جهادی نوشت (55)
سه شنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۴:۰۷ ب.ظ
سه قبله، یک مقصد!
روز سوم بود و طبق معمول رفته بودم میهمان سفره ی دلها باشم.
بلوچستان است و هزار درد. جنوب کشور است و هزاران بغض.
گاهی فکر میکنم مردم این خطه، چقدر آگاهانه و دلسوزانه شکیبمند و سازگار اند.
لابهلای آن غمهای تلخ، چشمان مادر خانه را که به لبخند ممتد و شیرینی ختم شد، دنبال کردم.
رسیدم به شیطنت دو پسربچه اش که از لحظه آمدن، برای نشستن در کنارم، تسلیم ناپذیرانه در پیکار بودند.
جنگشان بر سر منافع نبود، چون اینبار اتفاقا دست خالی بودم! بلکه عطش در جبران قدم رنجههایم بود.
صدای روحبخش اذان روستا، قائله غروب را ختم کرد و برای نماز کنار هم نشستیم. آرام اما متفاوت.
بچهها شیعه نبودند اما رفته بودند برای خودشان، سنگ و مُهر آورده بودند!
در قاموس بزرگان، جای این رسم کودکانه خالی است. اینجا معصومیت، مقبولیت میآورد!
انبوه عشق بود که میبارید. به قول شاعر و تحریف من: باران و چتر و شال و شنل بود و ما سه تا!
قبلههای بلوچستان هیچ وقت اینقدر زود به هم نزدیک نشده بود!
---------------------------------
* عشق نوشت: من در به در او به جهان آمده بودم / گفتند: کجایی؟ به جهان آمده رفته!
ترسم که به جایی نرسم این رمضان هم / آنقدر به عمرم رمضان آمده رفته ...
- ۹۸/۰۲/۱۷
- ۷۲۱ نمایش