کـریمانــه

لحظاتی باشکوه پر از سادگی

کـریمانــه

لحظاتی باشکوه پر از سادگی

کـریمانــه

اینجا تکه هایی از لحظات زندگی باشکوهی را می خوانید که لطف "کریمانه" شامل حالش شده است ...

و سوره کوثر پیش از اینکه یک اجتماعی نویس باشد، یک "جهادی نویس" بوده و هست و خواهد بود ...

******************************
معتقدم هر بزرگواری که وارد "کریمانه" میشود، فقط بواسطه ی خدای حضرت زهرا س و خوش روزی بودن او است.

******************************
اینجا دیانت و سیاست به هم تنیده است. اما این، لزوما به این معنا نیست که پیرامون مباحث سیاسی کشور پست جداگانه گذاشته شود و به بحث و نظر پرداخته شود. چشم ها را باید شست!

******************************
هرگونه برداشت، کپی از مطالب، استفاده از قسمت یا تمام متن، تحت هر عنوان، حتی بدون ذکر منبع، نه تنها حلال و مجاز می باشد، بلکه بعنوان نویسنده ی حقیقی و حقوقی مطلب، نشر دهندگان نوشته ها رو در ثواب نگارش آن ها شریک میکنم.

******************************
تقریبا بالای 95 درصد از مطالب این وبلاگ ، تولیدی است و در هیچ جای فضای مجازی قابل جستجو نیست. این را نه از برای خودبزرگ بینی و غرور، که برای توجه و تعمق متفاوت و ویژه در پست ها نسبت به سایر نوشته های فضای مجازی، میگویم.

******************************
و حرف حساب: آیت الله فاضل ره فرمودند:
" 50 سال است دارم اسلام می‌خوانم. بگذار خلاصه‌اش را برایت بگویم. واجباتت را انجام بده. به‌جای مستحبات تا می‌توانی به کار مردم برس. کار مردم را راه بیانداز.اگر قیامت کسی ازت سوال کرد، بگو فاضل گفته بود..."

یازهرا س.

مطالب پربحث‌تر
پیوندهای روزانه

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

اردوی زیارتی مشهد مقدس (3)


ساعت ده و نیم داخل حسینیه ای که تازه استقرار پیدا کردیم، سفره صبحونه(چایی شیرین و خامه و مربا) پهن میکنیم و همه دور هم میشنیم. هرچند نون داغ و خامه ی پرچرب تازه از یه لبنیاتی حرفه ای گرفتیم، اما هیچ چیز بیشتر از تماشای جمال دلربای "سینی چایی" برای اهالی خوشحال کننده نیست! ینی این بندگان خدا جهاد کردن یه 28 ساعت کامل بدون چایی توی اتوبوس سر کردن! 

خدایی خیلی خسته راهیم اما کسی حتی فکر خواب هم به سرش نمیزنه.

هرکس از مرد و زن و جوون و پیر، منو می بینه، با آه و ناله به اسم کوچیک خطابم میکنه که: "پس چی شد؟ چرا نمیریم حرم ؟! :( " 

میگم: "الهی که من قربون اون دلای منتظرتون برم. چشم. یکم صبر کنین. نماز ظهر بخونیم، میریم."

نماز جماعت دسته جمعی ظهر اول اردو رو توی حسینیه میخونیم. اونم به اقامت دوست نازنینم، مولوی جهانگیر حشمتی که مدت هاست حضرت زهرا سلام الله علیها دلش رو به زیور تشیع ، آراسته کردند. (وبلاگ حشمتی رو اینجا بخونید.) نمازمون عجیب به دلم میچسبه. شاید بخاطر احساس آرامش خاصیه که در کنار بچه ها دارم. ذکر قنوت جمع مون، همایش شکوفایی دلنشین ترین واژگان عبادی دنیاست.


بعد نماز ، دل تو دل هیشکی نیست. خود من از بقیه بدتر؛ سخنرانی افتتاحیه اردو رو شروع میکنم.

خانم ها پرده قسمت خواهران رو کنار میزنن تا همه بتونن حین صحبت ها، خودم رو  هم ببینن. خوشامد کوتاهی میگم و مختصرا برنامه ها و هدف اردو رو توضیح میدم. همون اوایل صحبت ها، محبت تک تک بچه های روستای سوم که تا حالا همدیگه رو ندیدیم ، به دلم میفته و این رو به فال نیک میگیرم. یکی دوتا حدیث در آداب زیارت اضافه میکنم و از همه حتی خسته ترها میخوام با دسته جمعیت همراه باشن. سعی میکنم بیشتر از این ، طفلیا رو منتظر نذارم و زودتر خانمها رو با بچه های کوچیک قبل از آقایون دم در حاضر کنیم تا بلافاصله راهی حرم بشیم. پسرا ، جلودار مسیر و اهالی در کنار خانواده شون، میوندار و من و سیدمحمد هم انتهای جمعیت زائران پیاده ، وظیفه جمع کردن دسته بسمت حرم رو داریم. 

