جهادی نوشت(34)
اردوی جهادی تابستانه (6)
استادی اونجا یود که برای ساخت خونه به ما کمک زیادی میکرد تا اندازه ها دقیق باشه و نقصی توی کار نباشه.
گاهی در عین حال که اون سنّی بود و ما شیعه، اما جوری با هم کار میکردیم که انگار مدت هاست همو میشناسیم و به هم علاقمندیم. اصلا حرفامون به حاشیه نمیرفت و حتی یکبار هم بجز بحث افق شرعی نمازش، بحث از تفاوت ها و اختلاف ها نکردیم.
خونه هم که کار اسکلت اش رو تموم کرده بودیم و محل درب و پنجره اش دراورده بودیم، کم کم داشت زیبایی خودش رو بروز می داد. ذوق و شوق اهالی خونه و بازدید مردم روستا از خونه و سهیم شدن در این خوشحالی شون واقعا دلنشین بود. همه به نوبه خودشون از این اتفاق خوشحال بودند.
اینم نمایی از داخل خونه که تازه سیمان کف اون رو ریخته بودیم و صاف کرده بودیم.
سیمان سفید دیوار و همچنین موزاییک های سقف، جلوهی قشنگی به خونه داده بود.
توی همین دید و بازدیدا و تلاش بچه ها، دو تا از فنچولکای ریزه میزه یه بشکه پیدا کرده بودن و بصورت افقی انداخته بودنش روی زمین و مثل اسب ازش سواری میگرفتن. همین که توجهم جلب میشه به سمت شون و میخوام دوربین ام رو بیرون بیارم، جمعیت شون بیشتر میشه. شاید این بچه ها هم میدونن دوباره این لحظه ها، به این زودیا پیش نمیاد.
در این لحظه، شیطونی من و رضا گل کرد. رضا یه تفنگ آب پاش داشت که خیلی خوب عمل میکرد.
در کمتر از چند ثانیه با همون تفنگ، افتادم دنبال بچه ها و صدای جیغ و خنده در حال فرارشون، تا یه روستا اون ور ترم میرفت.
بچه ها اونقدر بهشون خوش گذشت که تا ساعت ها بعد، بلند بلند صدام میکردن و تقاضای دوباره دنبال کردن شون.
لحظات شاد و خنکی که گرما رو از یادمون برده بود.
بیشتر از اون که دل اونا توی یک روستای دور از امکانات شاد بشه، دل پیر و پژمردهی ما بود که با این همه طراوت و خنده، نو میشد.
گاهی باید برای دل خسته ی آدما، اینطوری نسخه پیچید: دو رکعت نماز شکر بعد از یک ساعت بازی با بچه های روستا.
ادامه دارد ...
----------------------------------------
* عشق نوشت: لال باد آنکه بگوید که حسن (ع) بی حرم است/ آسمان: گنبدتان، کل زمین: صحن شماست!
- ۹۵/۰۷/۰۶
- ۷۸۷ نمایش