جهادی نوشت (13)
اردوی زیارتی مشهد مقدس (4)
نیم ساعت به شروع سانس اختصاصی مون، بچه ها آروم آروم وارد سالن نمایش فیلم میشن. اونقدر انرژی دارم که فقط خدا میدونه: "خدایا! این اولین تجربه فرهنگی هنری بچه های روستاست. الحمدلله" هنوز همه درست حسابی سر صندلی هاشون آروم نگرفتن که سیل سوالا به سمتم روونه میشه:




و جواب من: بچهههههههههههههههههههههههه ها... :))
با توضیح مختصری ، اسم فیلم رو باضافه هدف مون از "سینما" و اتفاقاتی که توش میفته ، بیان میکنم: "شیار143 ، زندگی یک مادر شهید". همه خوب گوش میدن. در اصل، ته هدف مون اینه که فقط و فقط یک تجربه ی تکرار نشدنی برای اهالی ایجاد بشه که بعدها اگر حتی از صداوسیما واژه سینما رو شنیدن، خالی الذهن نباشن.
حتی در آینده بتونن فکر ورود به فضای فرهنگی - هنری کشور رو داشته باشن. ( ینی عمق کار فرهنگی
)
فیلم شروع میشه و بجز گریه یکی دوتا از شیرخواره ها، سالن سینما در سکوت قشنگی فرو میره. به معنای واقعی شکلک، اینطوری میشم: بعد چند تا تماس، نیم ساعت بعد که وارد سالن میشم، همهمه آزاردهنده ای ، اخمم رو در هم میبره. سعی میکنم بی توجه باشم اما یکهو وسط سالن ، مادربزرگ و چند نفر از خانم ها داد وبیداد راه میندازن که: "احمد ، گم شدهههههه!
" سیدمحمد سعی میکنه خانوما رو آروم کنه. نگاهی به دور وبر می اندازم و بچه ها رو ورانداز میکنم. نه. واقعا احمد نیست.
بیخود نبود که صبح احساس بدی داشتم.
سید رو کنار میکشم تا ماجرا رو برام بگه: "احمد (12 ساله) ، دیشب سحر تنهایی رفته حرم و دیگه برنگشته. تلفنم نداره. با تلفن یکی از زائرا توی حرم ، زنگ زده به روستا و به مادرش گفته. مادرشم با هزار نگرانی زنگیده به مادربزرگ اینا. الان احتمالا حرمه ولی نمیدونیم کجا ...". اولین چیزی که یادم میفته ، اینه که سر صبح بدون صدقه راه افتادیم.
ماشینو آتیش میکنم و وسط فیلم با سید میزنیم به خیابون. نگرانی اینکه توی این پنج شیش ساعت، احمد چه بلایی سر خودش اورده ، با چکمه های میخی روی اعصابم راه میره. سعی میکنم سرعت ماشینو از سرعت فکر کردنم به بلاهایی که سر احمد اومده، بیشتر کنم.
با تلاش سید، شماره ی اونی رو که احمد پیش اون توی حرمه ، پیدا میکنیم. هنوز درست حسابی روی اعصابم مسلط نشدم ، تلفنم زنگ میخوره: "سلام داداشم. هول نکنی! خانوم سید رو توی دستشویی سینما پیدا کردیم... غش کرده... میگن مشکل قلبی داشته... الان با آمبولانس داریم میریم بیمارستان امام رضا... جلوی سید چیزی بروز نده... دمت گرم یاعلی."
گوشی، از دستم ول میشه. تصور اتفاق بد برای زبیده، دیوونه ام میکنه. میگم:"خدایا هرکسی جز زبیده." همه چیز خیلی سریع، به یک سراشیبی ناگوار تبدیل میشه. فکر تنهایی چندساعته ی احمد و حالا بیماری قلبی زبیده ، اونم پشت فرمون، حسابی درگیرم کرده. میام از پولای زیر ترمز دستی چیزی برای صدقه کنار بذارم که یکهو مححححکم با سینه ی مجروح به جلو پرتاب میشم و صاعدم بین فرمون و سینه، له میشه. صدای شکستن شیشه و بوق ممتد ماشین های پشت سرم، به خودم میاره م.