شیطنت های بچه ها توی مسیر حسینیه تا حرم، خودش یک پروژه است! از این پروژه اکتفا میکنم به ثریا که هر لحظه از شدت شیطنت یا در آستانه ی نقش زمین شدن بود یا از شدت محو شدن تو بازار و خیابونا ، میرفت تو دیوار! اگرم حالتی غیر از این دوتا داشت، اونم، یک ریززززز توی گوش گوهر جیرجیر میکرد و دوتایی میزدن زیر خنده!

اما یه چیزی که خیلی اذیتم کرد و دومین حالگیری شدید اردو بود، سوال یکی از مردم رهگذر نزدیک حرم بود که وقتی دسته ی شیک و شکیل مون رو دید، با لحن بدی ازم پرسید: "آقا ببخشید! اینها فقیرای پاکستانی ان؟" شونه هام از خستگی می افتن. همه ی خشم و عصبانیتم رو می ریزم توی زبونم: "نه عزیزم! این بزرگوارا نه هم مشرب شمان نه هموطن شما! شیعیان و اهل تسنن بلوچستان هستند که هزینه سفرشون رو هم کامل پرداخت کردند! شما چی؟ راستش به برادران معتاد شبیهی!" برجکش که پایین میاد و جلوی خانم همراهش، چیزی از هویت اش باقی نمیمونه، آروم ادامه میدم: "مطمئن باش اگر فقط یک نفر از این بچه ها، اون سوال مزخرفت رو شنیده بود، برخورد دیگه ای میکردم. عزیزم یاد بگیر درمورد انسان مقدسی که علی بن موسی به محضرش طلبیده، بلند فکر نکنی!" بنده خدا عذرخواهی میکنه و طلب حلالیت. دست میدیم و جدا میشیم. 

تا خودم رو به جلوی دسته برسونم، همه رسیدن حرم و در حال گشت خادمین ان. با یک چشمک به خادم ورودی میفهمونم کنار گشتن، یک قلقلک چاق و چله هم به بچه ها بده. پسرا با خنده وارد صحن میشن و دقایقی بعد، فصل قشنگ وصال فرا میرسه. همگی رو به گنبد و ضریح، حلقه میزنیم: 

" اللهم صل علی علی بن موسی الرضا المرتضی الامام التقی النقی ... آقا از راه دوری اومدیم به پابوست... خیلی آبروداری کردی ما رم طلبیدی ... من که حتی فکرشم نمیکردم بازم این گنبد و گلدسته و کبوترا ... باز این صحن و حوض قشنگت ... "


امیرحسین واقعا مداح باصفاییه. (شاید آینده امیرحسین کوچولو باشه). با وجود اینکه حتی یکبارم منطقه نیومده ، ولی چقدر خوب توی این حلقه ی ورودی صحن، از حال دل همه مون خبر داره و چقدر رک و قشنگ از ته قلب مون با آقا حرف میزنه. حالم از بقیه بهتر نیست؛ آسمون چشمام بارونی بارونیه. اصصصلا دلم نمیخواد خودم رو نگه دارم؛ حتی اون لحظه ای که خدیجه برمیگرده و توی زمزمه ی یا رضای زوار ، چشم های خیس معلم با چشم های خیس شاگرد اول گره میخوره. این، قطعا یک نگاه نیست! دایرة المعارف حرف های شیرین و شنیدنی ماست که روزی به بهترین و مستعدترین دخترم قول اردویی رو دادم که هیچ وقت به عملی شدنش، حتی فکر نمی کردم. حالا .. امروز ... حرم ... من و همه ی روستا ... کمی بعد من می مونم و گنبدی که باهام حرف میزنه: "یادت نره! همه کاره ماییم. " و من: :((((

الان وقت تماشاست. اشک های صورتم رو به بدنم میکشم و نگاه تارم رو از سنگفرش میگیرم. غرق در حال و هوای قشنگ هرکدوم از بچه هایی میشم که به توفیق بزرگ اون ها، منم امروز خودم رو بین زائرای خاص امام رئوف می بینم. اردو حتی یک روحانی نداشت ؛ اما حالا می فهمم که این دل های گرم و باصفا اصلا نیازی به طلبه نداشته تا اماده تر بشه.

