جهادی نوشت (11)
اردوی زیارتی مشهد مقدس (2)
عصر روز قبل حرکت رسید و من تحت تاثیر شدید بازی مولوی و مفتی ، با پسرا گوشه مسجد نشسته بودم. حس سانتریفیوژی رو داشتم که پلمپ شده!
هنوز خبری ازشون نبود که ناگهان قادربخش ، مسئول جمع آوری بچه های روستای سوم ، تماس گرفت: "حاجی، جور شد!" با بی میلی پرسیدم: "همون ده نفر؟" جواب داد: "نه بابا. چهل و سه نفر ساک بدست!" گفتم قادربخش چیییییییی میگییی؟
نشون به این نشون که بعد از نماز مغرب ، اسامی قطعی رو هم داد و به شکل فوق العاده کریمانه ای اتوبوس دوم تا خرخره پر شد و حالا نگران بودیم که اصلا جا برای خود کادر اردو مونده؟! با شور و شعف خاصی با راننده اتوبوس ها تماس گرفتم و زمان دقیق حرکت صبح فردا رو ساعت 6 صبح از مسجد روستا اعلام کردم.
حالا توی مسجد از حال خوب مُسری من ، همه خوشحال بودن. اینطوری نه تنها اردو به قوت خودش با دو تا اتوبوس برگزار و تودهنی عملی برای کسانی میشد که با جو های مسخره، اردو رو تخریب کردند ، بلکه تعداد اهل سنت مون هم به سطح مطلوبی میرسید. وقتی خبر این اتفاق خوب توی روستا می پیچه، سه تا از پسرا رو که این چند روز خیلی دلسوزانه پای کارهای اردو بودن ، صدا میزنم و ازشون میخوام برای این جشن امام حسنی بساط بپا کنند! اونم با کیفیت اعلا. فقط لیوان قرمز آبدارخونه مسجد تو حلقم! :)
تا ساعت 11 شب بچه ها کل روستا رو اطلاع میدن که هرطور شده بعد از نماز صبح، همه جلوی در مسجد جمع بشن که خب کار سختی هم هست. این رو وقتی تا صبح نخوابیدم و برنامه های داخل مسیر رو توی سررسیدم می نوشتم، فهمیدم. بعضی از بچه های روستا تازه صبح تصمیم به اومدن گرفتند. بعضی خانم ها تا لباس های گرم پیدا کردن و پتو برداشتند ، کلی وقت از دست رفت. خب البته اردوی خانوادگی این درگیری ها رو داره اما خداروشکر ساعت هفت از روستا حرکت کردیم. هرچند از اون طرف بخاطر خرابی جاده ، اتوبوس دوم نتونسته بود خودش رو به قادر بخش و روستا برسونه و حرکت اتوبوس دوم تقریبا با یکساعت تاخیر از ما صورت گرفت.
دو سه ساعتی از مسیر 28 ساعته ما از روستا تا مشهد گذشت. اما توی اتوبوس بشدت فضا سرد و سنگین بود. توهم سرمای وحشتناک مشهد، پیشاپیش یک بک گراند تلخ توی ذهن بچه ها و مخصوصا مادرا درست کرده بود. دست خودشونم نبود و نگرانی سه تا بچه شیرخواره باضافه طبع گرم اهالی ، خواه ناخواه ذهن رو درگیر میکرد.
مجبور شدم دست به کار بشم: "پسرا برای سلامتی خودشون صلوات بفرستند. "از شدت صلوات شل و آبکی پسرا، خستگی این چند روز میشینه رو شونه هام. رو میکنم به دخترا که با زرنگی عقب اتوبوس رو به تسخیر درآوردند: "هرچقدر پسرا ، شل صلوات فرستادن ، شما محکم دست بزنید!" هرکی خوابه بیدار میشه. همه حواساشونو جمع میکنن. مخصوصا امیرحسین که با سن کمش عشق مداحیه!