چشمای تار خودم و نگاه نگران سید و حالا نگاه عصبی راننده پراید که نیمی از صندوق عقب اش رو از دست میده و من نیمی از چراغ ها و کاپوت.
فقط شماره تماس و کارت بیمه مو به پیرمرد میدم و بسمت حرم آتیش میکنم. احمد سرحال و خندون انگار نه انگار اون همه آدم رو خل کرده ، میاد جلو سعی کردم قبل رسیدن به حرم، سید رو بسازم و خودم یک کلمه هم با احمد تند نشم.
توی مسیر بیمارستان ، از سید اوکی میگیرم: "سیدجان! خواهرم حالش بد شده و بیمارستان بستریه. اول من میرم پیشش بعد برمیگردم تو بیمارستان بمون اگه کاری لازم بود، انجام بده. باشه؟!"
زبیده هم مثل احمد، سطح هوشیاری اش بالاست و خداروشکر هیچ مشکل جدی خاصی نیست. فقط خدا میخواست که یک خطری از سر بچه ها بواسطه این تصادف بگذره. این، سومین حالگیری شدید اردو بود. چند دقیقه بعد جامو با سید عوض میکنم. خداخدا میکنم که با این کیفیت خبر دادنم، آب تو دل سید تکون نخوره. وقتی زنگ میزنم و حالش رو می پرسم، به شوخی شیرینی میگه: حال خواهرت خیلی خوبه!
خیلی زود ، خودم رو باید به گروه و برنامه برسونم. حالا ظهر شده و نه تنها فیلم رو از دست دادیم ، بلکه نماز جماعت رو هم. اما خداروشکر الان دیگه توی پارک همه با همیم. خلوتی پارک خودش خیلی نعمته. بعد از ناهار ، همه جمع میشیم برای رفتن تا مزار شهدای گمنام کوهسنگی. خواهرم اینقدر بهش خوش گذشته که از حلقه دو سه نفری دخترهام جداشدنی نیست!
پارک به اهالی خیلی چسبیده. این رو از شوق شون توی بالا اومدن جوون ترا از کوه و توی سرسره بازی خانم های میانسال بهمراه جیییغ و مخلفات میشه فهمید!
وقتی میرسیم سر مزار شهدای گمنام، یه زیارت میکنیم و یه یادگاری میذاریم: "اردوی زائران بلوچستان ۸/۱۱/۹۳ - نیکشهر."
عصر چهارشنبه، یه عده مون، مهمون زیارت امام رضا علیه السلام میشن و یه عده هم حسینیه. حالا مهم ترین بخش برنامه ی امروز ، جشن میلاده. تا اسم جشن میاد، پسرا به سردستگی حسین ، با تکیه بر اصول مکتب سِمِجیسم! درخواست میدن توی برنامه جشن، تئاتر بازی کنن. من که از خدامه برنامه ی جشن شلوغتر و مخاطب پسندتر برگزار شه اما با قاطعیت میگم: "هیس باشین! اجرا بی اجرا!
" هرچی بیشتر اصرار میکنن، بشکل مرموزانه ای خوشحالتر میشم.
بالاخره میپرسم: "موضوع تئاترتون؟"
- ازدواج! خوبه؟!
- پسرااااا عالیهههههه.
کم کم آماده میشیم. اول حاج آقا حشمتی برامون درمورد وحدت و جملاتی از امام عسکری سلام الله علیه صحبت میکنه. دوم ، تیم شش نفره پسراست که آماده ی اجرای تئاترشونن. از عصر تمرین میکردن تا خود زمان اجرا! یه بارم اجراشون رو تا نصفه دیدم که از جانب ستاد فخیمه ی فیلترینگ جمهوری اسلامی، وسط نمایش با سایت پیوندها دات آی آر مواجه نشیم.
