کـریمانــه

لحظاتی باشکوه پر از سادگی

کـریمانــه

لحظاتی باشکوه پر از سادگی

کـریمانــه

اینجا تکه هایی از لحظات زندگی باشکوهی را می خوانید که لطف "کریمانه" شامل حالش شده است ...

و سوره کوثر پیش از اینکه یک اجتماعی نویس باشد، یک "جهادی نویس" بوده و هست و خواهد بود ...

******************************
معتقدم هر بزرگواری که وارد "کریمانه" میشود، فقط بواسطه ی خدای حضرت زهرا س و خوش روزی بودن او است.

******************************
اینجا دیانت و سیاست به هم تنیده است. اما این، لزوما به این معنا نیست که پیرامون مباحث سیاسی کشور پست جداگانه گذاشته شود و به بحث و نظر پرداخته شود. چشم ها را باید شست!

******************************
هرگونه برداشت، کپی از مطالب، استفاده از قسمت یا تمام متن، تحت هر عنوان، حتی بدون ذکر منبع، نه تنها حلال و مجاز می باشد، بلکه بعنوان نویسنده ی حقیقی و حقوقی مطلب، نشر دهندگان نوشته ها رو در ثواب نگارش آن ها شریک میکنم.

******************************
تقریبا بالای 95 درصد از مطالب این وبلاگ ، تولیدی است و در هیچ جای فضای مجازی قابل جستجو نیست. این را نه از برای خودبزرگ بینی و غرور، که برای توجه و تعمق متفاوت و ویژه در پست ها نسبت به سایر نوشته های فضای مجازی، میگویم.

******************************
و حرف حساب: آیت الله فاضل ره فرمودند:
" 50 سال است دارم اسلام می‌خوانم. بگذار خلاصه‌اش را برایت بگویم. واجباتت را انجام بده. به‌جای مستحبات تا می‌توانی به کار مردم برس. کار مردم را راه بیانداز.اگر قیامت کسی ازت سوال کرد، بگو فاضل گفته بود..."

یازهرا س.

مطالب پربحث‌تر
پیوندهای روزانه

۵۸ مطلب با موضوع «جهادی نوشت» ثبت شده است

جهادی نوشت (17)

۲۸
فروردين

باید شش بیاید 


چشم هایت را ببند... حالا آرام رهایش کن ... تاس را میگویم!

دیروز، پسر همسایه نیز پراید دار شد و همه ی بچه ها با جیغ های ممتد کودکانه، بدنبال ماشین می دویدند. تو هم آنجا بودی با آن چشم های لب برچیده و آن سکوت بغض آلود. خب! قانون زمین و زمینی، همیشه چنین بوده است. 

رهایش کن... تاس را میگویم!

من که خودت را مقصر میدانم. میخواستی اینقدر مطمئن ورود به دنیا را امضا نکنی و از بهشت خداوندی ات قدم به باتلاق هوس های لغزنده ی ما آدمیان نگذاری.

بهانه نگیر برایم که: "خب اگر نفس های من نبود، چه بلایی به سر تو و دنیا و اهلش می آمد!؟"

من فدای سرت! تمام زندگی من و امثال من ارزش این تصمیم تو را داشت!؟

ما زمینی ها برای بهشتی شدن مان، تو و بهشت را، زمینی کردیم!

آری عزیز من. آرام تر رهایش کن... تاس را میگویم!

تو از الست زهرایی ات تا به اینجا دویده ای که خارهای مسیر هدایت ام را برداری،

تا دستم را معصومانه در دست "کریمانه" بگذاری و از آخرت زهرایی ام مطمئن شوی و بعد بروی!



رهایش کن ... تاس را میگویم! باید شش بیاید! هرچند بازی دنیای مان شش دانگ، شش نیاورده باشد.

همین دیروز بود که درب حیاط آن همسایه ی اهل سنت باز شد و پسرک، تو را که نگاه کودکانه ات تا انتهای صحن هزار متری خانه را با همان چشم های لب برچیده و سکوت بغض آلود رفته بود، با هیبتی از غرور و سرمستی، به کپر های محقر خانه ی پدری ات بدرقه کرد.

با خودت گفتی: "اشکال ندارد. بالاخره یک روز، من هم شش می آورم."

ای کاش دست هایم آنقدر بزرگ بود تا چرخ همه ی شش های دنیا را به کام تو می چرخاندم.

شش هایی که برای تو آفریده نشده اند، چگونه با بی شرمی به ماهیت متزلزل و بی بنیان خویش استوار اند؟

... آرام رهایش کن ... تاس را میگویم! 

این بار به نیابت از همه ی شش های شش دانگ دنیا.

ببین! بزرگ ترین شش های این دنیا را تو آورده ای! ولایت مولا و دوری از خراب آباد ِ آبادی دنیا! 

لبخند بزن اکبر دوازده ساله ام.

تو خلاصه ی همه ی شش های مقدس این دنیایی. 

تو خودت شش ترین فرشته ی این حلقه و جمع خودمانی مایی.

مبادا گل خنده هایت لحظه ای خشک شود. دنیا برای شش هایش به خنده های تو محتاج است ...

 

نوروز 94

------------------------------------

* عشق نوشت: اندازه ی تمام نفس های خسته ات / مادر (س) به ما نفس بده تا نوکری کنیم ...

  • ۱۶ نظر
  • ۲۸ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۲۰
  • ۱۰۴۵ نمایش
  • سوره کوثر

جهادی نوشت(16)

۲۱
فروردين

یاعلی های من ...


یادش بخیر. 

هروقت به هم پیامک میدادیم - دوستم را میگویم. شکلات. البته آن روزهایی که هنوز طرد ام نکرده بود - بعد یک ساعت إس بازی و مخلفات(!) و بعد از همه ی دنیا و دردهایش گفتن، آخر هنگام خداحافظی، برایش می نوشتم : "یاعلی". 

اما او اصرار داشت به:  "بدرود". گاهی نیز به امضای من طعنه های خنده آمیز میزد!

میگفتم فرق امضای خداحافظی من و تو در این است که امضای من روح دارد اما امضای تو خشک و بی روح است. امضای من کارخانه ی تولید انگیزه و روحیه است. اما امضای تو چطور؟

میگفت: "من انسان آفریده شده ام تا به چیزی جز بزرگی های انسانی ام اتکا نکنم. پس بدرود."

. . .

شکلات! 

کاش دوران رفاقت مان به روزهای جهادی می کشید و پای تو نیز به زیبایی های این روزگار من، باز میشد.

یاعلی های شاید خنده دار من، امروز واسطه ی شریف ترین دقایق جوانی من شده است. 

لحظه هایی که جز در بهشت نمیتوان لمس کرد و خدا چند صباحی، بوی بهشت را در دنیا گذاشته است.

کاش کنار من بودی و فقط و فقط طعم یک یاعلی ِ بچه شیعه هایم را می چشیدی.

یاعلی های من امروز، نفس های پاک تمام دختران من شده.

یاعلی های من رنگ زهرایی گرفته است و دنیا را.

یاعلی های من ...


نوروز 94

-------------------------------------------

* عشق نوشت: "یاعلی" گفتیم و عشق آغاز شد ...

  • ۸ نظر
  • ۲۱ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۳۶
  • ۱۰۲۸ نمایش
  • سوره کوثر

... ما همه ی افق های انسانیت را در شهدا تجربه کردیم.

ما ایثار را دیدیم که چگونه تمثل می‌یابد؛ 

عشق را هم، امید را هم، زهد را هم، شجاعت را هم، کرامت را هم، عزت را هم، شوق را هم،

و همه‌ی آنچه را که دیگران جز در مقام لفظ نشنیدند، ما به چشم دیدیم.

ما دیدیم که چگونه کرامات انسانی در عرصه‌ی مبارزه به فعلیت می‌رسند. ما معنای جهاد اصغر و اکبر را درک کردیم.

ما فرشتگان را دیدیم که چه سان عروج و نزول دارند. ما عرش را دیدیم.

ما زمزمه‌ی جویبارهای بهشت را شنیدیم. از مائده‌های بهشتی تناول کردیم و بر سر سفره‌ی حضرت ابراهیم نشستیم.

ما در رکاب امام حسین جنگیدیم. ما بی‌وفایی کوفیان را جبران کردیم... 


 ما وارث انبیا هستیم و غایات الهی آفرینش انسان در وجود ماست که معنا می‌یابد.

ما از مرگ نمی‌ترسیم، که مرگ ما شهادت است و شهادت، حیات عندالرب.

عقل‌های محجوب به آیینه‌های قیراندود فطرت بشر غربی چگونه خواهند توانست که معنای حیات عندالرب را دریابند؟

حیات عندالرب، نقطه‌ی پایانی معراج بشریت است که به آن جز با شهادت دست نمی‌توان یافت.

ماییم که بار تاریخ را بر دوش گرفته‌ایم تا جهان را به سرنوشت محتوم خویش برسانیم.

خون سرخ ما فلقی است که پیش از طلوع خورشید عدالت بر آسمان تقدیر نشسته است.

یا فالق الاصباح، ما را در راهی که اینچنین عاشقانه در پیش گرفته‌ایم یاری فرما ...