- برای نیم ساعت همه تون وقت یک زیارت کوتاه دارین. خوش اومدید زائرای امام رضا. یادتون باشه خیلیییییامون دلشون اینجا بود ولی نتونستن با ما بیان. نکنه یادتون بره دعاشون کنید. برای منم دعا کنید ... خوش بحال دل همه مون ... برید از صحن انقلاب ، پنجره فولاد و سقاخونه و ... .

با بدرقه کردن اهالی به حرم، نوبت خودم میرسه که یک دل سیر خلوت کنم با بغض ها و حرف هایی که دو سال آزگارررر برای امام رئوف آماده کرده بودم تا یه چنین روزی کف صحن بریزم.

حالا این منم که تک تک کلمات پست بغض نوشت، جلوی چشمام میاد. بغض همه کسایی که اگر برای این زیارت بزرگ، دست شون رو به جیب مبارک می بردند و فقط بیرون میاوردن، با خرده پولی که در اثر بیرون اومدن دست از کنار جیب شون روی زمین می ریخت، من یک سال ِ تماممممم، اردوی مشهد می بردم و میاوردم! فکر و تصور همه ی حرف هایی که حتی همین روزهای اردو هم پشت سرمه. همه ی سنگ انداختن ها و تخریب کردن های نزدیک ترین ها و حتی دوست ترین ها.

اما صفحه بدستای مهربون یک امام رئوف ورق میخوره. دسته ی جمعیت دخترها رو که توی حرم می بینم ، آروم پلک هامو می بندم و برای همیشه، جای همه ی بغض هامو به شیرینی دویـدن های دخترام توی صحن و سرای حرم میدم. چشم هامو باز میکنم. مسلم با یک لیوان آب از سقاخونه بالا سرم واستاده. شیرین ترین آب این روزهای عمرم رو یک نفس سر میکشم و این بار استثناءا میگم: "سلام بر لب تشنه ات یا مسلم..."

حسینیه ، با همه ی تمیزی و بزرگی اش، دو تا مشکل اساسی داره. یکی اینکه حمام و دستشویی مشترک و فقط دو تاست و دومی اینکه از سه شبی که مشهد هستیم (شب چهارشنبه و شب پنج شنبه و شب جمعه) ، دو شب: اول و آخر ، باید یک طبقه ی حسینیه رو بدلیل تلاقی با برنامه های از پیش تعیین شده ی حسینیه خالی کنیم و بمدت سه چهار ساعت با کشیدن پرده ، حسینیه رو دو قسمت کنیم و همه توی یک طبقه جمع بشیم. نکته ی قشنگش این بود که این دو مشکل با همکاری همگی ، همون روز اول حل و از لیست مشکلات خارج شد. 

روز اول، برنامه ها رو خیلی سنگین نچیدیم. بیشتر وقت مون، صرف شناخت همدیگه شد. بجز برگزاری یک حلقه، بمدت یک ساعت هم در قسمت برادران و هم خواهران ، در باقی وقت همه ی مهمونا در اختیار خودشون بودن و اکثرا سعی کردن نظافتی کوتاه داشته باشن و زودتر استراحت کنن. فضای گرم و نرم حسینیه، فجیعاً وسوسه ام میکنه تا یک خواب راحت بعد از چندروز استرس و بی خوابی داشته باشم ، اما تب کردن عجیب و لرزکردن های بی سابقه ی مادرم توی خونه هوش از سرم میبره. هرطور شده از گروه اجازه میگیرم تا امشب رو استثناءاً خونه باشم. وقتی یک لیوان آب پرتقال تازه برای مادر میگیرم ، تازه کمی از خستگیام رفع میشه. 

صبح بعد از نماز، حس خواب ندارم. چون امروز برنامه ها خیلی متنوع و پر ریسکه: صبح سینما ، ظهر پارک کوهسنگی و گشت و گذار، عصر حرم و شب، جشن میلاد امام حسن عسکری علیه السلام. حالا بعد از یک استراحت خوب، نه تنها خودم بلکه با یک نیروی تازه نفس ، قراره به حسینیه اضافه بشم. خواهر کوچیکم ، امروز میخواد اولین تجربه کار فرهنگی زندگی اش رو تجربه کنه. این، اصلی ترین فرع اردوی امسال از نظر منه. همیشه نیروسازی یکی از مهم ترین بخش های کار تربیتی و فرهنگیه. 

