کـریمانــه

لحظاتی باشکوه پر از سادگی

کـریمانــه

لحظاتی باشکوه پر از سادگی

کـریمانــه

اینجا تکه هایی از لحظات زندگی باشکوهی را می خوانید که لطف "کریمانه" شامل حالش شده است ...

و سوره کوثر پیش از اینکه یک اجتماعی نویس باشد، یک "جهادی نویس" بوده و هست و خواهد بود ...

******************************
معتقدم هر بزرگواری که وارد "کریمانه" میشود، فقط بواسطه ی خدای حضرت زهرا س و خوش روزی بودن او است.

******************************
اینجا دیانت و سیاست به هم تنیده است. اما این، لزوما به این معنا نیست که پیرامون مباحث سیاسی کشور پست جداگانه گذاشته شود و به بحث و نظر پرداخته شود. چشم ها را باید شست!

******************************
هرگونه برداشت، کپی از مطالب، استفاده از قسمت یا تمام متن، تحت هر عنوان، حتی بدون ذکر منبع، نه تنها حلال و مجاز می باشد، بلکه بعنوان نویسنده ی حقیقی و حقوقی مطلب، نشر دهندگان نوشته ها رو در ثواب نگارش آن ها شریک میکنم.

******************************
تقریبا بالای 95 درصد از مطالب این وبلاگ ، تولیدی است و در هیچ جای فضای مجازی قابل جستجو نیست. این را نه از برای خودبزرگ بینی و غرور، که برای توجه و تعمق متفاوت و ویژه در پست ها نسبت به سایر نوشته های فضای مجازی، میگویم.

******************************
و حرف حساب: آیت الله فاضل ره فرمودند:
" 50 سال است دارم اسلام می‌خوانم. بگذار خلاصه‌اش را برایت بگویم. واجباتت را انجام بده. به‌جای مستحبات تا می‌توانی به کار مردم برس. کار مردم را راه بیانداز.اگر قیامت کسی ازت سوال کرد، بگو فاضل گفته بود..."

یازهرا س.

مطالب پربحث‌تر
پیوندهای روزانه

۵۸ مطلب با موضوع «جهادی نوشت» ثبت شده است

جهادی نوشت (37)

۲۳
اسفند

خداحافظ ای همنشین همیشه


*** امسال هم دعای فــرج بی نتیجه ماند ... ***

*** من می‌روم بــرای تــو یـــاور بیـــاورم ... ***

 

غصه های یک جهادی نویس کریمانه ای به اوج که رسید، زمزمه اش این میشه:

سلام علی قاسم ابن الحسن . . .


یـــازهــــرا س

--------------------------------------

* عشق نوشت: باید ز کرامتت عیان بنویسند / این جمله به روی آسمان بنویسند:

"آقا حرمی برایتان می سازیم ... در بین عجایب جهان بنویسند!"

  • ۲۳ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۵۷
  • ۶۷۵ نمایش
  • سوره کوثر

جهادی نوشت (36)

۱۲
اسفند
اولش س آخرش ه!

دنیای جهادی همیشه مدیون واژه ای به نام "رزق" است و رزق در تک‌لحظه ای ناگهانی در کمین‌گاه توست. اگر خودت را در معرض اصابت آن قرار بدهی‌، برنده خواهی بود وگرنه درهمه حال، بازنده ای.
 
حلقه‌ی دختربچه ها نزدیک می‌شود و از انرژی واریزی عرش به زمین، در کمتر از لحظه‌ای بهره می‌برم.

- بیاید جمع بشید تا اسم‌هاتون رو حدس بزنم. اول و آخر اسمتونو بگین تا من اسمتونو بگم.

جمع قلقلی‌ها با حضور تعدادی نمکدان متحرک! از جنس دختربچه‌های بلوچ، تشکیل می‌شود! 
اسامی را بی‌اشتباه حدس می‌زنم و همین، جذابیت برنامه‎ام را بیشتر می‌کند.
و کمی بعد به انتخاب خودشان، اسم بازی پرهیجان مان را می‌گذاریم "اسم‌بازی"!

- تو اسمت چیه؟ بچه‌ها کسی نگه من میخوام حدس بزنم. 

دیروز تمام مدت، چشم از کارهایمان برنمی‌‌داشت. علیرغم جهت‌دهی های منفی برادرانش نسبت به نزدیک نشدن به بچه های گروه جهادی، مثل یک الگو به خواهران گروه جهادی نگاه می‌کرد. این برای مسئول گروه، یک امتیاز ویژه است که بداند دختربچه ها توانسته اند از میان جوانان انقلابی و در عین حال شیعه، یک نفر را به عنوان فرمانده و مرشد خود بپذیرند.