((( سید شهیدان اهل قلم )))

-----------------------------

* هیچ متنی از این زیباتر از شهید نخوندم و هیچ صوتی از این شیواتر ازش نشنیدم و با هیچ احساسی از این بیشتر، زندگی نکردم. چقدر جهادی زیباست ... واقعا حرف های دلم رو با صدای سیدمرتضی میشنوم... چقدر با آوینی زندگی کردن، خاصه... چه قدر ابن پست بوی حضرت زهرا س گرفت...

** نود و چهارتون فاطمی تر از همیشه. التماس دعای جهادی.

*** عشق نوشت: یادم نمی رود که همه داد می زدند: 
"طوری لگد بزن که علی ع بی پسر شود ..." 

  • ۸ نظر
  • ۱۸ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۴۵
  • ۹۳۹ نمایش
  • سوره کوثر

جهادی نوشت (15)

۱۴
اسفند

چرا رفتی ... چرا ...؟


هعععععععی ....

دلم برا خودت و فاطمه ات تنگ شده. کاملا بی دلیل!

-------------------------------------

* برای یک جهادگر: اینجا

** عشق نوشت: چرا رفتی ... چرا؟! من بی قرارم / به سر سودای آغوش تو دارم ...

  • ۷ نظر
  • ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۲:۱۵
  • ۹۴۳ نمایش
  • سوره کوثر

جهادی نوشت (14)

۰۹
اسفند

اردوی زیارتی مشهد مقدس (5)


در عالم خواب می بینم حضرت آقا مشرف شدند حسینیه. بدون هیچ تشریفات! یک حلقه کوچیک و جمع وجور: من، رهبرم و دو سه نفر از بچه ها.  هرچند حضور آقا خییییلی برام خوشحال کننده است، اما اصلا تعجب نمیکنم. انگار توقع نگاه شون رو داشتم. کلام حضرت ماه به علامت سوال پرسش ِ: "خب جوان ها. چه کارها کردید؟" که میرسه، نگاه شون با نگاهم گره میخوره. شروع میکنم جوگیرانه از گفتن فعالیت هام. 

- بمدت دوسال ، فلان مسئولیت دانشجویی داشتم که بحث فرهنگی چند دانشگاه رو پیگیر بودیم. 

حضرت آقا باابروهای بالا انداخته پاسخ میدن: "من، این رو نیاز نمی دیدم." 

خیس عرق میشم. دوباره خودم رو توی جملاتم تیتر میکنم. 

- پنج سال بصورت جدی طرح صالحین و بینش مطهر و تدریس معارف اسلامی رو بعهده دارم. 

- خب این ها که حداقل وظیفه شما بوده. مطالعه ی خوب، مباحثه ی خوب و تدریس خوب. اما ... 

خشکم میزنه. باورم نمیشه رهبرم از من میپرسه چه کردی و من هرچی میگم، می بینم کارای من، دلش رو تاحالا شاد نکرده. دوباره هررررررررچی تو ذهنم میاد رو میگم، اما آقا با حزن و اندوه سردی، ابراز نارضایتی میکنن. بغض میکنم. مثل قماربازی که هرچی داشته باخته، ذکر امام حسن علیه السلام برمیدارم و در آخرین تلاشم میگم: "آقا دیگه هرکار نکردم، یه اردوی مشهد اوردم از بلوچستان. شیعه و سنی. فقط هم سعی کردم فضای دوستی و وحدت باشه. همون وحدتی که شما مدنظرتونه. :( به اسم تون قسم یک تنه و تنها با هزار جور سرعت گیر اخلاقی و اعتقادی جنگیدم تا امروز این صدوده نفر به برکت انقلاب اسلامی، زیر پرچم امام حسن علیه السلام دور هم جمع شدن ..." 

هنوز جمله ام تموم نشده، آقا میگن: "آفرین... احسنت... چه کار خوبی! :) ". اشک و خنده ام قاطی میشه. مثل ناامیدی که آخرین شانس اش، آبروشو خریده، سرم رو پایین میندازم و میزنم زیر گریه. از خواب بیدار میشم با صورت خیس. سال ها منتظر این خواب بودم. دورتادور خودم رو می بینم که سکوت شیرینی فراگرفته. اشک هامو به بدنم میکشم و آماده ی نماز میشم.

روز آخر، برنامه اصلی مون فقط بازاره. از هشت صبح خانم ها بسمت بازار مرکزی مشهد میرن. انگار دنیا رو بهشون دادن! اصن یه وضعی. طوریکه در کثرت مغازه ها، بتدریج در افق محو میشن. با پسرا راه میفتیم توی بازار. اول پاساژ فیروزه و محصولات فرهنگی روز کشور رو می بینیم. یه نفر چفیه میخره و یه نفر تی شرت عکس آقا. بقیه هم با سعید عاکف در ملک اعظم دیدار میکنیم. بعد میایم توی مغازه های اطراف تا میرسیم به یک مغازه ی تووووپ!

- ببینید پسرا آدما دو دسته اند. یکی اونا که ذرت مکزیکی دوست دارن که آدمایی فوق العاده مهربون و کاردرستن. مثل من. یکی هم دسته ای که دوست ندارن که اینا بسیار آدمای خطرناکی ان و دوری ازشون توصیه میشه!

- ذرت مکزیکی چی هست؟ 


پسرا توی اولین نگاه، به چشم یه چیز وحشتناک بهش خیره میشن. به تعداد چهارنفر مون قاشق میگیرم. همه با حالت :)) میان جلو و اما بمحض برداشتن اولین قاشق، سه تایی شون با قیافه های مختلف از محل حادثه دور میشن. بعدها کاشف بعمل اومد طفلیا معده هاشون اصلا سازگاری نداشت با قارچ و سس و ذرت. این بود که زحمت نوش جان کردنش رو خود مظلومم به تنهایی کشیدم!  

ظهر ، بعد از ناهار بچه ها میرن داخل آشپزخونه و دوباره شروع میکنن به ظرف شستن. یعنی اینها اشک آشپزخونه رو با تریپ گذشت و ایثارشون درآوردن. دیگه دلم نمیاد این عکس رو ازشون نگیرم. حسین، احمد و مسلم واقعا هرکدوم شون یک نابغه ان. اولی توی نمایش بازی کردن، دومی توی گم شدن(!) و سومی توی شعر و شاعری.


روز آخر هرچی به انتها نزدیک تر میشه، ترس و نگرانی ام بیشتر میشه. ترس و نگرانی جداشدن از بچه ها. حتی وقتی راننده ها تماس گرفتن و بازی دراوردن که:" آقا به ما گفتن باید بجای فردا ظهر، امروز عصر برگردید"، بازم نگرانی ام جدی نشد. حتی وقتی دوباره برای قلب زبیده وقت دکتر گرفتیم. حتی وقتی یک میلیون و پونصد برای بازی جدید راننده ها به قرارداد اضافه شد. حتی وقتی بمدت دوساعت، باسط توی خیابون ها آب شد و رفت زیر زمین. جدایی از بچه ها تا مدت نامعلوم تمام احساس و عواطفم رو درگیر کرده بود.

عصر پنج شنبه توی حرم، دخترا با چند نفر از تیم خواهران، رفتند کبوترانه و پسرا هم برای گرفتن نمک و نبات تبرکی، رواق دارالهدایه. توی خیابونا، اینقدر فکر و خیال وداع با این فرشته ها توی سرم می چرخید که دوباره همون صاعد مجروح باند پیچی شده ام بشدت با آینه بغل یک ماشین برخورد کرد. نابود شد دیگه دستم. آخرین برنامه روز پنج شنبه مون، بازار کتاب بود بصورت خاص برای دونفر از بچه های مستعد منطقه. خریدن قلم هوشمند قرآنی باضافه یک سری کتاب های خوب با نثر روون برای زبیده و سیدمحمد که درآینده، مطالعات شون با قدرت ادامه پیدا کنه. 

شب جمعه، دلم به اندازه کافی پر بود. حال معنوی خوبی پیدا کرده بودم. مخصوصا که 120 پُرس پلومرغ و ماست و نوشابه، نذر یک بانی گمنام به گروه و حسینیه در آخرین شام اردو بود که بواسطه ی یکی از خواهران گروه با بچه ها صورت گرفت. این گمنام بازی ها، به دلم نشسته بود و از این که همه با هم زیر یک سایه ی کریمانه درحال عشق بازی با مادر سادات بودیم، احساس اشک داشتم. بی شک دعای کمیل، زمینی نیست. یک آسمون بدون سقفه. محاله بخونی و بچشی ولی تا ابد مدیون دریای معارفش نشی. مخصوصا که روضه کوچه ها ...


صبح جمعه، تقریبا همه میدونستند که چه لحظاتی پیش رومونه. قرارمون با راننده ها، حرکت از ترمینال راس ساعت 12 بود. همه ی آقایون و خانم ها وسایل شون رو جمع و جور کردند و توی طبقه اول راس یک ربع به ده مراسم اختتامیه گرفتیم. بعد از جلسه ی سخنرانی مذهبی، پشت تریبون میرم و سخت ترین لحظات اردو رو آغاز میکنم.