بعد از شکستن یخ اردو و شروع شیطنت های بچه ها، بجای بچه های فرهنگی کادر که علیرغم قول های مکرر شفاهی و حضوری و واتس آپی! زحمت ملحق شدن به اردو رو ندادند، شروع میکنم به سخن پراکنی:
" من که هنوز باورم نشده رویا و خیال سفر مشهد، تبدیل به واقعیت شده. اونم با دخترها و پسرهای نازنینم. با مادر ها و پدرهامون. با برادرا و خواهرامون. بچه ها واقعا ما واسه حضرت زهرا س چی کار کردیم که امام رضا برامون کارت دعوت فرستادن؟ کی با دل پاک و گریه های قشنگ سر سجاده اش، باعث شده خیلی هامون برای اولین بار ، حرم امام رضا ع رو از نزدیک ببینیم؟ قدر خودتون رو بدونید. تک تک تون رو امام رضا ع به اسم صدا زدن و طلبیدن. خوش بحال تون..." گریه های سنگین مادربزرگ روستا که امروز بعد از شصت و چهارررر سال اولین بارشه داره زائر امام رضا میشه، اذیتم میکنه و دیگه ادامه نمیدم.
ظهر مسجد حضرت ابوالفضل شهر خاش ، برنامه نماز و ناهار با محوریت توقف دوساعته تا ملحق شدن اتوبوس دوم داشتیم. ناهارمون خیلی جالب بود: تلفیقی از قیمه و مرغ! خداروشکر بقدری مسجد و فضای آلاچیق ها وسیع هست که ضمن یک استراحت خوب ، بچه ها شروع میکنن به گرفتن عکس یادگاری. جابر عکسی از من و بچه ها میگیره و بعد با یک برنامه خوش سلیقه توی گوشی اش ، زیر تصویر من توی عکس می نویسه: "شهید زنده". منم که ذوقش رو می بینم، میگم بنویس : "خندید و رفت ..." :)
تا شب توی اتوبوس اونقدر از زمین و آسمون پیامک و تماس میرسه که دمای مشهد زیر صفر درجه است. دیگه توی هر توقف برای سرویس بهداشتی توی سرمای خشک راه، خودم دنبال تک تک پیرمردها و مادرها و بچه ها پایین میرم و برای بچه کوچیک ها از بقیه پتو قرض میگیرم و می برم. خیلی بیقرارم هرچند دلم روشنه.
شام ، تن ماهی و خیارشور رو داخل اتوبوس میخوریم تا سرعت حرکت مون کم نشه. راننده که ازقضا از بچه های گل روزگاره - یعنی نه یک نخ سیگار کشید نه یک ترانه گذاشت- کلی سفارش کرده که مراقب روغن ماهیا باشین. من و پسرا هم که جلو مشغول کارهای تدارکات بودیم با خیال راحت گفتیم: خیالت راحت مشتی. ولی همینکه به پلیس راه میرسیم، چراغ های اتوبوس رو روشن میکنه و تازه متوجه سیل روغنی میشیم که کف اتوبوس با شجاعت راه انداختیم. تا راننده میاد به پسرها چیزی بگه، از ترس اینکه مبادا حرفی بزنه که اولین تجربه مسئولیت پذیری پسرای من با یک خاطره تلخ همراه بشه ، با دو صد عذرخواهی با یکی از پسرا پیاده میشم و چندتا بسته دستمال کاغذی میخریم. دعوای دسته گلام سر تمیز کردن اتوبوس ، ایمانم رو بهشون دو برابر میکنه.
بین صحبت های فراوون بین راه تا جایی که بتونم ، دل اهالی رو گرم میکنم که: "امام رضایی که بین این همه زائر، ماها رو انتخاب کرده ، خودش خوب بلده یک فکری برای سرمای مشهد توی این چند روز بکنه. خیالتون راحت. به امام رضا میگن امام رئوف. یعنی خیلی مهربون." حالا هرچی به آخر شب نزدیک میشیم ، نه تنها فشار بیش از سی ساعت بیداری اذیتم نمیکنه ، بلکه این دخترامن که هرچی از ظهر تا حالا دارن شعر میخونن خسته نمیشن. بوضوح میتونم اوج خوشحالی های بی سابقه ی خدیجه و گوهر و سکینه رو توی چشماشون ببینم. برای چند دقیقه از اینکه یکی از آرزوهای بزرگ خودم رو برآورده می بینم ، آروم و بیصدا اشک می ریزم.