ساعت 6 و نیم وارد حسینیه میشیم. بعد از توصیه های فراوون، خواهرم به طبقه دوم و تیم فرهنگی خواهران ملحق و ازم جدا میشه. توی سالن طبقه ی آقایون، بمحض ورود با صدای عجیب "خرررررررروپف"ِ ملت روبرو میشم. ترس برم میداره. انگار دارن رجز میخونن برای جنگ! یعنی فکر نمیکردم اینقدر خسته باشن. به بچه های کادر میسپرم تا صبحونه (نون و پنبر و خرما و چایی شیرینتمام و کمال آماده نشده ، کسی رو بیدار نکنن تا حتی یک دقیقه هم که شده مهمونامون بیشتر بخوابن. بالا سر خواب شیرین و راحت بچه ها قدم میزنم و گاهی هم می بوسم شون. توی همین حال، حس میکنم یه چیزی کمه اما نمیدونم چی. به دلم بد افتاده و احساس میکنم روز سختی پیش روم باشه. دلشوره ی بی رحمی میفته به جونم؛ هرچند سعی میکنم به خودم مسلط باشم و همه چیز رو طبیعی نشون بدم اما کیه که ندونه پشت خنده هام، یه دلواپسی بزرگ قایم شده و اون ... .


ادامه دارد ...


------------------------------------

* عشق نوشت: آیا شده بال و پرت افتاده باشد؟ / مانند برگی ، پیکرت افتاده باشد؟
آیا شده در سن و سال کودکی ات / جایی ببینی مادرت .......... افتاده باشد؟
آیا شده در لحظه های آخرینت / چشمت به چشم خواهرت افتاده باشد ...

  • ۲۷ نظر
  • ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۲۹
  • ۱۱۵۳ نمایش
  • سوره کوثر

اردوی زیارتی مشهد مقدس (2)


عصر روز قبل حرکت رسید و من تحت تاثیر شدید بازی مولوی و مفتی ، با پسرا گوشه مسجد نشسته بودم. حس سانتریفیوژی رو داشتم که پلمپ شده! 

هنوز خبری ازشون نبود که ناگهان قادربخش ، مسئول جمع آوری بچه های روستای سوم ، تماس گرفت: "حاجی، جور شد!" با بی میلی پرسیدم: "همون ده نفر؟" جواب داد: "نه بابا. چهل و سه نفر ساک بدست!" گفتم قادربخش چیییییییی میگییی؟

نشون به این نشون که بعد از نماز مغرب ، اسامی قطعی رو هم داد و به شکل فوق العاده کریمانه ای اتوبوس دوم تا خرخره پر شد و حالا نگران بودیم که اصلا جا برای خود کادر اردو مونده؟! با شور و شعف خاصی با راننده اتوبوس ها تماس گرفتم و زمان دقیق حرکت صبح فردا رو ساعت 6 صبح از مسجد روستا اعلام کردم. 

حالا توی مسجد از حال خوب مُسری من ، همه خوشحال بودن. اینطوری نه تنها اردو به قوت خودش با دو تا اتوبوس برگزار و تودهنی عملی برای کسانی میشد که با جو های مسخره، اردو رو تخریب کردند ، بلکه تعداد اهل سنت مون هم به سطح مطلوبی میرسید. وقتی خبر این اتفاق خوب توی روستا می پیچه، سه تا از پسرا رو که این چند روز خیلی دلسوزانه پای کارهای اردو بودن ، صدا میزنم و ازشون میخوام برای این جشن امام حسنی بساط بپا کنند! اونم با کیفیت اعلا. فقط لیوان قرمز آبدارخونه مسجد تو حلقم! :)


تا ساعت 11 شب بچه ها کل روستا رو اطلاع میدن که هرطور شده بعد از نماز صبح، همه جلوی در مسجد جمع بشن که خب کار سختی هم هست. این رو وقتی تا صبح نخوابیدم و برنامه های داخل مسیر رو توی سررسیدم می نوشتم، فهمیدم. بعضی از بچه های روستا تازه صبح تصمیم به اومدن گرفتند. بعضی خانم ها تا لباس های گرم پیدا کردن و پتو برداشتند ، کلی وقت از دست رفت. خب البته اردوی خانوادگی این درگیری ها رو داره اما خداروشکر ساعت هفت از روستا حرکت کردیم. هرچند از اون طرف بخاطر خرابی جاده ، اتوبوس دوم نتونسته بود خودش رو به قادر بخش و روستا برسونه و حرکت اتوبوس دوم تقریبا با یکساعت تاخیر از ما صورت گرفت. 