- همیشه سخت ترین قسمت یک مسافرت، لحظه آخرشه. لحظه وداع! چه مهمونی خوبی اوردن اهل بیت ما رو. چقدر ناگهان. چه دعوت کریمانه ای! یک نفرمون سرما نخورد. اگه فقط یک نفرمون مریض میشد، همه ی اردو مریضی اش رو میگرفتن. یادتونه چقدر بهتون گفتن هوا سرده یخ میزنین. بچه هاتون سرما میخورن؟! دیدید امام رضا چه خوب ازمون پذیرایی کرد!؟ دیگه از این قشنگتر باید امام حسن هوامونو میداشت؟ واقعا خوش بحال مون ...

گریه های سکینه متوقف ام میکنه. از خدا کمک میخوام خراب نکنم و بتونم خودمو کنترل کنم. بغضمو میخورم و سعی میکنم به قسمتی که سکینه نشسته، کمتر توجه کنم.

- ماها خیلی دوست داشتیم اونطوری که شان شماست، خادمی کنیم اما چه کنیم که بیشتر از این نه توفیق داشتیم نه بلد بودیم. اگه یه جا حرفی زدیم، کسی ناراحت یا دلخور شد، همینجا قبل رفتن حلال کنه. اگه ناهار یا شام دیر شد، غذا بد بود، جامون تنگ بود، دستشویی ها شلوغ بود، برنامه ها کم بود، هرچی بود تموم شد ولی شماها ببخشید و همینجا دفن کنید.

هرچی به آخر حرف هام نزدیک تر میشم، بغض بیشتری توی چهره ها می بینم.  انگار همه آتیش زیر خاکسترن. پس حالا با این حلالیت خواستن دم آخری، باید منتظر یک آبغوره گیری فوق العاده بود. ده دقیقه بعد همه ساک بدست، راه خروج رو در پیش میگیرن. خودم رو به پاگرد راه پله میرسونم. میخوام دونه دونه از همه حلالیت بگیرم. ولی نمیدونم تا کجا میتونم همه چی رو طبیعی نشون بدم. یکی یکی همه رد میشن و دست به سینه ازشون بابت همه ی کمبودهای اردو عذرخواهی میکنم. فکر میکنم به خودم مسلط شدم اما این خیال، با رسیدن مادربزرگ روستا، فرو میریزه. خم میشه تا دستم رو در غافلگیری ببوسه. اصلا اجازه نمیدم. با گریه و ناله، سر به سینه ام میگذاره و هرچی دعای خیر بلده در حق خودم و زندگی ام میکنه. به خودم که میام، جلوی چشم همه تمام صورتم خیسه. اما این تازه شروع ماجراست.

ثریا و گوهر، سعی میکنن بدون همکلام شدن از مقابلم رد بشن. سکینه، روحش رو جا گذاشته ولی داره جسمش رو به زور حمل میکنه. خدیجه، خودشو روی میله های راه پله انداخته و حجم غصه هاشو بسختی به پایین میکشه. هر یک پله ای که پایین میاد، بارون چشمام شدیدتر میشه. کلثوم، با گریه هاش از ته دل چنان تشکری میکنه که نظیرش رو هنوز ندیدم. احمد که هنوز از گم شدنش که باعث تصادف و درد دستم شده ناراحته، با چشم خیس، صاعدم رو گرم میگیره و سرشو به شونه ام میذاره. تکون خوردن شونه هاش، وادارم میکنه با اشک و خنده رو به همه بگم: "آهای تنبلا! بچه های زشت دماغو! بدویین اتوبوس الان میرههههه" زبیده، عین یه سیب سرخ شده و دستگاه تولید اشک راه انداخته! به تیکه میگم: "آهای بچه! اینجا کلی مورچه رفت وآمد داره! زدی زمین حسینیه مونو شور کردی. چه خبرته؟! :) " معصومه هم که تکه! تو اوج گریه های بقیه با خنده رد میشه و میره! 

اما کم کم میفهمم بلایی که توی اختتامیه سر خواهران گروهم اوردم، کمتر از بلایی که سر بچه ها اوردم، نیست! بدجوری دل کندن شون سخت شده. شاید خودشونم باور نمیکردن آخر اردو قراره تا این حد، با دخترام گره بخورن وصمیمی بشن. بهشون حق میدم. توی بازی سختی افتادن.

تلاشم اینه که توی مسیر ترمینال، بچه ها رو آروم تر کنم. پسرا زیاد درگیر نشدن اما دخترا هنوز با چشمای پف کرده دارن به حسینیه فکر میکنن. از چهارراه شهدا که رد میشیم به همه میگم برای آخرین بار به امام رضا سلام بدید و بازم رزق زیارت بخواید.

بعد، سوژه ای رو از پرونده های ذهنم بیرون میکشم و بهونه مسیر میکنم:"پسرا! رازمون رو به دخترا بگم؟!" پسرا با آب وتاب میگن:"نه! نگووووو! عههههه!" همین هیجان، حال همه رو بهتر میکنه و یکی دوتا از دخترا حتی گل خنده شون میشکفه. از دخترا میپرسم:" راز پسرا رو بهتون بگمممم؟! " با خوشحالی جواب میدن: "آرهههههههههههه! بگووووو!" 

با شیطنت میگم: "دخترا یادتونه اومدنی چقدر من و پسرا جلوی اتوبوس بلند بلند میخندیدیم؟! یادتونه چقدر میزدیم زیر خنده؟! آره؟ حالا میخوام پسرا رو لو بدم. اونا همش الکی بود! ما هیچی نداشتیم برای هم تعریف کنیم! الکی یک دو سه میگفتیم و یهو میزدیم زیر خنده که مثلا از شعرای قشنگ شما کم نیاریم!" خداروشکر، فضای اتوبوس برمیگرده. 

میسپرم به دخترا که: "میخوام گوش راننده رو کر کنین تا روستا. هی براش شعر بخونین!" به ترمینال که میرسیم، واقعا بوی تیز جدایی، شامه ام رو اذیت میکنه. از همه میخوام یک دقیقه ممتد به افتخار کریم اهل بیت دست بزنن و بعد خداحافظی (...شاید برای همیشه).

برمیگردم حسینیه. تحمل این فضای سوت و کور بدون بچه ها، دیوانه کننده است. زودتر وسایلم رو برمیدارم و در آخرین دقایق اردو، بصورت ایستاده جلسه ی قدردانی و تشکر از زحمات تیم خواهران رو برگزار میکنیم. تیمی که واقعا گلچین دست های صاحب اردو بودن. یه تیم پرهمت، زحمتکش و بی دریغ. همین که من رو تحمل کردن، خودش یعنی خیییییلی! 

هدایای خانم ها بصورت جهادی وار و سرپا، بدون حتی کادو اهدا میشه! یک عدد سررسید که مزین به نام امام حسن علیه السلامه و فقط ارزش معنوی داره. توی همین هیر و ویر (حیر و ویر؟!) یکی از خواهران با زیرکی آدرس وبلاگ رو میپرسه و با رعایت امانت، کریمانه رو بهشون معرفی میکنم. در پایان، من و خواهران هدیه ی زیبایی رو به گروه تقدیم میکنیم. بقول یکی از خواهران: آرم گروه!



از پله ها پایین میام. دلم میخواد تا از این حسینیه پرنور که هنوز بوی بچه هامو میده بیرون نیومدم، بشینم و برای خودم هم چند خط دعا کنم. ولی فکر تب و لرز مادرم، اجازه توقف بهم نمیده. بدون حتی یک دعا برای خودم، بیرون میزنم. اما دم در، خادم دریادل حسینیه رو می بینم. فرصت کوتاهی برای وداع باهاش دارم اما همین زمان ناچیز، کافیه که همه ی دعاهای نکرده و نشنیده ام رو با دعای خالصانه ی خادم، آمین بگم: "داداش الهی شرمنده ی امام حسن نشی ..." 


-----------------------------------

* خاطرات اردوی مشهد ما به منزل پنجم رسید. عاقبت امرمون با پنج تن ان شاءالله...