- اولش "س" داره. آخرش "ه" داره. 

نگاهش داغ و گیراست و آماده است تا در کمترین زمان ممکن جواب بگیرد. اما انگار جادو شده ام. با استرس، وارد گود میشوم!

- سمانه؟

بچه ها که انگار منتظر بودند تا بالاخره از من اشتباه بگیرند، با خوشحالی وصف ناپذیری، به نشانه‌ی رد، سر تکان می‌دهند.

- پس سمیّه است بچه ها. مگه نه؟

- نههههههه! 

- ستاره و سعیده هم که نیست دیگه لابد! 

- نـــــه! دیــــــــــــگه سووووووووختی. 

مطمئنم که اینجا خبری هست و باید منتظر یک رزق باشم. از خود او میخواهم درجایش، بلند شود و هرچند ترس از صحبت کردن، میراث این بچه ها شده اما اسمش را در جمع و در مقابل همسالانش بگوید. او هم برمی‌خیزد و به مانند آنان که چیزهایی را به تازگی یاد گرفته اند و انگار نه انگار که از همان دخترهای سر به زیر و خجالتی روزهای اول بوده است، کلام آغاز می‌کند.

- به نام خدا. اسمم "سامیه" است. سامیه یعنی بلندمرتبه و بالا. یکی از لقب‌های حضرت زینب هم هست.

این جواب برای دختری که روزهای اول اردو، حتی از دیده شدن هم فراری بود، امروز یک پیشرفت فرهنگی بی‌نظیر است. شروع با یاد خدا، خوشحالی از داشتن این اسم کمتر شنیده شده و توضیحی روان، کامل و بی نقص در ادامه! 

بعدها جایی شنیدم که سامیه به معنای زن بلندقدی است که عازم شکار می‌شود. به دنبال روزی هستم که ببینم آن سامیه ای که در روستای اهل سنت، با آن روحیه و تغییرات امیدوارکننده دیدم، برای نسل جدید انقلاب، چه شکارهایی خواهد داشت.

-------------------------------------
* عشق نوشت: یک "حسن‌جان" گفتم و صدبار "زهراس" گفت: جان؟ / ذکر من را مادر آقا تلافی می‌کند!
  • ۲ نظر
  • ۱۲ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۴۸
  • ۶۶۳ نمایش
  • سوره کوثر

اردوی جهادی تابستانه (7)


گرمای هوا از پس جوونای گروه امام حسن برنیومد و بالاخره خونه رو تموم کردیم.

خونه ای که با نگاه کردن بهش خستگی مون می ریخت و حسابی ته دل مون، آرامش سکونت پیدا میکرد. بماند اینکه پدر و مادر این خونواده ته دلشون چه خبر بود و از اینکه چند روز دیگه دخترشون عروسیشه و خونه دار هستن، چقدر عزتمند و خوشحالن.  یکبار نشد توی این دوازده روز، مادر خونه ما رو ببینه و برامون دست به دعا بلند نکنه.



روزای آخر، تیم پرقدرت و پرتلاش خواهران، با بچه های روستا در استقبال از جشن، تمام اطراف خونه ای رو که در حال ساخت بودیم، با پرچم های رنگارنگ مسجد تزیین کرده بودن.  اونجا کار ساده ای نیست نصب پرچم ها رو چوب های درخت خرما که الان البته نقش دیوار خونه ی مردم مون رو داره. 

یکی از اشتباهات مرسوم گروه های جهادی، کار موقتی روی بچه هاست. یعنی مثلا ده، بیست روز مهمون یه روستا میشن. یه سری اطلاعات و معلومات رو تحویل بچه ها میدن و بعد، یه روستای دیگه و بعد روستاهای دیگه.  فارغ از اینکه اون بچه ها در حال رشد و یادگیری ان و نیاز به رصد فرهنگی و اخلاقی لحظه به لحظه دارن. 

رضا کسیه که به دلیل خیلی مسائل، بیشترین فشار رو تحمل میکنه. به همین خاطر، بیشترین کلمات تند و تیز و شاید زشت رو میشه ازش شنید.  در عین حال، بیشترین دغدغه برای جنگ با داعش رو داره، بیشترین ذوق و تلاش تا آخرین لحظات برای کمک به ساخت خونه و بیشترین عطش برای کارهایی که از هرکسی برنمیاد. همین رفاقت جدی و تاثیرگذاری غیرمستقیم، باعث میشه رضا روز آخر ساخت خونه، به عنوان یه فرد تاثیرگذار توی کار، شیک و تزتمیز با موهای شونه کرده بیاد سراغ مون، پای خونه. 