دو سه ساعتی از مسیر 28 ساعته ما از روستا تا مشهد گذشت. اما توی اتوبوس بشدت فضا سرد و سنگین بود. توهم سرمای وحشتناک مشهد، پیشاپیش یک بک گراند تلخ توی ذهن بچه ها و مخصوصا مادرا درست کرده بود. دست خودشونم نبود و نگرانی سه تا بچه شیرخواره باضافه طبع گرم اهالی ، خواه ناخواه ذهن رو درگیر میکرد.

مجبور شدم دست به کار بشم: "پسرا برای سلامتی خودشون صلوات بفرستند. "از شدت صلوات شل و آبکی پسرا، خستگی این چند روز میشینه رو شونه هام. رو میکنم به دخترا که با زرنگی عقب اتوبوس رو به تسخیر درآوردند: "هرچقدر پسرا ، شل صلوات فرستادن ، شما محکم دست بزنید!" هرکی خوابه بیدار میشه. همه حواساشونو جمع میکنن. مخصوصا امیرحسین که با سن کمش عشق مداحیه!


بعد از شکستن یخ اردو و شروع شیطنت های بچه ها، بجای بچه های فرهنگی کادر که علیرغم قول های مکرر شفاهی و حضوری و واتس آپی! زحمت ملحق شدن به اردو رو  ندادند، شروع میکنم به سخن پراکنی: 

" من که هنوز باورم نشده رویا و خیال سفر مشهد، تبدیل به واقعیت شده. اونم با دخترها و پسرهای نازنینم. با مادر ها و پدرهامون. با برادرا و خواهرامون. بچه ها واقعا ما واسه حضرت زهرا س چی کار کردیم که امام رضا برامون کارت دعوت فرستادن؟ کی با دل پاک و گریه های قشنگ سر سجاده اش، باعث شده خیلی هامون برای اولین بار ، حرم امام رضا ع رو از نزدیک ببینیم؟ قدر خودتون رو بدونید. تک تک تون رو امام رضا ع به اسم صدا زدن و طلبیدن. خوش بحال تون..." گریه های سنگین مادربزرگ روستا که امروز بعد از شصت و چهارررر سال اولین بارشه داره زائر امام رضا میشه، اذیتم میکنه و دیگه ادامه نمیدم. 

ظهر مسجد حضرت ابوالفضل شهر خاش ، برنامه نماز و ناهار با محوریت توقف دوساعته تا ملحق شدن اتوبوس دوم داشتیم. ناهارمون خیلی جالب بود: تلفیقی از قیمه و مرغ! خداروشکر بقدری مسجد و فضای آلاچیق ها وسیع هست که ضمن یک استراحت خوب ، بچه ها شروع میکنن به گرفتن عکس یادگاری. جابر عکسی از من و بچه ها میگیره و بعد با یک برنامه خوش سلیقه توی گوشی اش ، زیر تصویر من توی عکس می نویسه: "شهید زنده". منم که ذوقش رو می بینم، میگم بنویس : "خندید و رفت ..." :)

تا شب توی اتوبوس اونقدر از زمین و آسمون پیامک و تماس میرسه که دمای مشهد زیر صفر درجه است. دیگه توی هر توقف برای سرویس بهداشتی توی سرمای خشک راه، خودم دنبال تک تک پیرمردها و مادرها و بچه ها پایین میرم و برای بچه کوچیک ها از بقیه پتو قرض میگیرم و می برم. خیلی بیقرارم هرچند دلم روشنه.

شام ، تن ماهی و خیارشور رو داخل اتوبوس میخوریم تا سرعت حرکت مون کم نشه. راننده که ازقضا از بچه های گل روزگاره - یعنی نه یک نخ سیگار کشید نه یک ترانه گذاشت- کلی سفارش کرده که مراقب روغن ماهیا باشین. من و پسرا هم که جلو مشغول کارهای تدارکات بودیم با خیال راحت گفتیم: خیالت راحت مشتی. ولی همینکه به پلیس راه میرسیم، چراغ های اتوبوس رو روشن میکنه و تازه متوجه سیل روغنی میشیم که کف اتوبوس با شجاعت راه انداختیم. تا راننده میاد به پسرها چیزی بگه، از ترس اینکه مبادا حرفی بزنه که اولین تجربه مسئولیت پذیری پسرای من با یک خاطره تلخ همراه بشه ، با دو صد عذرخواهی با یکی از پسرا پیاده میشم و چندتا بسته دستمال کاغذی میخریم. دعوای دسته گلام سر تمیز کردن اتوبوس ، ایمانم رو بهشون دو برابر میکنه. 