** "به طعم کریمانه" رونمایی شد. خاطرات جهادی خواهران من در اردوی مشهد مقدس.

*** عشق نوشت: کودکی بود ولی رنج پدر پیرش کرد / غم مادر دگر از زندگی اش سیرش کرد ...

  • ۱۵ نظر
  • ۰۹ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۱۱
  • ۱۰۷۸ نمایش
  • سوره کوثر

جهادی نوشت (13)

۰۱
اسفند

اردوی زیارتی مشهد مقدس (4)


نیم ساعت به شروع سانس اختصاصی مون، بچه ها آروم آروم وارد سالن نمایش فیلم میشن. اونقدر انرژی دارم که فقط خدا میدونه: "خدایا! این اولین تجربه فرهنگی هنری بچه های روستاست. الحمدلله" هنوز همه درست حسابی سر صندلی هاشون آروم نگرفتن که سیل سوالا به سمتم روونه میشه:

- حالا اینجا باید چیکار کنیم؟! 
- قراره فیلم بذارن برامون؟! یعنی نمایشه؟ تئاتر خودمونه؟!؟
- فیلمش چی هست؟ بزن بزنه!؟ 
- دستشویی اش کو پس؟ 
- خودتم توش بازی میکنی؟ 

و جواب من: بچهههههههههههههههههههههههه ها... :))

با توضیح مختصری ، اسم فیلم رو باضافه هدف مون از "سینما" و اتفاقاتی که توش میفته ، بیان میکنم: "شیار143 ، زندگی یک مادر شهید". همه خوب گوش میدن. در اصل، ته هدف مون اینه که فقط و فقط یک تجربه ی تکرار نشدنی برای اهالی ایجاد بشه که بعدها اگر حتی از صداوسیما واژه سینما رو شنیدن، خالی الذهن نباشن. حتی در آینده بتونن فکر ورود به فضای فرهنگی - هنری کشور رو داشته باشن. ( ینی عمق کار فرهنگی)

فیلم شروع میشه و بجز گریه یکی دوتا از شیرخواره ها، سالن سینما در سکوت قشنگی فرو میره. به معنای واقعی شکلک، اینطوری میشم:  بعد چند تا تماس، نیم ساعت بعد که وارد سالن میشم، همهمه آزاردهنده ای ، اخمم رو در هم میبره. سعی میکنم بی توجه باشم اما یکهو وسط سالن ، مادربزرگ و چند نفر از خانم ها داد وبیداد راه میندازن که: "احمد ، گم شدهههههه!  " سیدمحمد سعی میکنه خانوما رو آروم کنه. نگاهی به دور وبر می اندازم و بچه ها رو ورانداز میکنم. نه. واقعا احمد نیست.  بیخود نبود که صبح احساس بدی داشتم. 

سید رو کنار میکشم تا ماجرا رو برام بگه: "احمد (12 ساله) ، دیشب سحر تنهایی رفته حرم و دیگه برنگشته. تلفنم نداره. با تلفن یکی از زائرا توی حرم ، زنگ زده به روستا و به مادرش گفته. مادرشم با هزار نگرانی زنگیده به مادربزرگ اینا. الان احتمالا حرمه ولی نمیدونیم کجا ...". اولین چیزی که یادم میفته ، اینه که سر صبح بدون صدقه راه افتادیم. 

ماشینو آتیش میکنم و وسط فیلم با سید میزنیم به خیابون. نگرانی اینکه توی این پنج شیش ساعت، احمد چه بلایی سر خودش اورده ، با چکمه های میخی روی اعصابم راه میره. سعی میکنم سرعت ماشینو از سرعت فکر کردنم به بلاهایی که سر احمد اومده، بیشتر کنم. با تلاش سید، شماره ی اونی رو که احمد پیش اون توی حرمه ، پیدا میکنیم. هنوز درست حسابی روی اعصابم مسلط نشدم ، تلفنم زنگ میخوره: "سلام داداشم. هول نکنی! خانوم سید رو توی دستشویی سینما پیدا کردیم... غش کرده... میگن مشکل قلبی داشته... الان با آمبولانس داریم میریم بیمارستان امام رضا... جلوی سید چیزی بروز نده... دمت گرم یاعلی." 

گوشی، از دستم ول میشه. تصور اتفاق بد برای زبیده، دیوونه ام میکنه. میگم:"خدایا هرکسی جز زبیده." همه چیز خیلی سریع، به یک سراشیبی ناگوار تبدیل میشه. فکر تنهایی چندساعته ی احمد و حالا بیماری قلبی زبیده ، اونم پشت فرمون، حسابی درگیرم کرده. میام از پولای زیر ترمز دستی چیزی برای صدقه کنار بذارم که یکهو مححححکم با سینه ی مجروح به جلو پرتاب میشم و صاعدم بین فرمون و سینه، له میشه. صدای شکستن شیشه و بوق ممتد ماشین های پشت سرم، به خودم میاره م. چشمای تار خودم و نگاه نگران سید و حالا نگاه عصبی راننده پراید که نیمی از صندوق عقب اش رو از دست میده و من نیمی از چراغ ها و کاپوت.  

فقط شماره تماس و کارت بیمه مو به پیرمرد میدم و بسمت حرم آتیش میکنم. احمد سرحال و خندون انگار نه انگار اون همه آدم رو خل کرده ، میاد جلو سعی کردم قبل رسیدن به حرم، سید رو بسازم و خودم یک کلمه هم با احمد تند نشم.  توی مسیر بیمارستان ، از سید اوکی میگیرم: "سیدجان! خواهرم حالش بد شده و بیمارستان بستریه. اول من میرم پیشش بعد برمیگردم تو بیمارستان بمون اگه کاری لازم بود، انجام بده. باشه؟!" 

زبیده هم مثل احمد، سطح هوشیاری اش بالاست و خداروشکر هیچ مشکل جدی خاصی نیست.  فقط خدا میخواست که یک خطری از سر بچه ها بواسطه این تصادف بگذره. این، سومین حالگیری شدید اردو بود. چند دقیقه بعد جامو با سید عوض میکنم. خداخدا میکنم که با این کیفیت خبر دادنم، آب تو دل سید تکون نخوره. وقتی زنگ میزنم و حالش رو می پرسم، به شوخی شیرینی میگه: حال خواهرت خیلی خوبه! 

خیلی زود ، خودم رو باید به گروه و برنامه برسونم. حالا ظهر شده و نه تنها فیلم رو از دست دادیم ، بلکه نماز جماعت رو هم. اما خداروشکر الان دیگه توی پارک همه با همیم.  خلوتی پارک خودش خیلی نعمته. بعد از ناهار ، همه جمع میشیم برای رفتن تا مزار شهدای گمنام کوهسنگی. خواهرم اینقدر بهش خوش گذشته که از حلقه دو سه نفری دخترهام جداشدنی نیست!  پارک به اهالی خیلی چسبیده. این رو از شوق شون توی بالا اومدن جوون ترا از کوه و توی سرسره بازی خانم های میانسال بهمراه جیییغ و مخلفات میشه فهمید! وقتی میرسیم سر مزار شهدای گمنام، یه زیارت میکنیم و یه یادگاری میذاریم: "اردوی زائران بلوچستان ۸/۱۱/۹۳ - نیکشهر."

عصر چهارشنبه، یه عده مون، مهمون زیارت امام رضا علیه السلام میشن و یه عده هم حسینیه. حالا مهم ترین بخش برنامه ی امروز ، جشن میلاده. تا اسم جشن میاد، پسرا به سردستگی حسین ، با تکیه بر اصول مکتب سِمِجیسم! درخواست میدن توی برنامه جشن، تئاتر بازی کنن.  من که از خدامه برنامه ی جشن شلوغتر و مخاطب پسندتر برگزار شه اما با قاطعیت میگم: "هیس باشین! اجرا بی اجرا!" هرچی بیشتر اصرار میکنن، بشکل مرموزانه ای خوشحالتر میشم.  بالاخره میپرسم: "موضوع تئاترتون؟" 

- ازدواج!  خوبه؟! 

- پسرااااا عالیهههههه. 

کم کم آماده میشیم. اول حاج آقا حشمتی برامون درمورد وحدت و جملاتی از امام عسکری سلام الله علیه صحبت میکنه. دوم ، تیم شش نفره پسراست که آماده ی اجرای تئاترشونن. از عصر تمرین میکردن تا خود زمان اجرا!  یه بارم اجراشون رو تا نصفه دیدم که از جانب ستاد فخیمه ی فیلترینگ جمهوری اسلامی، وسط نمایش با سایت پیوندها دات آی آر مواجه نشیم.  عکس زیر هم تا فیلتر نشده، ببینید! روبوسی خونواده ی عروس و داماد در جلسه خواستگاری! حسن (عه ببخشید!!) عاطفه، بـــــــــَــــله رو گفت. 

سوم و آخر هم کف زنی با مداحی امیر حسین بود که انصافا خیلی چسبید. قرارمون به ده دقیقه بود ولی شد چهل دقیقه! به همه اون شب خوش گذشته بود. مخصوصا شیرینی های خاص و بشدت مورد علاقه خودم "سولی" با طعم موز و شربت خنک پرتقال . توی عکس، یه نمای دور از شیرینی ها هم وجود داره که بدلیل به هوس افتادن از ارائه اصل عکس معذورم! 

شب قشنگ جشن با حضور رفقای اهل سنت مون، خیلی به دل نشست. با تماشای این همدلی و رفاقت، میشد بار خستگی های صبح و ظهر رو از شونه ها برداشت. اردو شده بود نمایشگاه همدلی که توش تابلوی زیبایی از جمله آیت الله سیستانی بود: "نگویید برادران اهل سنت! بگویید جان های ما!" اون ها هم توی جشن ما دست میزدن و با همه ی برنامه ها قدم به قدم میومدن. این، بزرگترین دلگرمی اردو بود که از امام حسن سلام الله علیه داشتم. 

