جهادی نوشت (17)
باید شش بیاید
چشم هایت را ببند... حالا آرام رهایش کن ... تاس را میگویم!
دیروز، پسر همسایه نیز پراید دار شد و همه ی بچه ها با جیغ های ممتد کودکانه، بدنبال ماشین می دویدند. تو هم آنجا بودی با آن چشم های لب برچیده و آن سکوت بغض آلود. خب! قانون زمین و زمینی، همیشه چنین بوده است.
رهایش کن... تاس را میگویم!
من که خودت را مقصر میدانم. میخواستی اینقدر مطمئن ورود به دنیا را امضا نکنی و از بهشت خداوندی ات قدم به باتلاق هوس های لغزنده ی ما آدمیان نگذاری.
بهانه نگیر برایم که: "خب اگر نفس های من نبود، چه بلایی به سر تو و دنیا و اهلش می آمد!؟"
من فدای سرت! تمام زندگی من و امثال من ارزش این تصمیم تو را داشت!؟
ما زمینی ها برای بهشتی شدن مان، تو و بهشت را، زمینی کردیم!
آری عزیز من. آرام تر رهایش کن... تاس را میگویم!
تو از الست زهرایی ات تا به اینجا دویده ای که خارهای مسیر هدایت ام را برداری،
تا دستم را معصومانه در دست "کریمانه" بگذاری و از آخرت زهرایی ام مطمئن شوی و بعد بروی!
رهایش کن ... تاس را میگویم! باید شش بیاید! هرچند بازی دنیای مان شش دانگ، شش نیاورده باشد.
همین دیروز بود که درب حیاط آن همسایه ی اهل سنت باز شد و پسرک، تو را که نگاه کودکانه ات تا انتهای صحن هزار متری خانه را با همان چشم های لب برچیده و سکوت بغض آلود رفته بود، با هیبتی از غرور و سرمستی، به کپر های محقر خانه ی پدری ات بدرقه کرد.
با خودت گفتی: "اشکال ندارد. بالاخره یک روز، من هم شش می آورم."
ای کاش دست هایم آنقدر بزرگ بود تا چرخ همه ی شش های دنیا را به کام تو می چرخاندم.
شش هایی که برای تو آفریده نشده اند، چگونه با بی شرمی به ماهیت متزلزل و بی بنیان خویش استوار اند؟
... آرام رهایش کن ... تاس را میگویم!
این بار به نیابت از همه ی شش های شش دانگ دنیا.
ببین! بزرگ ترین شش های این دنیا را تو آورده ای! ولایت مولا و دوری از خراب آباد ِ آبادی دنیا!
لبخند بزن اکبر دوازده ساله ام.
تو خلاصه ی همه ی شش های مقدس این دنیایی.
تو خودت شش ترین فرشته ی این حلقه و جمع خودمانی مایی.
مبادا گل خنده هایت لحظه ای خشک شود. دنیا برای شش هایش به خنده های تو محتاج است ...
نوروز 94
------------------------------------
* عشق نوشت: اندازه ی تمام نفس های خسته ات / مادر (س) به ما نفس بده تا نوکری کنیم ...
- ۹۴/۰۱/۲۸
- ۱۰۶۲ نمایش