بین صحبت های فراوون بین راه تا جایی که بتونم ، دل اهالی رو گرم میکنم که: "امام رضایی که بین این همه زائر، ماها رو انتخاب کرده ، خودش خوب بلده یک فکری برای سرمای مشهد توی این چند روز بکنه. خیالتون راحت. به امام رضا میگن امام رئوف. یعنی خیلی مهربون." حالا هرچی به آخر شب نزدیک میشیم ، نه تنها فشار بیش از سی ساعت بیداری اذیتم نمیکنه ، بلکه این دخترامن که هرچی از ظهر تا حالا دارن شعر میخونن خسته نمیشن. بوضوح میتونم اوج خوشحالی های بی سابقه ی خدیجه و گوهر و سکینه رو توی چشماشون ببینم. برای چند دقیقه از اینکه یکی از آرزوهای بزرگ خودم رو برآورده می بینم ، آروم و بیصدا اشک می ریزم. 



اما ناگهان ده دقیقه بعد، درحالیکه نصف اتوبوس رو شام دادیم، نرسیده به پلیس راه انار، یک نفر از سرباز وظیفه های پلیس راه، از دور بال بال میزنه که: "بزن کنار". درست توی اوج شعرخونی دخترام، از عقب اتوبوس کنده میشم و با سرهنگی که داره از اتوبوس بالا میاد، مشغول گپ میشم. اما سرهنگ که از قیافه ی من اصلا خوشش نیومده ، فریاد میزنه: "یالا! سکو." معنی "سکو رفتن" رو از نگاه راننده می فهمم که با چشماش میگه: "تلاش مذبوحانه نکن! تا سگ نیاره بالا و تموم ماشین رو نگرده ، بی خیال نمیشه." سرهنگ به هیچ صراطی مستقیم نیست و توی اون سرما، بدون استثنا تمام مسافرای من رو پیاده میکنه. سگ پلیس دور تادور اتوبوس طواف میکنه و بعد داخل اتوبوس رو بو میکشه. یکهو بمحض ورود سگ به اتوبوس، یکی از مادرها میگه: "دخترم رو زیر صندلی خوابوندم!" نمیدونم چطور اما دیوانه وار میرم بالا و بچه رو توی چند قدمی سگ می بینم. تا سرباز بخواد قلاده رو محکم بگیره ، سگ از روی ترس ، به سمتم حمله میکنه و خودش رو محکم به سینه ام میزنه. طوریکه از درد چشمام رو می بندم. ولی هرطور هست قبل از رسیدنش ، خداروشکر بچه رو بغل میگیرم و پیاده میشم. جالبه سربازه بجای عذرخواهی، جلوی سرهنگ سعی میکنه سوت بزنه و از صحنه دور بشه. خداروشکر بدون کوچکترین مشکلی، گشت پلیس تموم میشه و سریع همه رو سوار میکنیم. تصور تنهاموندن بچه با سگ توی اتوبوس، اولین حالگیری شدید اردو بود که هروقت فکرش رو میکنم ، تا مرز سردرد میرم.

از اینکه بچه ها خسته نشدن و با شور و هیجان شون دارن عین بزرگترا سختی این همه ساعت یکجا نشستن رو تحمل میکنن، به خودم و دخترام مغرور میشم. محمدآقا (راننده اتوبوس) با تعجب میگه: "دهع! اینا چرا خواب ندارن؟" فقط اینطوری :)) نگاهش میکنم. بعد هرچی شوخی و بازی بلدم ، رو میکنم تا اینکه آروم آروم یه عده خواب شون میگیره. ساعت دوازده و نیم با خوابیدن معصومه، کمترین صدایی از انتهای اتوبوس نمیاد. دوباره عقب رو چک میکنم. با منظره عجیبی روبرو میشم: دخترها، مشکل کمبود جا رو بزرگوارانه حل کردن. کلثوم و معصومه و امیرمحمد و ثریا کف اتوبوس پتو انداختند و خیلی قشنگ در نهایت آرامش خوابیدن. اینطوری نوزادها کنار مادرشون در امنیت کامل، روی صندلی ها قرار گرفتن. برای هزارمین بار توی عمرم، به پاکی دنیای این فرشته ها ایمان میارم... 