بعد از شام ، برای کمک به خادم حسینیه ، میرم آشپرخونه. پسرام بازم پیشقدم شدن و دارن کمک میدن. بلند میگم: "کی خسته است؟!"  حسین بجای "دشمن" میگه: "داداش، من!" ظرف ها تموم میشه و از بچه ها میخوام برن بخوابن. اما خادم حسینیه دستم رو میگیره و میخواد باهام خلوت کنه. اونقدر حرفش مهمه که قرمزی چشمام هم حریف اش نمیشن. با جون و دل مهمون پیشنهادش میشم. یکم که برام حرف میزنه، دوزاری ام میفته. خادم، به شدت منقلب شده. اشکش بند نمیاد: 

" من یک سال و نیمه اینجام. هزار تا اردو و مراسم و جشن و تعزیه دیدم. هیچ کدوم اینقدر درگیرم نکرد. پاکی این بچه ها... صداقت و معرفت شون... شیعگی این شیعه ها...  اینا عاشق امام رضان... من، هنوز دو روز نیست باشون آشنا شدم ولی وقتی پنج دقیقه نمی بینم شون، دلم براشون تنگ میشه... موندم جمعه چطوری میخوام ازشون دل بکنم... من حتی وقتی بچه کوچیکا با کفش میان رو فرش، هیچچچی بهشون نمیگم... دیشب یکی از بچه ها تو راه پله ها زمین خورد، با گریه بلندش کردم ... اصلا دارم دیوونه میشم... خوش بحالت با این سن وسال خدا بهت قشنگی هاش رو بخشیده... " براش خیلی حرف میزنم. مخصوصا وقتی میفهمم خودش هم شفاگرفته امام رضاست ، براش میخونم: "هرکی عاقله غمی داره ، روزگار درهمی داره ، عاشق نشدی نمیدونی ، دیوونگی عالمی داره ... "

ساعت دو و بیست دقیقه است. با این روز خسته کننده ، اما صحبت های دلنشین خادم حسینیه، حال خوشی پیدا کردم. همه ی خستگی ام رو به بالشت مسلم تکیه میدم. کاپشنم رو پتو میکنم و کنار هُرم نفس های پسر شاعرم به خواب میرم ...


ادامه دارد ...


------------------------------------

* عشق نوشت: یک روز در مسابقه ی با برادرت / خرج حسین شد همه تشویق مادری

دیــدی که کوچک است ، خودت را زمین زدی / جانم فـــدای این همــه مِهر برادری ... 

  • ۱۰ نظر
  • ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۳۷
  • ۹۷۷ نمایش
  • سوره کوثر

اردوی زیارتی مشهد مقدس (3)


ساعت ده و نیم داخل حسینیه ای که تازه استقرار پیدا کردیم، سفره صبحونه(چایی شیرین و خامه و مربا) پهن میکنیم و همه دور هم میشنیم. هرچند نون داغ و خامه ی پرچرب تازه از یه لبنیاتی حرفه ای گرفتیم، اما هیچ چیز بیشتر از تماشای جمال دلربای "سینی چایی" برای اهالی خوشحال کننده نیست! ینی این بندگان خدا جهاد کردن یه 28 ساعت کامل بدون چایی توی اتوبوس سر کردن! 

خدایی خیلی خسته راهیم اما کسی حتی فکر خواب هم به سرش نمیزنه.

هرکس از مرد و زن و جوون و پیر، منو می بینه، با آه و ناله به اسم کوچیک خطابم میکنه که: "پس چی شد؟ چرا نمیریم حرم ؟! :( " 

میگم: "الهی که من قربون اون دلای منتظرتون برم. چشم. یکم صبر کنین. نماز ظهر بخونیم، میریم."

نماز جماعت دسته جمعی ظهر اول اردو رو توی حسینیه میخونیم. اونم به اقامت دوست نازنینم، مولوی جهانگیر حشمتی که مدت هاست حضرت زهرا سلام الله علیها دلش رو به زیور تشیع ، آراسته کردند. (وبلاگ حشمتی رو اینجا بخونید.) نمازمون عجیب به دلم میچسبه. شاید بخاطر احساس آرامش خاصیه که در کنار بچه ها دارم. ذکر قنوت جمع مون، همایش شکوفایی دلنشین ترین واژگان عبادی دنیاست.


بعد نماز ، دل تو دل هیشکی نیست. خود من از بقیه بدتر؛ سخنرانی افتتاحیه اردو رو شروع میکنم.

خانم ها پرده قسمت خواهران رو کنار میزنن تا همه بتونن حین صحبت ها، خودم رو  هم ببینن. خوشامد کوتاهی میگم و مختصرا برنامه ها و هدف اردو رو توضیح میدم. همون اوایل صحبت ها، محبت تک تک بچه های روستای سوم که تا حالا همدیگه رو ندیدیم ، به دلم میفته و این رو به فال نیک میگیرم. یکی دوتا حدیث در آداب زیارت اضافه میکنم و از همه حتی خسته ترها میخوام با دسته جمعیت همراه باشن. سعی میکنم بیشتر از این ، طفلیا رو منتظر نذارم و زودتر خانمها رو با بچه های کوچیک قبل از آقایون دم در حاضر کنیم تا بلافاصله راهی حرم بشیم. پسرا ، جلودار مسیر و اهالی در کنار خانواده شون، میوندار و من و سیدمحمد هم انتهای جمعیت زائران پیاده ، وظیفه جمع کردن دسته بسمت حرم رو داریم. 

شیطنت های بچه ها توی مسیر حسینیه تا حرم، خودش یک پروژه است! از این پروژه اکتفا میکنم به ثریا که هر لحظه از شدت شیطنت یا در آستانه ی نقش زمین شدن بود یا از شدت محو شدن تو بازار و خیابونا ، میرفت تو دیوار! اگرم حالتی غیر از این دوتا داشت، اونم، یک ریززززز توی گوش گوهر جیرجیر میکرد و دوتایی میزدن زیر خنده!

اما یه چیزی که خیلی اذیتم کرد و دومین حالگیری شدید اردو بود، سوال یکی از مردم رهگذر نزدیک حرم بود که وقتی دسته ی شیک و شکیل مون رو دید، با لحن بدی ازم پرسید: "آقا ببخشید! اینها فقیرای پاکستانی ان؟" شونه هام از خستگی می افتن. همه ی خشم و عصبانیتم رو می ریزم توی زبونم: "نه عزیزم! این بزرگوارا نه هم مشرب شمان نه هموطن شما! شیعیان و اهل تسنن بلوچستان هستند که هزینه سفرشون رو هم کامل پرداخت کردند! شما چی؟ راستش به برادران معتاد شبیهی!" برجکش که پایین میاد و جلوی خانم همراهش، چیزی از هویت اش باقی نمیمونه، آروم ادامه میدم: "مطمئن باش اگر فقط یک نفر از این بچه ها، اون سوال مزخرفت رو شنیده بود، برخورد دیگه ای میکردم. عزیزم یاد بگیر درمورد انسان مقدسی که علی بن موسی به محضرش طلبیده، بلند فکر نکنی!" بنده خدا عذرخواهی میکنه و طلب حلالیت. دست میدیم و جدا میشیم. 

تا خودم رو به جلوی دسته برسونم، همه رسیدن حرم و در حال گشت خادمین ان. با یک چشمک به خادم ورودی میفهمونم کنار گشتن، یک قلقلک چاق و چله هم به بچه ها بده. پسرا با خنده وارد صحن میشن و دقایقی بعد، فصل قشنگ وصال فرا میرسه. همگی رو به گنبد و ضریح، حلقه میزنیم: 

" اللهم صل علی علی بن موسی الرضا المرتضی الامام التقی النقی ... آقا از راه دوری اومدیم به پابوست... خیلی آبروداری کردی ما رم طلبیدی ... من که حتی فکرشم نمیکردم بازم این گنبد و گلدسته و کبوترا ... باز این صحن و حوض قشنگت ... "


امیرحسین واقعا مداح باصفاییه. (شاید آینده امیرحسین کوچولو باشه). با وجود اینکه حتی یکبارم منطقه نیومده ، ولی چقدر خوب توی این حلقه ی ورودی صحن، از حال دل همه مون خبر داره و چقدر رک و قشنگ از ته قلب مون با آقا حرف میزنه. حالم از بقیه بهتر نیست؛ آسمون چشمام بارونی بارونیه. اصصصلا دلم نمیخواد خودم رو نگه دارم؛ حتی اون لحظه ای که خدیجه برمیگرده و توی زمزمه ی یا رضای زوار ، چشم های خیس معلم با چشم های خیس شاگرد اول گره میخوره. این، قطعا یک نگاه نیست! دایرة المعارف حرف های شیرین و شنیدنی ماست که روزی به بهترین و مستعدترین دخترم قول اردویی رو دادم که هیچ وقت به عملی شدنش، حتی فکر نمی کردم. حالا .. امروز ... حرم ... من و همه ی روستا ... کمی بعد من می مونم و گنبدی که باهام حرف میزنه: "یادت نره! همه کاره ماییم. " و من: :((((

الان وقت تماشاست. اشک های صورتم رو به بدنم میکشم و نگاه تارم رو از سنگفرش میگیرم. غرق در حال و هوای قشنگ هرکدوم از بچه هایی میشم که به توفیق بزرگ اون ها، منم امروز خودم رو بین زائرای خاص امام رئوف می بینم. اردو حتی یک روحانی نداشت ؛ اما حالا می فهمم که این دل های گرم و باصفا اصلا نیازی به طلبه نداشته تا اماده تر بشه.