بجز پرچم های یارضا که قراره دست همه حاضرین توی جشن بدیم، گروه سرودمون که رضا هم توش عضوه، قراره اجرا داشته باشند. 

برخلاف دفعات قبل، جشن رو توی مسجد نمیگیریم. 

قراره توی صحن همین خونه فرش های مسجد رو پهن کنیم و جشن بگیریم که همه، به ثمر نشستن تلاش جمعی یک روستا رو مزه کنند.

شربت انبه و صدو خورده ای آب نبات چوبی چند میوه خوشمزه  خریدیم با جایزه های کادو شده ی جشن با یه شاخه گل. 



انگار، امشب بعد از این همه جشن و شادی، اشک شوق توی دعاها برای زیارت دوباره ی مشهد، آرزوی شفای مریضای روستامون و حل شدن گرفتاری های اقتصادی مردای روستامون، دلم یه دل سیر روضه امام حسن میخواد. 
جهادی، بهت یاد میده که: "هیچچچچچچچی نیستی!" 
مبادا دلتو خوش کنی فکر کنی خبریه ها.  اینقدر کم کاریا هست که تو پروندت ثبته. 
نشستم همون کنج خلوت همیشگی ام روی خاک‌ها. یه چشمم به خونه و یه چشمم به ستاره های آسمون. 
بی شک جهادی، برام شده خلوتکده ی امام حسن (ع).

-----------------------------------------
عشق نوشت: یک "سر"ی دارم و یک "دل"، دو برادر بردند / داده ام دل به "حسن"، سر به "اباعبدالله" ... 
  • ۲ نظر
  • ۱۰ مهر ۹۵ ، ۱۷:۱۴
  • ۶۹۰ نمایش
  • سوره کوثر

اردوی جهادی تابستانه (6)


استادی اونجا یود که برای ساخت خونه به ما کمک زیادی میکرد تا اندازه ها دقیق باشه و نقصی توی کار نباشه. 

گاهی در عین حال که اون سنّی بود و ما شیعه، اما جوری با هم کار میکردیم که انگار مدت هاست همو میشناسیم و به هم علاقمندیم.  اصلا حرفامون به حاشیه نمیرفت و حتی یکبار هم بجز بحث افق شرعی نمازش، بحث از تفاوت ها و اختلاف ها نکردیم.  

خونه هم که کار اسکلت اش رو تموم کرده بودیم و محل درب و پنجره اش دراورده بودیم، کم کم داشت زیبایی خودش رو بروز می داد. ذوق و شوق اهالی خونه و بازدید مردم روستا از خونه و سهیم شدن در این خوشحالی شون واقعا دلنشین بود.  همه به نوبه خودشون از این اتفاق خوشحال بودند. 



اینم نمایی از داخل خونه که تازه سیمان کف اون رو ریخته بودیم و صاف کرده بودیم. 

سیمان سفید دیوار و همچنین موزاییک های سقف، جلوه‌ی قشنگی به خونه داده بود. 



توی همین دید و بازدیدا و تلاش بچه ها، دو تا از فنچولکای ریزه میزه یه بشکه پیدا کرده بودن و بصورت افقی انداخته بودنش روی زمین و مثل اسب ازش سواری میگرفتن.  همین که توجهم جلب میشه به سمت شون و میخوام دوربین ام رو بیرون بیارم، جمعیت شون بیشتر میشه.  شاید این بچه ها هم میدونن دوباره این لحظه ها، به این زودیا پیش نمیاد.



در این لحظه، شیطونی من و رضا گل کرد. رضا یه تفنگ آب پاش داشت که خیلی خوب عمل میکرد. 



در کمتر از چند ثانیه با همون تفنگ، افتادم دنبال بچه ها و صدای جیغ و خنده در حال فرارشون، تا یه روستا اون ور ترم می‌رفت. 

بچه ها اونقدر بهشون خوش گذشت که تا ساعت ها بعد، بلند بلند صدام میکردن و تقاضای دوباره دنبال کردن شون. 

لحظات شاد و خنکی که گرما رو از یادمون برده بود. 

