جهادی نوشت (29)
اردوی جهادی تابستانه (1)
به محض پیاده شدن از ماشین، بچه های روستا که از ماجرای این اردو خبر داشتند، با دسته ی همیشگی شون اومدن به استقبال مون. بچه هایی که دیگه بچه نیستن و هرکدوم قد کشیدن و بزرگ شدن.
خیلی زود شروع کردیم به تماس با ارزون ترین مصالح فروشی در اطراف روستا. آره خب، مسئولین استانی، تعداد زیاد گروه های جهادی رو بهونه کردن برای اینکه نه تنها کمک نقدی نکنن بلکه حتی سیمان و سنگ و ماسه و بلوک هم به ما ندن. پس تمام هزینه ها به دوش خودمون و خیرین نازنینی خواهد بود که قراره حماسه ای متفاوت به پا کنند.
هوا، گرم نیست؛ تقریبا جوشه! تردد عادی توی روستا هم توی بعضی ساعت ها، محاله. چه برسه به شروع ساخت خونه که با تخمین ابتدایی ما، پنجاه کیسه سیمان، چهارده ماشین ماسه، دو ماشین سنگ، هشتصد و پنجاه عدد بلوک و مقادیر لازم گچ و سیمان سفید و درب و پنجره و شیشه و لوازم برق کشی و ادواتی مثل فرغون، بشکه، چوب، بیل، کلنگ و غیره لازم داره. بماند که از همین حالا هم شیطان، خوب بلده کار رو محال و نشدنی جلوه بده.
با هماهنگی سید -از بچه های جهادی روستا- صبح روز اول کار، محدوده ی ساخت خونه با توافق ما و اهالی خونه، در گوشه ای از صحن حیاط، مشخص و خطوط لازم برای کندن پی خونه هم کشیده میشه. اما با صحنه ای مواجه میشم که
بچه های قد و نیم قد، بیل و کلنگ به دست، یه پا بچه جهادی شدن برا خودشون. حسن و حسین، دارن طبق خطوط، زمین رو میکنن و خاک ها رو بیرون میریزن. یوسف هم زورش به رضا نرسیده و منتظره تا خسته بشه و تیز، کلنگ رو ازش بگیره! یونس هم اون وسط سرش بی کلاه مونده و دور خالی میزنه!
پشت صحنه، خونواده ی میزبان از داخل خونه ی کپَری، برامون فلاکس چایی و کلمن آب سرد آماده کردن.
بچه های کوچیک که دیگه مثل مور و ملخ از سر و کول هم بالا میرن. منظره ای شده این روز اول! جهادی متفاوتی در راهه انگار. جهادی خاصی که به عشق امام حسن گوشه ای از غربتکده ی عاشقان کریمانه اش، ریشه گرفته و چیزی جز عنایت مادرانه (س) نیست.
همه چیز، نوید یک حرکت جهادی خاص رو میده. الحمدلله کما هو اهله.
بعضی از بچه ها تازه از خواب بیدار شدن و وقتی این انگیزه و تلاش هم سن و سالاشون رو می بینن، گیج و مبهوت به جمع اضافه میشن و بعد از کمی گپ و خنده، تقاضای پذیرش مسئولیت دارند!
چیزی نمیگذره که اولین ماشین بار سنگ، از راه میرسه. جوون ها و نوجوون ها و حتی بچه ها با دقت خاصی، تخلیه بار و افتادن سنگ ها از بالا به پایین رو نگاه میکنن. این، اولین قسمت کاره.
باید تا نهایت دو و سه بعد از ظهر، پی خونه کنده شده باشه و بعد بریم ناهار. پس سرعت رو بالاتر می بریم. دیوارهای حیاط - منظورم همون چوب های نخل خرماست که اهالی روستا به جای دیوارهای بلوکی یا آجری که برعکس اهل سنت اونجا، وسع مالی شون نمیرسه، دورتادور خونه شون کشیدن- مقداری مانع راحتی کارمون میشه. با صاحب خونه مطرح میکنیم و چوب ها رو با کلی زور زدن، از داخل زمین بیرون میکشیم.
حالا باید بچه ها برن کنار تا کمی زودتر، کارها پیش بره.
توی همین حال و هوا، به اذان ظهر نزدیک میشیم. به لباس هام آب میزنم و از بچه های روستا میخوام که اذان با من باشه. این لطف رو در حقم میکنن و حالا صدای اذان اهل سنت مون که تموم میشه، نوبت به بیشتر کردن اکوی بلندگوی مسجدمون میرسه. چشمام رو می بندم و با اذن امام حسن علیه السلام، میخونم: ... الله اکبـــــر الله اکــــبر ...
ادامه دارد ...
---------------------------------------------
* عشق نوشت: بین تاریکی دنیا، نظری کرد به ما / ما هدایت شده ی چهره ی ماه حسنیم!
- ۹۵/۰۶/۰۴
- ۷۵۵ نمایش