- برای نیم ساعت همه تون وقت یک زیارت کوتاه دارین. خوش اومدید زائرای امام رضا. یادتون باشه خیلیییییامون دلشون اینجا بود ولی نتونستن با ما بیان. نکنه یادتون بره دعاشون کنید. برای منم دعا کنید ... خوش بحال دل همه مون ... برید از صحن انقلاب ، پنجره فولاد و سقاخونه و ... .

با بدرقه کردن اهالی به حرم، نوبت خودم میرسه که یک دل سیر خلوت کنم با بغض ها و حرف هایی که دو سال آزگارررر برای امام رئوف آماده کرده بودم تا یه چنین روزی کف صحن بریزم.

حالا این منم که تک تک کلمات پست بغض نوشت، جلوی چشمام میاد. بغض همه کسایی که اگر برای این زیارت بزرگ، دست شون رو به جیب مبارک می بردند و فقط بیرون میاوردن، با خرده پولی که در اثر بیرون اومدن دست از کنار جیب شون روی زمین می ریخت، من یک سال ِ تماممممم، اردوی مشهد می بردم و میاوردم! فکر و تصور همه ی حرف هایی که حتی همین روزهای اردو هم پشت سرمه. همه ی سنگ انداختن ها و تخریب کردن های نزدیک ترین ها و حتی دوست ترین ها.

اما صفحه بدستای مهربون یک امام رئوف ورق میخوره. دسته ی جمعیت دخترها رو که توی حرم می بینم ، آروم پلک هامو می بندم و برای همیشه، جای همه ی بغض هامو به شیرینی دویـدن های دخترام توی صحن و سرای حرم میدم. چشم هامو باز میکنم. مسلم با یک لیوان آب از سقاخونه بالا سرم واستاده. شیرین ترین آب این روزهای عمرم رو یک نفس سر میکشم و این بار استثناءا میگم: "سلام بر لب تشنه ات یا مسلم..."

حسینیه ، با همه ی تمیزی و بزرگی اش، دو تا مشکل اساسی داره. یکی اینکه حمام و دستشویی مشترک و فقط دو تاست و دومی اینکه از سه شبی که مشهد هستیم (شب چهارشنبه و شب پنج شنبه و شب جمعه) ، دو شب: اول و آخر ، باید یک طبقه ی حسینیه رو بدلیل تلاقی با برنامه های از پیش تعیین شده ی حسینیه خالی کنیم و بمدت سه چهار ساعت با کشیدن پرده ، حسینیه رو دو قسمت کنیم و همه توی یک طبقه جمع بشیم. نکته ی قشنگش این بود که این دو مشکل با همکاری همگی ، همون روز اول حل و از لیست مشکلات خارج شد. 

روز اول، برنامه ها رو خیلی سنگین نچیدیم. بیشتر وقت مون، صرف شناخت همدیگه شد. بجز برگزاری یک حلقه، بمدت یک ساعت هم در قسمت برادران و هم خواهران ، در باقی وقت همه ی مهمونا در اختیار خودشون بودن و اکثرا سعی کردن نظافتی کوتاه داشته باشن و زودتر استراحت کنن. فضای گرم و نرم حسینیه، فجیعاً وسوسه ام میکنه تا یک خواب راحت بعد از چندروز استرس و بی خوابی داشته باشم ، اما تب کردن عجیب و لرزکردن های بی سابقه ی مادرم توی خونه هوش از سرم میبره. هرطور شده از گروه اجازه میگیرم تا امشب رو استثناءاً خونه باشم. وقتی یک لیوان آب پرتقال تازه برای مادر میگیرم ، تازه کمی از خستگیام رفع میشه. 

صبح بعد از نماز، حس خواب ندارم. چون امروز برنامه ها خیلی متنوع و پر ریسکه: صبح سینما ، ظهر پارک کوهسنگی و گشت و گذار، عصر حرم و شب، جشن میلاد امام حسن عسکری علیه السلام. حالا بعد از یک استراحت خوب، نه تنها خودم بلکه با یک نیروی تازه نفس ، قراره به حسینیه اضافه بشم. خواهر کوچیکم ، امروز میخواد اولین تجربه کار فرهنگی زندگی اش رو تجربه کنه. این، اصلی ترین فرع اردوی امسال از نظر منه. همیشه نیروسازی یکی از مهم ترین بخش های کار تربیتی و فرهنگیه. 

ساعت 6 و نیم وارد حسینیه میشیم. بعد از توصیه های فراوون، خواهرم به طبقه دوم و تیم فرهنگی خواهران ملحق و ازم جدا میشه. توی سالن طبقه ی آقایون، بمحض ورود با صدای عجیب "خرررررررروپف"ِ ملت روبرو میشم. ترس برم میداره. انگار دارن رجز میخونن برای جنگ! یعنی فکر نمیکردم اینقدر خسته باشن. به بچه های کادر میسپرم تا صبحونه (نون و پنبر و خرما و چایی شیرینتمام و کمال آماده نشده ، کسی رو بیدار نکنن تا حتی یک دقیقه هم که شده مهمونامون بیشتر بخوابن. بالا سر خواب شیرین و راحت بچه ها قدم میزنم و گاهی هم می بوسم شون. توی همین حال، حس میکنم یه چیزی کمه اما نمیدونم چی. به دلم بد افتاده و احساس میکنم روز سختی پیش روم باشه. دلشوره ی بی رحمی میفته به جونم؛ هرچند سعی میکنم به خودم مسلط باشم و همه چیز رو طبیعی نشون بدم اما کیه که ندونه پشت خنده هام، یه دلواپسی بزرگ قایم شده و اون ... .


ادامه دارد ...


------------------------------------

* عشق نوشت: آیا شده بال و پرت افتاده باشد؟ / مانند برگی ، پیکرت افتاده باشد؟
آیا شده در سن و سال کودکی ات / جایی ببینی مادرت .......... افتاده باشد؟
آیا شده در لحظه های آخرینت / چشمت به چشم خواهرت افتاده باشد ...

  • ۲۷ نظر
  • ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۲۹
  • ۱۱۵۸ نمایش
  • سوره کوثر

اردوی زیارتی مشهد مقدس (2)


عصر روز قبل حرکت رسید و من تحت تاثیر شدید بازی مولوی و مفتی ، با پسرا گوشه مسجد نشسته بودم. حس سانتریفیوژی رو داشتم که پلمپ شده! 

هنوز خبری ازشون نبود که ناگهان قادربخش ، مسئول جمع آوری بچه های روستای سوم ، تماس گرفت: "حاجی، جور شد!" با بی میلی پرسیدم: "همون ده نفر؟" جواب داد: "نه بابا. چهل و سه نفر ساک بدست!" گفتم قادربخش چیییییییی میگییی؟

نشون به این نشون که بعد از نماز مغرب ، اسامی قطعی رو هم داد و به شکل فوق العاده کریمانه ای اتوبوس دوم تا خرخره پر شد و حالا نگران بودیم که اصلا جا برای خود کادر اردو مونده؟! با شور و شعف خاصی با راننده اتوبوس ها تماس گرفتم و زمان دقیق حرکت صبح فردا رو ساعت 6 صبح از مسجد روستا اعلام کردم. 

حالا توی مسجد از حال خوب مُسری من ، همه خوشحال بودن. اینطوری نه تنها اردو به قوت خودش با دو تا اتوبوس برگزار و تودهنی عملی برای کسانی میشد که با جو های مسخره، اردو رو تخریب کردند ، بلکه تعداد اهل سنت مون هم به سطح مطلوبی میرسید. وقتی خبر این اتفاق خوب توی روستا می پیچه، سه تا از پسرا رو که این چند روز خیلی دلسوزانه پای کارهای اردو بودن ، صدا میزنم و ازشون میخوام برای این جشن امام حسنی بساط بپا کنند! اونم با کیفیت اعلا. فقط لیوان قرمز آبدارخونه مسجد تو حلقم! :)


تا ساعت 11 شب بچه ها کل روستا رو اطلاع میدن که هرطور شده بعد از نماز صبح، همه جلوی در مسجد جمع بشن که خب کار سختی هم هست. این رو وقتی تا صبح نخوابیدم و برنامه های داخل مسیر رو توی سررسیدم می نوشتم، فهمیدم. بعضی از بچه های روستا تازه صبح تصمیم به اومدن گرفتند. بعضی خانم ها تا لباس های گرم پیدا کردن و پتو برداشتند ، کلی وقت از دست رفت. خب البته اردوی خانوادگی این درگیری ها رو داره اما خداروشکر ساعت هفت از روستا حرکت کردیم. هرچند از اون طرف بخاطر خرابی جاده ، اتوبوس دوم نتونسته بود خودش رو به قادر بخش و روستا برسونه و حرکت اتوبوس دوم تقریبا با یکساعت تاخیر از ما صورت گرفت. 

دو سه ساعتی از مسیر 28 ساعته ما از روستا تا مشهد گذشت. اما توی اتوبوس بشدت فضا سرد و سنگین بود. توهم سرمای وحشتناک مشهد، پیشاپیش یک بک گراند تلخ توی ذهن بچه ها و مخصوصا مادرا درست کرده بود. دست خودشونم نبود و نگرانی سه تا بچه شیرخواره باضافه طبع گرم اهالی ، خواه ناخواه ذهن رو درگیر میکرد.

