جهادی نوشت (30)
اردوی جهادی تابستانه (2)
شب ها بعد از نماز توی مسجد، بمدت بیست دقیقه، برنامه پخش فیلم کارتونی داشتیم. به همین بهونه هم که شده بود، جمعیت بیشتری از بچه ها و نوجوون ترها رو توی مسجد شاهد بودیم.
اوایل، بعضی از بچه ها بخاطر اینکه روزها نمیومدن برای کمک به ساختن خونه، کمی خجالتی تر از بقیه و با این شکل: وارد مسجد می شدن. ولی من بدون ذره ای فرق توی محبتم بین بچه ها، همه شون رو با روی باز دعوت میکردم به تماشای فیلم. اما بجاش، برای بچه هایی که موقع کار، سر و کله شون پیدا میشد، توی همون ساعات کار، شوخی ها و بازی های خاص همون فضا رو داشتم.
مثلا وقتی ملات آماده می کردیم، مسابقه میذاشتیم تا بچه ها یه چیزی روش بکشن. یکی دختر و پسر میکشید. یکی خط خطی میکرد. یکی قلب تیرخورده! نوبت به من که میرسید، فرغون رو به سمت بچه ها میچرخوندم و آروم آروم طوری که بچه ها بتونن حدس بزنن، مینوشتم: جهادی. همونم بچه ها با قلب، تزیین میکردن!
چیزی که خیلی محل توجهم بود، این بود که برخلاف ِ نگاه حسادت آمیزی که گاهی گریبان گیر بعضی از خانواده های روستا می شد، بچه ها و نوجوون ها از شرکت توی کارهای این خونه، خیلی خوشحال بودن. همین، نوید این رو میداد که نسل متفاوتی در راه روستای ماست. نسلی که آرزوی خدمت به مردم داره و از پیشرفت و شادی دیگران، لذت میبره. نسلی مردم دوست، خیرخواه و در عین حال، باعرضه.
گاهی ازشون میپرسیدم خونه که مال شما نیست! پس چرا دارید کمک میکنید؟ اکبر و علی با این ژست: و یوسف و حسن با این ژست: جلوم درمیومدن و در نهایت، سلیم با این سوال که: «خونه ی خودتم که نیست، پس چرا داری کمک میکنی؟»، قانعم میکردن!
حتی گاهی می دیدم، رضا و حسین، با وجود تشنگی زیاد، اول از کلمن آب، برای همه توی همون لیوان استیل، آب سرد میارن و بعد که همه یک دور آب خوردن، خودشونم آب میخورن! رضا دیده بود که یکبار وقتی به همه آب میدادم، بطری آب تموم شده بود و به خودم نرسیده بود. این رضا، شخصیتی بود که بیشتر بچه ها به نماز نخوندن یا نماز اشتباه خوندن، معرفیش میکردن.
با همین خندیدن ها، کار خونه پیش میرفت. بلوک بلوک، بابرکت و پرشکوه.
تمام روزهایی که میگذشت، از توی خونه ی کــپَــری، صدای قشنگ یک مداحی معروف میومد: "یاابالحسن یارضا ...". اول تصورم این بود که تلویزیون داره به مناسبت ایام میلاد امام هشتم، این کلیپ صوتی رو پخش میکنه. اما بعد دیدم نه، قاسمه! با همون سکوت مرموزانه اش گوشی مامانش رو برمیداره و این مداحی رو پخش میکنه. ولی بعد میذاره اش توی یک لیوان و لیوان دیگه رو هم معکوس روی اون میذاره! طوری که صدا حبس بشه بعد طوریکه انگار لذت می بره از این کارش، میره سمت بچه ها و از صدای مداحی به صورت خفه و انعکاس یافته، جمع رو مستفیض میکنه!
ادامه دارد ...
-----------------------------------------
* عشق نوشت: ندهد فرصت گفتار به محتاج، کریم/ گوش این طایفه آواز گدا نشنیده است ...
- ۹۵/۰۶/۰۷
- ۶۱۶ نمایش