اما ناگهان ده دقیقه بعد، درحالیکه نصف اتوبوس رو شام دادیم، نرسیده به پلیس راه انار، یک نفر از سرباز وظیفه های پلیس راه، از دور بال بال میزنه که: "بزن کنار". درست توی اوج شعرخونی دخترام، از عقب اتوبوس کنده میشم و با سرهنگی که داره از اتوبوس بالا میاد، مشغول گپ میشم. اما سرهنگ که از قیافه ی من اصلا خوشش نیومده ، فریاد میزنه: "یالا! سکو." معنی "سکو رفتن" رو از نگاه راننده می فهمم که با چشماش میگه: "تلاش مذبوحانه نکن! تا سگ نیاره بالا و تموم ماشین رو نگرده ، بی خیال نمیشه." سرهنگ به هیچ صراطی مستقیم نیست و توی اون سرما، بدون استثنا تمام مسافرای من رو پیاده میکنه. سگ پلیس دور تادور اتوبوس طواف میکنه و بعد داخل اتوبوس رو بو میکشه. یکهو بمحض ورود سگ به اتوبوس، یکی از مادرها میگه: "دخترم رو زیر صندلی خوابوندم!" نمیدونم چطور اما دیوانه وار میرم بالا و بچه رو توی چند قدمی سگ می بینم. تا سرباز بخواد قلاده رو محکم بگیره ، سگ از روی ترس ، به سمتم حمله میکنه و خودش رو محکم به سینه ام میزنه. طوریکه از درد چشمام رو می بندم. ولی هرطور هست قبل از رسیدنش ، خداروشکر بچه رو بغل میگیرم و پیاده میشم. جالبه سربازه بجای عذرخواهی، جلوی سرهنگ سعی میکنه سوت بزنه و از صحنه دور بشه. خداروشکر بدون کوچکترین مشکلی، گشت پلیس تموم میشه و سریع همه رو سوار میکنیم. تصور تنهاموندن بچه با سگ توی اتوبوس، اولین حالگیری شدید اردو بود که هروقت فکرش رو میکنم ، تا مرز سردرد میرم.
از اینکه بچه ها خسته نشدن و با شور و هیجان شون دارن عین بزرگترا سختی این همه ساعت یکجا نشستن رو تحمل میکنن، به خودم و دخترام مغرور میشم. محمدآقا (راننده اتوبوس) با تعجب میگه: "دهع! اینا چرا خواب ندارن؟" فقط اینطوری :)) نگاهش میکنم. بعد هرچی شوخی و بازی بلدم ، رو میکنم تا اینکه آروم آروم یه عده خواب شون میگیره. ساعت دوازده و نیم با خوابیدن معصومه، کمترین صدایی از انتهای اتوبوس نمیاد. دوباره عقب رو چک میکنم. با منظره عجیبی روبرو میشم: دخترها، مشکل کمبود جا رو بزرگوارانه حل کردن. کلثوم و معصومه و امیرمحمد و ثریا کف اتوبوس پتو انداختند و خیلی قشنگ در نهایت آرامش خوابیدن. اینطوری نوزادها کنار مادرشون در امنیت کامل، روی صندلی ها قرار گرفتن. برای هزارمین بار توی عمرم، به پاکی دنیای این فرشته ها ایمان میارم...
صبح، بعد از نماز، هرچند برنامه صبحانه رو توی حسینیه مشهد، برنامه ریزی کرده بودیم، اما از صبح دیروز خیار تازه و پنیر یه تعداد کمی مونده بود. نون ها هم همینطور که اگر خورده نمیشد احتمالا خشک میشد. شروع کردیم با همکاری پسرا به توزیع نون پنیر خیار توی اتوبوس. چنان بابرکت شد که همه خوردن و به راننده ها هم رسید. به خودمم همون یه لقمه ای که حسن و محمدباقر دادن، خیلی چسبید.
ساعت تقریبا نه صبح بود که بچه ها یکهو صلوات فرستادند. همه خوشحال از دیدن تابلوی "به مشهدالرضا ع خوش آمدید" ...
ادامه دارد ...
------------------------------------
* عشق نوشت: هرچه دارم میدهم ای آفتاب / روی قبر مجتبی ع کمتر بتاب ...
- ۹۳/۱۱/۱۷
- ۱۱۲۸ نمایش