عکس زیر هم تا فیلتر نشده، ببینید! روبوسی خونواده ی عروس و داماد در جلسه خواستگاری! حسن (عه ببخشید!!) عاطفه، بـــــــــَــــله رو گفت.
سوم و آخر هم کف زنی با مداحی امیر حسین بود که انصافا خیلی چسبید. قرارمون به ده دقیقه بود ولی شد چهل دقیقه! به همه اون شب خوش گذشته بود. مخصوصا شیرینی های خاص و بشدت مورد علاقه خودم "سولی" با طعم موز و شربت خنک پرتقال . توی عکس، یه نمای دور از شیرینی ها هم وجود داره که بدلیل به هوس افتادن از ارائه اصل عکس معذورم!
شب قشنگ جشن با حضور رفقای اهل سنت مون، خیلی به دل نشست. با تماشای این همدلی و رفاقت، میشد بار خستگی های صبح و ظهر رو از شونه ها برداشت. اردو شده بود نمایشگاه همدلی که توش تابلوی زیبایی از جمله آیت الله سیستانی بود: "نگویید برادران اهل سنت! بگویید جان های ما!" اون ها هم توی جشن ما دست میزدن و با همه ی برنامه ها قدم به قدم میومدن. این، بزرگترین دلگرمی اردو بود که از امام حسن سلام الله علیه داشتم.
بعد از شام ، برای کمک به خادم حسینیه ، میرم آشپرخونه. پسرام بازم پیشقدم شدن و دارن کمک میدن. بلند میگم: "کی خسته است؟!" حسین بجای "دشمن" میگه: "داداش، من!
" ظرف ها تموم میشه و از بچه ها میخوام برن بخوابن. اما خادم حسینیه دستم رو میگیره و میخواد باهام خلوت کنه. اونقدر حرفش مهمه که قرمزی چشمام هم حریف اش نمیشن.
با جون و دل مهمون پیشنهادش میشم. یکم که برام حرف میزنه، دوزاری ام میفته. خادم، به شدت منقلب شده. اشکش بند نمیاد:
" من یک سال و نیمه اینجام. هزار تا اردو و مراسم و جشن و تعزیه دیدم. هیچ کدوم اینقدر درگیرم نکرد. پاکی این بچه ها... صداقت و معرفت شون... شیعگی این شیعه ها... اینا عاشق امام رضان... من، هنوز دو روز نیست باشون آشنا شدم ولی وقتی پنج دقیقه نمی بینم شون، دلم براشون تنگ میشه... موندم جمعه چطوری میخوام ازشون دل بکنم...
من حتی وقتی بچه کوچیکا با کفش میان رو فرش، هیچچچی بهشون نمیگم... دیشب یکی از بچه ها تو راه پله ها زمین خورد، با گریه بلندش کردم ... اصلا دارم دیوونه میشم...
خوش بحالت با این سن وسال خدا بهت قشنگی هاش رو بخشیده... " براش خیلی حرف میزنم. مخصوصا وقتی میفهمم خودش هم شفاگرفته امام رضاست ، براش میخونم: "هرکی عاقله غمی داره ، روزگار درهمی داره ، عاشق نشدی نمیدونی ، دیوونگی عالمی داره ... "
ساعت دو و بیست دقیقه است. با این روز خسته کننده ، اما صحبت های دلنشین خادم حسینیه، حال خوشی پیدا کردم. همه ی خستگی ام رو به بالشت مسلم تکیه میدم. کاپشنم رو پتو میکنم و کنار هُرم نفس های پسر شاعرم به خواب میرم ...
ادامه دارد ...
------------------------------------
* عشق نوشت: یک روز در مسابقه ی با برادرت / خرج حسین شد همه تشویق مادری
دیــدی که کوچک است ، خودت را زمین زدی / جانم فـــدای این همــه مِهر برادری ...
- ۹۳/۱۲/۰۱
- ۱۰۰۴ نمایش