بیشتر از اون که دل اونا توی یک روستای دور از امکانات شاد بشه، دل پیر و پژمرده‌ی ما بود که با این همه طراوت و خنده، نو میشد.

گاهی باید برای دل خسته ی آدما، اینطوری نسخه پیچید: دو رکعت نماز شکر بعد از یک ساعت بازی با بچه های روستا. 

 

                                                                                                                    ادامه دارد ...

----------------------------------------

* عشق نوشت: لال باد آنکه بگوید که حسن (ع) بی حرم است/ آسمان: گنبدتان، کل زمین: صحن شماست!

  • ۳ نظر
  • ۰۶ مهر ۹۵ ، ۲۲:۳۵
  • ۷۶۷ نمایش
  • سوره کوثر
اردوی جهادی تابستانه (5)

یه بشکه ی بزرگ بود که برای آب کردن و استفاده ازش جهت شستشوی دست، اورده بودیم جلوی خونه‌ی در حال ساخت. اما کم کم نقش های دیگه ای پیدا کرد.  مثلا بچه ها، ماشین اسباب بازی شون رو مینداختن توش و مثل قایق باهاش میکردن. یکی دیگه عروسک کوچیکش رو سوار اون قایق میکرد و بقیه هم برای امور مهمی مثل بررسی امکان خلقت انسانی در رسوندن کف دست به انتهای بشکه‌ مسابقه می دادند! 


اما همین بودن کنار بچه ها، واقعا برکت کار بود.
آره! سخت بود کنترل شون. یه بار حسین شش ساله رو به قصد تنبیه گرفته بودم و تا مرز انداختن توی بشکه بردمش!  به مامانش هم گفته بودم اگه میخواد بیاد اینجا بلوک زیر پای بچه ها رو خراب کنه و همه از اون بالا سقوط کنیم پایین، راحت یک کلام بیاد بگه خب. چرا اینقدر تلاش مذبوحانه!؟ 
اما عصر همون روز، اتفاق خوبی افتاد. بارها میشد دلم هوس چایی میکرد ولی چون همه جمع نمیشدیم، از کیسه ام میرفت.  تا اینکه بالاخره یه روز، یک دوست نازنین، دعوتم کرد به یک چای دو نفره‌ی خوش طعم و ماندگار که قبلش، برای یکی از مشکلاتش کلی دعا برداشته بودیم و حالا روزهای حل شدن اون مشکل بود.


اما اون سمت ماجرای ساخت خونه، ایام ولادت امام هشتم بود و گروه خواهران، شدیدا در حال فعالیت برای فراهم سازی مقدمات جشن.  


جدا از تمرین هشت نفره‌ی بچه های گروه سرود امام حسن مجتبی که مداحی یا ابالحسن یارضا رو کار میکردن، با کوله باری از ذوق و سلیقه، دخترا جمع شدن و مشغول نقاشی پرچم های «یارضا» شدن. پایین هر پرچم، یک شماره نوشته بودیم از یک تا 140. اون وقت توی جشن باید همه، پرچم هاشون رو نگه میداشتن تا موقع قرعه کشی، اگه عددشون بین هشت عدد انتخابی بود، بیان و جایزه عیدی بگیرن. 
کنار هم گذاشتن این همه پرچم که به کمک خود بچه ها تزیین و آماده شده بود، صحنه ی قشنگی رو خلق کرده بود. 


روستا، در کنار ساخت و ساز عمرانی، مشغول یک ساخت و ساز فرهنگی هم بود.  چیزی که همیشه توی هر اردو بهش عمیقا معتقد و پایبندیم که اردوی عمرانی صرف، اثر لازم رو نداره.

قرار شد جشن میلاد رو بلافاصله بعد از تموم شدن کار خونه برگزار کنیم. همه در انتظار جشن بودند و در حال کمک به اتمام خونه.

                                                                                                                                ادامه دارد ...
---------------------------------------------
* عشق نوشت: دنیاست خاک و هیچ ندارم به غیر دوست / دنیا سوای نامِ « حسن (ع) » دل بریدنی است ...
  • ۱ نظر
  • ۰۴ مهر ۹۵ ، ۲۰:۰۰
  • ۷۹۹ نمایش
  • سوره کوثر

جهادی نوشت (32)

۲۴
شهریور

اردوی جهادی تابستانه (4)

آهن های در و پنجره و سقف، برامون رسیده. سریع یکی از جوونا رو میفرستم تا ضد زنگ بخره و جَلدی برگرده. 