مجبور شدم دست به کار بشم: "پسرا برای سلامتی خودشون صلوات بفرستند. "از شدت صلوات شل و آبکی پسرا، خستگی این چند روز میشینه رو شونه هام. رو میکنم به دخترا که با زرنگی عقب اتوبوس رو به تسخیر درآوردند: "هرچقدر پسرا ، شل صلوات فرستادن ، شما محکم دست بزنید!" هرکی خوابه بیدار میشه. همه حواساشونو جمع میکنن. مخصوصا امیرحسین که با سن کمش عشق مداحیه!


بعد از شکستن یخ اردو و شروع شیطنت های بچه ها، بجای بچه های فرهنگی کادر که علیرغم قول های مکرر شفاهی و حضوری و واتس آپی! زحمت ملحق شدن به اردو رو  ندادند، شروع میکنم به سخن پراکنی: 

" من که هنوز باورم نشده رویا و خیال سفر مشهد، تبدیل به واقعیت شده. اونم با دخترها و پسرهای نازنینم. با مادر ها و پدرهامون. با برادرا و خواهرامون. بچه ها واقعا ما واسه حضرت زهرا س چی کار کردیم که امام رضا برامون کارت دعوت فرستادن؟ کی با دل پاک و گریه های قشنگ سر سجاده اش، باعث شده خیلی هامون برای اولین بار ، حرم امام رضا ع رو از نزدیک ببینیم؟ قدر خودتون رو بدونید. تک تک تون رو امام رضا ع به اسم صدا زدن و طلبیدن. خوش بحال تون..." گریه های سنگین مادربزرگ روستا که امروز بعد از شصت و چهارررر سال اولین بارشه داره زائر امام رضا میشه، اذیتم میکنه و دیگه ادامه نمیدم. 

ظهر مسجد حضرت ابوالفضل شهر خاش ، برنامه نماز و ناهار با محوریت توقف دوساعته تا ملحق شدن اتوبوس دوم داشتیم. ناهارمون خیلی جالب بود: تلفیقی از قیمه و مرغ! خداروشکر بقدری مسجد و فضای آلاچیق ها وسیع هست که ضمن یک استراحت خوب ، بچه ها شروع میکنن به گرفتن عکس یادگاری. جابر عکسی از من و بچه ها میگیره و بعد با یک برنامه خوش سلیقه توی گوشی اش ، زیر تصویر من توی عکس می نویسه: "شهید زنده". منم که ذوقش رو می بینم، میگم بنویس : "خندید و رفت ..." :)

تا شب توی اتوبوس اونقدر از زمین و آسمون پیامک و تماس میرسه که دمای مشهد زیر صفر درجه است. دیگه توی هر توقف برای سرویس بهداشتی توی سرمای خشک راه، خودم دنبال تک تک پیرمردها و مادرها و بچه ها پایین میرم و برای بچه کوچیک ها از بقیه پتو قرض میگیرم و می برم. خیلی بیقرارم هرچند دلم روشنه.

شام ، تن ماهی و خیارشور رو داخل اتوبوس میخوریم تا سرعت حرکت مون کم نشه. راننده که ازقضا از بچه های گل روزگاره - یعنی نه یک نخ سیگار کشید نه یک ترانه گذاشت- کلی سفارش کرده که مراقب روغن ماهیا باشین. من و پسرا هم که جلو مشغول کارهای تدارکات بودیم با خیال راحت گفتیم: خیالت راحت مشتی. ولی همینکه به پلیس راه میرسیم، چراغ های اتوبوس رو روشن میکنه و تازه متوجه سیل روغنی میشیم که کف اتوبوس با شجاعت راه انداختیم. تا راننده میاد به پسرها چیزی بگه، از ترس اینکه مبادا حرفی بزنه که اولین تجربه مسئولیت پذیری پسرای من با یک خاطره تلخ همراه بشه ، با دو صد عذرخواهی با یکی از پسرا پیاده میشم و چندتا بسته دستمال کاغذی میخریم. دعوای دسته گلام سر تمیز کردن اتوبوس ، ایمانم رو بهشون دو برابر میکنه. 

بین صحبت های فراوون بین راه تا جایی که بتونم ، دل اهالی رو گرم میکنم که: "امام رضایی که بین این همه زائر، ماها رو انتخاب کرده ، خودش خوب بلده یک فکری برای سرمای مشهد توی این چند روز بکنه. خیالتون راحت. به امام رضا میگن امام رئوف. یعنی خیلی مهربون." حالا هرچی به آخر شب نزدیک میشیم ، نه تنها فشار بیش از سی ساعت بیداری اذیتم نمیکنه ، بلکه این دخترامن که هرچی از ظهر تا حالا دارن شعر میخونن خسته نمیشن. بوضوح میتونم اوج خوشحالی های بی سابقه ی خدیجه و گوهر و سکینه رو توی چشماشون ببینم. برای چند دقیقه از اینکه یکی از آرزوهای بزرگ خودم رو برآورده می بینم ، آروم و بیصدا اشک می ریزم. 



اما ناگهان ده دقیقه بعد، درحالیکه نصف اتوبوس رو شام دادیم، نرسیده به پلیس راه انار، یک نفر از سرباز وظیفه های پلیس راه، از دور بال بال میزنه که: "بزن کنار". درست توی اوج شعرخونی دخترام، از عقب اتوبوس کنده میشم و با سرهنگی که داره از اتوبوس بالا میاد، مشغول گپ میشم. اما سرهنگ که از قیافه ی من اصلا خوشش نیومده ، فریاد میزنه: "یالا! سکو." معنی "سکو رفتن" رو از نگاه راننده می فهمم که با چشماش میگه: "تلاش مذبوحانه نکن! تا سگ نیاره بالا و تموم ماشین رو نگرده ، بی خیال نمیشه." سرهنگ به هیچ صراطی مستقیم نیست و توی اون سرما، بدون استثنا تمام مسافرای من رو پیاده میکنه. سگ پلیس دور تادور اتوبوس طواف میکنه و بعد داخل اتوبوس رو بو میکشه. یکهو بمحض ورود سگ به اتوبوس، یکی از مادرها میگه: "دخترم رو زیر صندلی خوابوندم!" نمیدونم چطور اما دیوانه وار میرم بالا و بچه رو توی چند قدمی سگ می بینم. تا سرباز بخواد قلاده رو محکم بگیره ، سگ از روی ترس ، به سمتم حمله میکنه و خودش رو محکم به سینه ام میزنه. طوریکه از درد چشمام رو می بندم. ولی هرطور هست قبل از رسیدنش ، خداروشکر بچه رو بغل میگیرم و پیاده میشم. جالبه سربازه بجای عذرخواهی، جلوی سرهنگ سعی میکنه سوت بزنه و از صحنه دور بشه. خداروشکر بدون کوچکترین مشکلی، گشت پلیس تموم میشه و سریع همه رو سوار میکنیم. تصور تنهاموندن بچه با سگ توی اتوبوس، اولین حالگیری شدید اردو بود که هروقت فکرش رو میکنم ، تا مرز سردرد میرم.

از اینکه بچه ها خسته نشدن و با شور و هیجان شون دارن عین بزرگترا سختی این همه ساعت یکجا نشستن رو تحمل میکنن، به خودم و دخترام مغرور میشم. محمدآقا (راننده اتوبوس) با تعجب میگه: "دهع! اینا چرا خواب ندارن؟" فقط اینطوری :)) نگاهش میکنم. بعد هرچی شوخی و بازی بلدم ، رو میکنم تا اینکه آروم آروم یه عده خواب شون میگیره. ساعت دوازده و نیم با خوابیدن معصومه، کمترین صدایی از انتهای اتوبوس نمیاد. دوباره عقب رو چک میکنم. با منظره عجیبی روبرو میشم: دخترها، مشکل کمبود جا رو بزرگوارانه حل کردن. کلثوم و معصومه و امیرمحمد و ثریا کف اتوبوس پتو انداختند و خیلی قشنگ در نهایت آرامش خوابیدن. اینطوری نوزادها کنار مادرشون در امنیت کامل، روی صندلی ها قرار گرفتن. برای هزارمین بار توی عمرم، به پاکی دنیای این فرشته ها ایمان میارم... 

صبح، بعد از نماز، هرچند برنامه صبحانه رو توی حسینیه مشهد، برنامه ریزی کرده بودیم، اما از صبح دیروز خیار تازه و پنیر یه تعداد کمی مونده بود. نون ها هم همینطور که اگر خورده نمیشد احتمالا خشک میشد. شروع کردیم با همکاری پسرا به توزیع نون پنیر خیار توی اتوبوس. چنان بابرکت شد که همه خوردن و به راننده ها هم رسید. به خودمم همون یه لقمه ای که حسن و محمدباقر دادن، خیلی چسبید. 

ساعت تقریبا نه صبح بود که بچه ها یکهو صلوات فرستادند. همه خوشحال از دیدن تابلوی "به مشهدالرضا ع خوش آمدید" ...


ادامه دارد ...


------------------------------------

* عشق نوشت: هرچه دارم میدهم ای آفتاب / روی قبر مجتبی ع کمتر بتاب ...