صبح، بعد از نماز، هرچند برنامه صبحانه رو توی حسینیه مشهد، برنامه ریزی کرده بودیم، اما از صبح دیروز خیار تازه و پنیر یه تعداد کمی مونده بود. نون ها هم همینطور که اگر خورده نمیشد احتمالا خشک میشد. شروع کردیم با همکاری پسرا به توزیع نون پنیر خیار توی اتوبوس. چنان بابرکت شد که همه خوردن و به راننده ها هم رسید. به خودمم همون یه لقمه ای که حسن و محمدباقر دادن، خیلی چسبید. 

ساعت تقریبا نه صبح بود که بچه ها یکهو صلوات فرستادند. همه خوشحال از دیدن تابلوی "به مشهدالرضا ع خوش آمدید" ...


ادامه دارد ...


------------------------------------

* عشق نوشت: هرچه دارم میدهم ای آفتاب / روی قبر مجتبی ع کمتر بتاب ...

  • ۲۵ نظر
  • ۱۷ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۱۱
  • ۱۰۹۱ نمایش
  • سوره کوثر

اردوی زیارتی مشهد مقدس (1)


" نه! یعنی میخوایم بدونیم کدوم عقل سالمی اجازه میده این موقع زمستون ، بچه های گرمسیری اون منطقه رو بردارین ببرین مشهد!؟ هان؟ خداوکیلی بخاطر دلته یا بخاطر خدا؟! شایدم حاضرین برای اینکه سفر رو به اسم خودتون و گروه تون تموم کنین ، این همه زن و بچه رو توی سوز و برف مشهد ببرین آواره کنین!؟ بیچاره اهالی که بخاطر شهوت کار فرهنگی شما باید تاوان پس بدن! حرف که تو گوشتون نمیره لااقل یه دکتر سیار هم اجاره کن این مدت تا سینوزیت شون توی مشهد برای ابد وبال گردن پدرمادرهای بدبخت شون نشه! :/ "

دیگه گوشم پر شده بود. اونقدر حالم از این اتفاق خوب بود که نمیخواستم چیزی بشنوم. سعی کردم با همه این حرف ها ، تاخیری توی این حرکت بزرگ انجام نشه.

به منطقه رسیدم. شور و عشق زیارت ، هوش از سر بچه ها برده بود. زمزمه سفر مشهد ، دل خیلی ها رو زود تر از اینا فرستاده بود حرم امام رضا علیه السلام. دخترها حتی ساک هاشون رو بسته بودن و پسرها یکی از سربازی مرخصی ده روزه گرفته بود و یکی اجازه از حوزه و یکی مدرسه های بچه ها و یکی سر کارش و ... . عملاً بی شرمانه ترین شوخی ، خبر احتمال کنسل شدن سفر مشهد بود! 

با توکل به خدا و توسل به کریمانه امام حسن علیه السلام و بادر نظر گرفتن حاشیه های اسم نویسی ، ثبت نام سفر مشهد رو آغاز کردیم. یک روستا شیعیان و یک روستا اهل تسنن و ظرفیت ثبت نام، هشتاد نفر.

روز اول - به فاصله سه روز به موعد حرکت- وقت مون فقط صرف ایجاد کردن جوّ عملی و ملموس سفر مشهد توی دو روستا شد. بعبارتی هماهنگیامون با مادرها و تلفن زدن با پدرهای بچه ها. "مون" یعنی من و دو نفر از تیم فرهنگی خواهران. برادران گروه لطف کردند و هرکدوم به دلیلی از بودن در اردو کنار کشیدند. یکی به بهانه ازدواج. یکی بابا شدن. یکی مصاحبه ارشد و ... . 

بازخوردی که روز اول از خبر سفر مشهد توی روستاها پیچید ، امیدوارکننده بود. مخصوصا روستای اهل سنت. طوریکه صبح فرداش (یعنی دو روز مونده به حرکت) از طرف بچه های مدرسه ای توی روستا پیامک و زنگ های درخواست های فراوان برای حضور و شرکت در اردو صادر شد و زنگ پشت زنگ که تو روخدا ما رو هم ببرید!  ما هم دل مون میخواد بیایم. 

اینکه همه چیز روتین و با سرعت خوبی جلو میرفت ، دل مون رو گرم کرد. لیست ثبت نام خانوادگی مون لحظه به لحظه در حال افزایش بود. شور روستای اهل سنت ، باعث شده بود مجردها هم برای ثبت نام رو بندازن اما واقعا برامون مقدور نبود بین این همه خانواده یک گروه مجرد ببریم. در نتیجه با وعده سفر بعدی ، از بردن شون معذور میشدیم. از طرفی استقبال خوب از برنامه گروه جهادی در منطقه ، حداقل خود من رو نسبت به سه سال کار مداوم در اون منطقه خوشحال کرد. ولی این خوشحالی ، پایدار نموند. همه چیز دقیق و منظم بود تا صبح روز قبل از حرکت. 

