوا و پرررر مغزززم واقعا چطور میخواستن به زندگی ادامه بدن؟! والا!
میرم به سمت مسجد. خدا میدونه که چقدر صبر کردم تا این لحظات ِ بی نظیر کنار بچه ها بودن رو دوباره تجربه کنم.
(قبلتر هم گفتم من واژه "عشق" رو توی زندگیم دو جا لمس کردم. یکی با اعضای خونواده ام. یکی هم اردوهای جهادی.)
تا میرسم دم در مسجد ، بازم این دخترها و پسرای خوشگلم هستن که زودتر از معلم شون اومدن سر کلاس.
توی مسجد یکی از رفقا رو می بینم که خیلی گرم مشغول بازی گل یا پوچ با پسرها شده. طبق قاعده وقتی پسرها این سمت پرده مشغول بازی شدن ، کلاس دخترا با حقیر ِ فقیر ِ مستجیر ِ زمینگیر ِ سر به زیر هست! و باید با کمال میل کلاس امروز رو با فرشته های شیش تا ده ساله برگزار کنم. دخترا حلقه میزنن و صلوات میفرستیم و کلاس شروع میشه.
دخترا همیشه متفاوتند. میتونم ادعا کنم هیچ پسری در کلاس درس مثل یک دختر نمیتونه حواس جمع و دقیق باشه. آدم خیالش راحته دخترها درس رو تلف نمیکنن بلکه در حد خودشون حقش رو هم ادا میکنند. وقتی سال 90 آمار دادند که تعداد دخترها در دانشگاه ها بیشتر از پسرهاست همه ناراضی بودند از این آمار و من خوشحال. علم رو باید جایی هزینه کرد که امکان پرورش عالِم از تو دلش باشه. حالا اینکه این دخترها بعد از مدرک نیاز به کار دارند یا فضای دانشگاهی ناخالصی هایی داره بحث دیگه ایه و وظیفه دولته که جایی امن و مطمئن در صورت نیاز براشون فراهم کنه. بگذریم.
هرچند ساکت نشون میدن ولی شک ندارم صدای خنده پسرها و بازی گل پوچ اون ور پرده ، حسابی هوش از سرشون برده.
خیلی ناگهان میزنم وسط خال و میگم: بچه ها امروز داستان قرآنی رو میذاریم کنار. امروز میخوایم "گل پوچ" بازی کنیم!
با چشمایی که شیطنت ازش میباره به همدیگه نگا نگا میکنن و انگاری که پیروز مذاکرات پنج به اضافه یک شده باشن، ذوق میکنن اما از سکوت رقیه میشه یه سوالی رو فهمید: آخه ما که مثل پسرا گل پوچ بلد نیستیم بازی کنیم.
آماده میشیم برای بازی.
- زهرا خانم! اون تیکه کاغذ رو بیار گل درست کنم. دخترا خوب گوش کنید. من وقتی میخواستم این بازی رو یاد بگیرم بچه بودم. یادم نیست کی یادم داد شاید مامانم شاید آبجی م . ولی یادمه خوب ِ خوب گوش کردم و خیلی زود یاد گرفتم. خیلی آسونه. هرکی بهتر گوش کنه بهتر یاد میگیره.
طریقه بازی رو یاد میدم و یک دور آزمایشی هم بازی میکنیم. هیجان ِ بازی کردن ِ من براشون خنده داره و خنده های پشت سر هم شون هم واگیر داره! حس میکنم توی جابجایی گل و دست به دست کردنش هنوز مشکل دارن. ولی خدایی ش دعوا کردن شون سر گرفتن گل رو که می بینم دیگه صدای خنده منم بلند میشه. البته جای خداروشکر که هنوز کار به گیس و گیس کشی نرسیده و همه چیز آرومه. احساس خوبی پیدا کردند چون میدونن چیزی کم ندارن از پسرا و توی گروه ما تبعیضی بین برنامه پسرها و دخترها نیست.
بعد از چند دور بازی یکهو گل گم میشه و حالا بهترین فرصت برای معلم کلاسه که کارشو شروع کنه.
گل رو می بینم و برمیدارم.
- حالا یه چیز قشنگ. میدونین بازی گل یا پوچ مثل چی میمونه؟ مثل دنیا و آخرت! وقتی که گل رو توی دست تون میگیرین و قایمش میکنین ، انگار "دنیا" ست. ولی وقتی مشخص میشه کدوم دست ها پوچ بوده و کدوم دست توش گل ، اونجا هم انگار "آخرت" میشه. کسی که بنده خوب خداست باید همیشه توی زندگی اش "گل" باشه. هیچکس دست پوچ رو دوست نداره. همه دنبال دستی هستن که توش گله. درسته؟
تأییدشون رو که میگیرم ، بازی رو ادامه میدیم و دوباره با شور و حال شروع به بازی میکنن. همین لحظه تلفنم زنگ میخوره. یکی از دوستای قدیمی م از حرم آقا امام رضاست. انگار حالا نوبت شور و حال من شده. از حال و هوای قشنگ صحن سقاخونه میگه. بغض میکنم و رو به دیوار میکنم تا چشمهای آسمونی شده ام بازی بچه ها رو خراب نکنه ...
تابستان 1392
-----------------------------------------
عشق نوشت: دنیا مشتش رو باز کرد؛ "شهدا" گل بودند و ما "پوچ". خدا آن ها را با خود برد و زمان ما را .
- ۹۳/۰۵/۲۴
- ۱۷۷۸ نمایش
دخترا خیلی مظلومن! همه چی رو هم سریع می چسبونیم به دین. عرف غلط مرد سالار ما هم حق زنا رو ازشون سلب کرد هم حق خود مردا رو!
اگه معلم این بچه ها درکش نمی رسید می دونید چه حس تحقیر تلخی براشون اون ته ته های ذهنشون خاطره می شد؟!