  • ۲۵ نظر
  • ۱۷ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۱۱
  • ۱۰۹۶ نمایش
  • سوره کوثر

اردوی زیارتی مشهد مقدس (1)


" نه! یعنی میخوایم بدونیم کدوم عقل سالمی اجازه میده این موقع زمستون ، بچه های گرمسیری اون منطقه رو بردارین ببرین مشهد!؟ هان؟ خداوکیلی بخاطر دلته یا بخاطر خدا؟! شایدم حاضرین برای اینکه سفر رو به اسم خودتون و گروه تون تموم کنین ، این همه زن و بچه رو توی سوز و برف مشهد ببرین آواره کنین!؟ بیچاره اهالی که بخاطر شهوت کار فرهنگی شما باید تاوان پس بدن! حرف که تو گوشتون نمیره لااقل یه دکتر سیار هم اجاره کن این مدت تا سینوزیت شون توی مشهد برای ابد وبال گردن پدرمادرهای بدبخت شون نشه! :/ "

دیگه گوشم پر شده بود. اونقدر حالم از این اتفاق خوب بود که نمیخواستم چیزی بشنوم. سعی کردم با همه این حرف ها ، تاخیری توی این حرکت بزرگ انجام نشه.

به منطقه رسیدم. شور و عشق زیارت ، هوش از سر بچه ها برده بود. زمزمه سفر مشهد ، دل خیلی ها رو زود تر از اینا فرستاده بود حرم امام رضا علیه السلام. دخترها حتی ساک هاشون رو بسته بودن و پسرها یکی از سربازی مرخصی ده روزه گرفته بود و یکی اجازه از حوزه و یکی مدرسه های بچه ها و یکی سر کارش و ... . عملاً بی شرمانه ترین شوخی ، خبر احتمال کنسل شدن سفر مشهد بود! 

با توکل به خدا و توسل به کریمانه امام حسن علیه السلام و بادر نظر گرفتن حاشیه های اسم نویسی ، ثبت نام سفر مشهد رو آغاز کردیم. یک روستا شیعیان و یک روستا اهل تسنن و ظرفیت ثبت نام، هشتاد نفر.

روز اول - به فاصله سه روز به موعد حرکت- وقت مون فقط صرف ایجاد کردن جوّ عملی و ملموس سفر مشهد توی دو روستا شد. بعبارتی هماهنگیامون با مادرها و تلفن زدن با پدرهای بچه ها. "مون" یعنی من و دو نفر از تیم فرهنگی خواهران. برادران گروه لطف کردند و هرکدوم به دلیلی از بودن در اردو کنار کشیدند. یکی به بهانه ازدواج. یکی بابا شدن. یکی مصاحبه ارشد و ... . 

بازخوردی که روز اول از خبر سفر مشهد توی روستاها پیچید ، امیدوارکننده بود. مخصوصا روستای اهل سنت. طوریکه صبح فرداش (یعنی دو روز مونده به حرکت) از طرف بچه های مدرسه ای توی روستا پیامک و زنگ های درخواست های فراوان برای حضور و شرکت در اردو صادر شد و زنگ پشت زنگ که تو روخدا ما رو هم ببرید!  ما هم دل مون میخواد بیایم. 

اینکه همه چیز روتین و با سرعت خوبی جلو میرفت ، دل مون رو گرم کرد. لیست ثبت نام خانوادگی مون لحظه به لحظه در حال افزایش بود. شور روستای اهل سنت ، باعث شده بود مجردها هم برای ثبت نام رو بندازن اما واقعا برامون مقدور نبود بین این همه خانواده یک گروه مجرد ببریم. در نتیجه با وعده سفر بعدی ، از بردن شون معذور میشدیم. از طرفی استقبال خوب از برنامه گروه جهادی در منطقه ، حداقل خود من رو نسبت به سه سال کار مداوم در اون منطقه خوشحال کرد. ولی این خوشحالی ، پایدار نموند. همه چیز دقیق و منظم بود تا صبح روز قبل از حرکت. 

صبح که آماده شدیم تا از اسامی قطعی شده ، هزینه ی ناچیز ِ ده هزار تومن رو بگیریم و لیست رو ببندیم، همه چی ورق خورده بود. مولوی از زاهدان و مفتی ها در منطقه با یک حرکت برنامه ریزی شده و دقیق ، زیراب اردو رو زدند و شب قبل ، با شست و شوی کامل افکار اهالی ، مبنی بر اینکه "هدف اردوی مشهد ، شیعه کردن برادران و خواهران سنی هست و حضور در آن حرام می باشد" ، درست یک روز قبل حرکت ، دل همه اهل سنت رو خالی کردند . حالا قیافه ی ما :| باورم نمیشد که بهونه سرما اوردن و مدرسه بچه ها همه اش پوشش بود برای این زهر چشمی که در واقع مولوی و بزرگترهای دینی شون از اهالی گرفته بودند.

اردو توی روستای اهل سنت شکست خورد و چیزی نزدیک به پنجاه نفر از اهالی که درصد خوبی از مسافران مسیر رو تشکیل می دادند، بجای قطعی کردن ثبت نام از اردو انصراف دادند. اونم درست کمتر از 24 ساعت مونده به حرکت! نه فقط انصراف که حتی حوصله ی توجیه کردن ما رو هم در پاسخ به علت عدم حضور نداشتند. 

از یک طرف توی شوک بزرگ این بی احترامی موندیم و از طرف دیگه از اینکه تا این اندازه ، گروه جهادی ساده و بی ریامون ، خار چشم بعضی از آقایون شده بود که بخاطرش حاضر شدن خودشون رو خرج کنن و از اهالی یک روستای دورافتاده با خواهش و تمنا بخوان به برنامه ی گروه جهادی محل نذارن، به خودمون بالیدیم. 

اوضاع سخت شد. سه روز خستگی هماهنگی ها و دوندگی ها ، با ترس از شکست کل اردو بخاطر حذف ناگهانی پنجاه نفره روستای اهل سنت ، با شونصد کیلو وزن روی شونه هام نشست. اعصابم زیر فشار قرار گرفت و فکرم بشدت درگیر شد. تا ظهر سه تا قرص اعصاب و مسکن خوردم که قدرت درست فکر کردن رو از دست ندم. کنار منبع آب وضو گرفتم و یه گوشه از مسجد اهل سنت روستا، دو رکعت نماز خوندم.

برای مدیریت بحران، دو تا راه داشتم: یک. حذف یک دستگاه اتوبوس و بردن اهالی فقط با یک اتوبوس. که این راه با توجه به خوشحال کردن عوامل توطئه ی روستای اهل سنت ، به نوعی قبول شکست نشون میداد. دو. دعوت از اهالی یک روستای نزدیک به منطقه که چون هم اهل سنت زیاد و هم شیعه زیاد داشت، در عمل پاسخی کوبنده میشد به ترفند حضرات غیر بزرگوار!

خیلی سریع با رفقای روستای سوم تماس گرفتم و خواستم خیلی فورسماژور (!) هرطور شده تا دو ساعت دیگه چهل نفر از اهالی روستا رو بصورت خانوادگی برای سفر مشهد گلچین کنند و معرفی. بچه ها از خداخواسته شروع کردند به اطلاع رسانی. اما مگر میشد توی چندساعت ، بار سفر بست و بدون هماهنگی قبلی ، اونم برای سفر مشهد آماده شد!؟


ادامه دارد ...


-----------------------

* طبق معمول کامنت های عمومی و خصوصی ، بار شرمندگی سوره کوثر رو بیشتر کرد و بس. 

** جای همه دل هایی که با دعاشون ، صد و ده نفر از اهالی رو امام رضایی کردند ، بین مون خالی بود.

*** عشق نوشت: مجموعه ی صفات خدا می شود حسن / اسماء ذات، وقت دعا می شود حسن

از برکت "حسین حسین" گلوی ما / یک روز می رسد همه جا می شود "حسن" علیه السلام

  • ۱۳ نظر
  • ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۵۶
  • ۱۰۱۲ نمایش
  • سوره کوثر

دست های دختران من


دختران من وقتی حلقه می زنند ، حیثیت تجمعات جهانی می ریزد

پیوند صاحبدلان این قلب های شیشه ای ، رسانا ترین رسانه ی تصویری دنیاست

وقتی حرارت این دست ها درون یکدیگر می ریزد ، تصمیم گیری برای ادامه ی کار دنیا آغاز میشود!


آسمان ، از قوام این دست ها اوج می گیرد و آرام در جایش می ایستد

زمین ، همچنان برای عمر کردن مهلت می گیرد و چهار زانو به تماشا می نشیند

 و ستارگان ، مدیریت اجرایی محفل شاعرانه ی خود را به سایه ی بیابان های کویر می سپارند.



خدا را شکر! گل خنده روی لب های دختران من شکوفه محبت زده است.

خوشحال باشید که هنوز دنیا برقرار است!

-----------------------------------

* التماس دعای جهادی.

** عشق نوشت: دادیم به حکاک عقیق دل و گفتیم / حک کن به عقیق دل ما حضرت زهرا سلام الله علیها 

  • ۲۱ نظر
  • ۲۹ دی ۹۳ ، ۱۷:۵۱
  • ۹۲۱ نمایش
  • سوره کوثر