تقریبا نیمی از روزهای اردو و ساخت وساز خونه گذشته و کار، الحمدلله پیشرفت خوبی داشته. ضد زنگ که میرسه، مامان خونه (یعنی خونه ای که داریم میسازیم) با همکاری پسرش قاسم، برای شروع کار جلو میاد. یک حرکت خانوادگی!  

قاسم واقعا دوست داره مثل یک مرد بزرگ بهش کار سپرده بشه.  شروع میکنه به ضد زنگ زدن. یک تنه تا آخرش میره جلو.



اما هرچقدر هم که اهل مقاومت و ایستادگی باشی، گررررررررمای بلووووووچستان، یه چیز دیگه است! 

واقعا میتونم ادعا کنم که توان همه مون تحت تاثیر گرما قرار گرفته بود و گاهی تا مغز استخون هامون، داغ میشد.  در کمتر از چند دقیقه، لیوان استیل مخصوص آب خوردن مون، طوری زیر گرما، حرارت میگرفت که آب یخ داخل لیوان، زیر ده ثانیه ولرم میشد! 

وای به حال اینکه باد داغ هم شروع به وزیدن میکرد. یعنی آن بیلیویــبِل!  غیر قابل باور بود مثل موشک!

این ها شوخی نبود. گاهی، بچه های روستا هم دیگه واقعا زیر گرمای روستای خودشون، کم می آوردند و به مرحله های ضعیفی از جنون کشیده میشدن.  تعریف کردنش هم سخته.

یوسف، اون روز بدجوری در نبرد با آفتاب بلوچستان، مقاومت کرده بود.  تا به خودمون اومدیم، داشت زیر آب دینام، دیوانه وار حموم میکرد!



شب که برای پخش فیلم مسجد بودیم، بدون اشاره به اسم کسی، برای بچه ها از برکت کار کردن برای خدا گفتم.

گفتم خیلیا برای اینکه بقیه بهشون بگن آفرین، کار میکنن. خیلیا هم برای اینکه خدا بهشون بگه آفرین، کار میکنن. لبخند بچه ها و غوغای تو دل شون، تایید حرفام بود. 

اون شب، یوسف دوبار در اوج تشنگی هام، بدون اینکه آب بخوام، برام آب خنک آورد.

                                                                                                                    ادامه دارد ....

----------------------------------

عشق نوشت: هرچه دارم میدهم ای آفتاب / روی قبر مجتبی (ع) کمتر بتاب ...

  • ۳ نظر
  • ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۲۱
  • ۹۰۶ نمایش
  • سوره کوثر

جهادی نوشت (31)

۱۷
شهریور

اردوی جهادی تابستانه (3)

یه چیزی که خیلی خطرناک بود، پرسه زدن خرده بچه ها دور و بر بلوک های بالا رفته بود که چون هنوز خودش رو نگرفته بود، احتمال جابجایی و خدای نکرده سقوط وجود داشت. از طرفی بچه ها وقتی شور و شوق بازی فرا میگرفتشون،  اونقدر غرق دویدن میشدن که دیگه یادشون میرفت اینجا خونه در حال ساخته. 

مدارا با بچه ها و گاهی هشدار جدی بهشون، کاری بود که میتونست روی چهره بچه های جهادگر در نگاه بچه ها تاثیر بذاره. چیزی که واقعا می شد توی بعضی نگاه های بچه ها اونو دید. 

از طرفی، اونقدر ظرافت‌کاری داشت کار خونه که فقط کافی بود یک ردیف یا حتی یک بلوک، نامنظم دربیاد. اون موقع تا ثریا میرفت دیوار، کج. 



روزهای کار، مواجه شده بود با طراوت کودکان و خردسالان روستا.  

واقعا صدای خنده ها و بازی های معصومانه شون، قرص آرامش بخشی بود برای تحمل فشار کار و گرمای شدید هوا. 

توی همین خنده ها، موقع پذیرایی چای شیرین ازمون، وقتی خستگی روی دوش مون، سنگینی میکنه، دیدن صحنه ی عاشقانه ی خواب هادی و مهدی که خیلی ناز، به خواب رفتند، حالم رو خوب میکنه. 



هروقت بچه های روستا خسته میشن و یه گوشه میشینن، بهترین فرصته که منم بگم خسته شدم و میخوام چند دقیقه کنار بچه ها بشینم!  تو این لحظات، بیشتر از هزار منبر و جلسه اخلاق و کلاس درس میتونم تا اعماق باورهاشون راه پیدا کنم و شریک خلوت شون با خدا بشم.