صبح که آماده شدیم تا از اسامی قطعی شده ، هزینه ی ناچیز ِ ده هزار تومن رو بگیریم و لیست رو ببندیم، همه چی ورق خورده بود. مولوی از زاهدان و مفتی ها در منطقه با یک حرکت برنامه ریزی شده و دقیق ، زیراب اردو رو زدند و شب قبل ، با شست و شوی کامل افکار اهالی ، مبنی بر اینکه "هدف اردوی مشهد ، شیعه کردن برادران و خواهران سنی هست و حضور در آن حرام می باشد" ، درست یک روز قبل حرکت ، دل همه اهل سنت رو خالی کردند . حالا قیافه ی ما :| باورم نمیشد که بهونه سرما اوردن و مدرسه بچه ها همه اش پوشش بود برای این زهر چشمی که در واقع مولوی و بزرگترهای دینی شون از اهالی گرفته بودند.

اردو توی روستای اهل سنت شکست خورد و چیزی نزدیک به پنجاه نفر از اهالی که درصد خوبی از مسافران مسیر رو تشکیل می دادند، بجای قطعی کردن ثبت نام از اردو انصراف دادند. اونم درست کمتر از 24 ساعت مونده به حرکت! نه فقط انصراف که حتی حوصله ی توجیه کردن ما رو هم در پاسخ به علت عدم حضور نداشتند. 

از یک طرف توی شوک بزرگ این بی احترامی موندیم و از طرف دیگه از اینکه تا این اندازه ، گروه جهادی ساده و بی ریامون ، خار چشم بعضی از آقایون شده بود که بخاطرش حاضر شدن خودشون رو خرج کنن و از اهالی یک روستای دورافتاده با خواهش و تمنا بخوان به برنامه ی گروه جهادی محل نذارن، به خودمون بالیدیم. 

اوضاع سخت شد. سه روز خستگی هماهنگی ها و دوندگی ها ، با ترس از شکست کل اردو بخاطر حذف ناگهانی پنجاه نفره روستای اهل سنت ، با شونصد کیلو وزن روی شونه هام نشست. اعصابم زیر فشار قرار گرفت و فکرم بشدت درگیر شد. تا ظهر سه تا قرص اعصاب و مسکن خوردم که قدرت درست فکر کردن رو از دست ندم. کنار منبع آب وضو گرفتم و یه گوشه از مسجد اهل سنت روستا، دو رکعت نماز خوندم.

برای مدیریت بحران، دو تا راه داشتم: یک. حذف یک دستگاه اتوبوس و بردن اهالی فقط با یک اتوبوس. که این راه با توجه به خوشحال کردن عوامل توطئه ی روستای اهل سنت ، به نوعی قبول شکست نشون میداد. دو. دعوت از اهالی یک روستای نزدیک به منطقه که چون هم اهل سنت زیاد و هم شیعه زیاد داشت، در عمل پاسخی کوبنده میشد به ترفند حضرات غیر بزرگوار!

خیلی سریع با رفقای روستای سوم تماس گرفتم و خواستم خیلی فورسماژور (!) هرطور شده تا دو ساعت دیگه چهل نفر از اهالی روستا رو بصورت خانوادگی برای سفر مشهد گلچین کنند و معرفی. بچه ها از خداخواسته شروع کردند به اطلاع رسانی. اما مگر میشد توی چندساعت ، بار سفر بست و بدون هماهنگی قبلی ، اونم برای سفر مشهد آماده شد!؟


ادامه دارد ...


-----------------------

* طبق معمول کامنت های عمومی و خصوصی ، بار شرمندگی سوره کوثر رو بیشتر کرد و بس. 

** جای همه دل هایی که با دعاشون ، صد و ده نفر از اهالی رو امام رضایی کردند ، بین مون خالی بود.

*** عشق نوشت: مجموعه ی صفات خدا می شود حسن / اسماء ذات، وقت دعا می شود حسن

از برکت "حسین حسین" گلوی ما / یک روز می رسد همه جا می شود "حسن" علیه السلام

  • ۱۳ نظر
  • ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۵۶
  • ۱۰۰۵ نمایش
  • سوره کوثر