تماشای اشک بچه های پاک و معصوم، برای خدا در تاثیر از محبت خدا، از زیباترین لحظه های اختصاصی عمر منه.

                                              

                                                                                                                   ادامه دارد ...

------------------------------------------------

* عشق نوشت: ای فرشچیان! فکر "حسن ع" باش که زود است / پیروزی ما بر عربستان یهودی!

  • ۵ نظر
  • ۱۷ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۱۰
  • ۹۰۷ نمایش
  • سوره کوثر

جهادی نوشت (30)

۰۷
شهریور

اردوی جهادی تابستانه (2)


شب ها بعد از نماز توی مسجد، بمدت بیست دقیقه، برنامه پخش فیلم کارتونی داشتیم.  به همین بهونه هم که شده بود، جمعیت بیشتری از بچه ها و نوجوون ترها رو توی مسجد شاهد بودیم.

اوایل، بعضی از بچه ها بخاطر اینکه روزها نمیومدن برای کمک به ساختن خونه، کمی خجالتی تر از بقیه و با این شکل:  وارد مسجد می شدن. ولی من بدون ذره ای فرق توی محبتم بین بچه ها، همه شون رو با روی باز دعوت میکردم به تماشای فیلم. اما بجاش، برای بچه هایی که موقع کار، سر و کله شون پیدا میشد، توی همون ساعات کار، شوخی ها و بازی های خاص همون فضا رو داشتم. 

مثلا وقتی ملات آماده می کردیم، مسابقه میذاشتیم تا بچه ها یه چیزی روش بکشن.  یکی دختر و پسر میکشید. یکی خط خطی میکرد. یکی قلب تیرخورده!  نوبت به من که میرسید، فرغون رو به سمت بچه ها میچرخوندم و آروم آروم طوری که بچه ها بتونن حدس بزنن، مینوشتم: جهادی. همونم بچه ها با قلب، تزیین میکردن!


 


چیزی که خیلی محل توجهم بود، این بود که برخلاف ِ نگاه حسادت آمیزی که گاهی گریبان گیر بعضی از خانواده های روستا می شد، بچه ها و نوجوون ها از شرکت توی کارهای این خونه، خیلی خوشحال بودن.  همین، نوید این رو میداد که نسل متفاوتی در راه روستای ماست. نسلی که آرزوی خدمت به مردم داره و از پیشرفت و شادی دیگران، لذت میبره. نسلی مردم دوست، خیرخواه و در عین حال، باعرضه.  

گاهی ازشون میپرسیدم خونه که مال شما نیست! پس چرا دارید کمک میکنید؟ اکبر و علی با این ژست:  و یوسف و حسن با این ژست:  جلوم درمیومدن و در نهایت، سلیم با این سوال که: «خونه ی خودتم که نیست، پس چرا داری کمک میکنی؟»، قانعم میکردن! 

حتی گاهی می دیدم، رضا و حسین، با وجود تشنگی زیاد، اول از کلمن آب، برای همه توی همون لیوان استیل، آب سرد میارن و بعد که همه یک دور آب خوردن، خودشونم آب میخورن!  رضا دیده بود که یکبار وقتی به همه آب میدادم، بطری آب تموم شده بود و به خودم نرسیده بود. این رضا، شخصیتی بود که بیشتر بچه ها به نماز نخوندن یا نماز اشتباه خوندن، معرفیش میکردن. 

با همین خندیدن ها، کار خونه پیش میرفت. بلوک بلوک، بابرکت و پرشکوه. 



تمام روزهایی که میگذشت، از توی خونه ی کــپَــری، صدای قشنگ یک مداحی معروف میومد: "یاابالحسن یارضا ...". اول تصورم این بود که تلویزیون داره به مناسبت ایام میلاد امام هشتم، این کلیپ صوتی رو پخش میکنه. اما بعد دیدم نه، قاسمه!  با همون سکوت مرموزانه اش گوشی مامانش رو برمیداره و این مداحی رو پخش میکنه. ولی بعد میذاره اش توی یک لیوان و لیوان دیگه رو هم معکوس روی اون میذاره! طوری که صدا حبس بشه  بعد طوریکه انگار لذت می بره از این کارش، میره سمت بچه ها و از صدای مداحی به صورت خفه و انعکاس یافته، جمع رو مستفیض میکنه! 

                                                                                                                                                ادامه دارد ...

-----------------------------------------

* عشق نوشت: ندهد فرصت گفتار به محتاج، کریم/ گوش این طایفه آواز گدا نشنیده است ...

  • ۳ نظر
  • ۰۷ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۰۰
  • ۵۹۶ نمایش
  • سوره کوثر

جهادی نوشت (29)

۰۴
شهریور

اردوی جهادی تابستانه (1)


به محض پیاده شدن از ماشین، بچه های روستا که از ماجرای این اردو خبر داشتند، با دسته ی همیشگی شون اومدن به استقبال مون. بچه هایی که دیگه بچه نیستن و هرکدوم قد کشیدن و بزرگ شدن.

خیلی زود شروع کردیم به تماس با ارزون ترین مصالح فروشی در اطراف روستا. آره خب، مسئولین استانی، تعداد زیاد گروه های جهادی رو بهونه کردن برای اینکه نه تنها کمک نقدی نکنن بلکه حتی سیمان و سنگ و ماسه و بلوک هم به ما ندن. پس تمام هزینه ها به دوش خودمون و خیرین نازنینی خواهد بود که قراره حماسه ای متفاوت به پا کنند.

هوا، گرم نیست؛ تقریبا جوشه!  تردد عادی توی روستا هم توی بعضی ساعت ها، محاله. چه برسه به شروع ساخت خونه که با تخمین ابتدایی ما، پنجاه کیسه سیمان، چهارده ماشین ماسه، دو ماشین سنگ، هشتصد و پنجاه عدد بلوک و مقادیر لازم گچ و سیمان سفید و درب و پنجره و شیشه و لوازم برق کشی و ادواتی مثل فرغون، بشکه، چوب، بیل، کلنگ و غیره لازم داره.  بماند که از همین حالا هم شیطان، خوب بلده کار رو محال و نشدنی جلوه بده.

با هماهنگی سید -از بچه های جهادی روستا- صبح روز اول کار، محدوده ی ساخت خونه با توافق ما و اهالی خونه، در گوشه ای از صحن حیاط، مشخص و خطوط لازم برای کندن پی خونه هم کشیده میشه.  اما با صحنه ای مواجه میشم که 



بچه های قد و نیم قد، بیل و کلنگ به دست، یه پا بچه جهادی شدن برا خودشون.  حسن و حسین، دارن طبق خطوط، زمین رو میکنن و خاک ها رو بیرون میریزن. یوسف هم زورش به رضا نرسیده و منتظره تا خسته بشه و تیز، کلنگ رو ازش بگیره!  یونس هم اون وسط سرش بی کلاه مونده و دور خالی میزنه! 

پشت صحنه، خونواده ی میزبان از داخل خونه ی کپَری، برامون فلاکس چایی و کلمن آب سرد آماده کردن.

بچه های کوچیک که دیگه مثل مور و ملخ از سر و کول هم بالا میرن. منظره ای شده این روز اول!  جهادی متفاوتی در راهه انگار. جهادی خاصی که به عشق امام حسن گوشه ای از غربتکده ی عاشقان کریمانه اش، ریشه گرفته و چیزی جز عنایت مادرانه (س) نیست.

همه چیز، نوید یک حرکت جهادی خاص رو میده.  الحمدلله کما هو اهله.

بعضی از بچه ها تازه از خواب بیدار شدن و وقتی این انگیزه و تلاش هم سن و سالاشون رو می بینن، گیج و مبهوت به جمع اضافه میشن و بعد از کمی گپ و خنده، تقاضای پذیرش مسئولیت دارند! 

چیزی نمیگذره که اولین ماشین بار سنگ، از راه میرسه. جوون ها و نوجوون ها و حتی بچه ها با دقت خاصی، تخلیه بار و افتادن سنگ ها از بالا به پایین رو نگاه میکنن.  این، اولین قسمت کاره. 



باید تا نهایت دو و سه بعد از ظهر، پی خونه کنده شده باشه و بعد بریم ناهار. پس سرعت رو بالاتر می بریم. دیوارهای حیاط - منظورم همون چوب های نخل خرماست که اهالی روستا به جای دیوارهای بلوکی یا آجری که برعکس اهل سنت اونجا، وسع مالی شون نمیرسه، دورتادور خونه شون کشیدن- مقداری مانع راحتی کارمون میشه.  با صاحب خونه مطرح میکنیم و چوب ها رو با کلی زور زدن، از داخل زمین بیرون میکشیم.

حالا باید بچه ها برن کنار تا کمی زودتر، کارها پیش بره. 

توی همین حال و هوا، به اذان ظهر نزدیک میشیم. به لباس هام آب میزنم و از بچه های روستا میخوام که اذان با من باشه. این لطف رو در حقم میکنن و حالا صدای اذان اهل سنت مون که تموم میشه، نوبت به بیشتر کردن اکوی بلندگوی مسجدمون میرسه. چشمام رو می بندم و با اذن امام حسن علیه السلام، میخونم: ... الله اکبـــــر الله اکــــبر ...

                                                                                                                                                  ادامه دارد ...


---------------------------------------------

* عشق نوشت: بین تاریکی دنیا، نظری کرد به ما / ما هدایت شده ی چهره ی ماه حسنیم!

  • ۶ نظر
  • ۰۴ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۰۵
  • ۷۳۲ نمایش
  • سوره کوثر

جهادی نوشت (28)

۱۵
مرداد

باران درد

سلام به هم دردهای نترس من. کبوترهای بهشت.

نمیدانم هنوز زنده اید یا نه. همان گونه از زنده یا مرده بودن خودم باخبر نیستم.

اما اگر هنوز عزم پرواز دارید و پای تان بسته در قفس نیست، این نامه را به ودیعه تا آسمان بهشت ببرید.

ایام، ایام جشن بود. جشن غیرت. همه در اوج شادی بودند که ناگهان یک غول حمله کرد به این جشن. آن غول، غول گشنه‌ای بود که می‌خواست کلی از این شهر را ببلعد. همه نگران شدند، حرف افتاد با این غول چه کار کنیم؟ ما خمار جشن‌ایم. بهتر است سخت نگیریم؛ 

اما پیر مراد جمع گفت: باید تازه نفس‌ها بروند به جنگ... قرعه به نام جوان‌ها افتاد...

روزگاری، بچه های نسل جدید که بوی رنگ آرمان های خمینی کبیر در سر و جان زخمی شان پیچیده بود، برای حذف تمام محرومیت ها قدم برداشتند و تکه های شکسته قلب شان را به حرمت احیای یک خانه و اهالی اش به هم چسباندند و عازم شدند به ربذه ی عاشقی؛ به تبعیدگاه ابوذرهای زمان.

این بچه ها، اگر درد دین شان از رییس جمهورها و وزیرهای وقت کشور بیشتر نبود، کمتر هم نبود.

آمده بودند نگذارند خاک شان بشود عراق و افغانستان و پاکستان. 

آمده بودند برای جهاد فرهنگی هرچند بی نقص نبودند. اما اخلاص داشتند.

نه دنبال این بودند که از سفره ی انقلاب سهم بردارند نه اینکه ذخیره ی نظام شان بخوانند.

نه خواسته بودند برایشان فرش قرمزی پهن شود و نه دوست داشتند به شهید زنده مشهور شوند.

با تلفن شخصی، تمام ارتباطات گروه جهادی را فراهم می کردند و جز یک حکم که نشان دهد این گروه مجوز تردد دارد و یک بیمه که اگر فردا کسی شان مُرد، بشود تامین اعتبار کرد، دست به سوی مسئولین دراز نکردند. 

کدام مسئولین؟



همان ها که لقلقه ای بزرگ مانند عبارت "طبق فرموده مقام معظم رهبری" بر دهان دارند برای پوشاندن کثافت فرهنگی خود.

همان ها که از تنهایی جوان ترها و زمین خوردن شان، قهقهه می زنند و به شانه خالی کردن از تعهدها، انس دارند.

همان ها که با وقاحت، مردم محروم را خریده اند و دهان شان را با پخش بسته های غذایی، بسته نگه داشته اند.

همان ها که دیر یا زود برای بوسیدن پای جهادگران نهضت مهدی موعود، به اکراه و اجبار هم که شده، صف خواهند بست.

همان ها که شبیه ما پیدا نخواهند کرد. 

همان ها که ما را از دست خواهند داد و بدترین ها، روزی شان خواهند شد.

همان ها که تنها وقتی حاضر اند به سمت ما نگاه کنند که جنازه مان برگشته باشد. چه بهتر که از سمت سوریه باشد.


شما کبوترهای رها؛ 

به آسمان که رسیدید، به خدا بگویید اگر برای جهاد، اینقدر باید درد چشید، نماز "باران ِ درد" میخوانم.

--------------------------------------------

* عشق نوشت: روی ماه خویش را در برکه می دیدی ولی / سهم ماهی های عاشق را چه خوش پرداختی ...

  • ۶ نظر
  • ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۳۲
  • ۶۵۱ نمایش
  • سوره کوثر