جهادی نوشت (21)
درد های یک جهادی نویس
نمی دانم از کجا شروع کنم؟ چقدر سخت است به نمایندگی از همه ی همسنگران گمنام ات قلم بدست بگیری.
بغض هایم را از درد نوشته های دوسال گذشته ام آغاز میکنم، وقتی زیر تابش امواج پر محبت غروب روستا خلوتی گزیدم.
و فقط خداوند کریم است که میداند که یک بچه جهادی چه ارتباط عمیقی دارد با گلواژه ی "غروب". غروب و غربت و غریبی.
میخواهم حرف هایی بزنم که گوش فعال نیاز دارد! اگر قرار است قضاوت شویم، ترجیح میدهم فریاد هایم را زده باشم.
ما همان نسل جدید انقلاب ایم که اکثرمان روزهای جنگ را ندیدیم و برای خمینی کبیر خون ندادیم.
اما امروز برای امام خامنه ای هرچه داشتیم، خون دل خوردیم. آنقدر که در جوانی، شبیه برادران شهدا، موهای سر سفید کرده ایم.
هم سالان مان افتتاح میکردند: "زیبایی اندام جوزف" و ما در سحرهای مان آرزو میکردیم: "زیبایی افکار یوسف".
زمانی که خیلی ها عشق شان، هنرمندان هالیوود نام می گرفت، بازیگر مورد علاقه ی ما حاج عبدالله والی بود؛ پیامبر بشاگرد.
خرید شب عید محبوب ترین اتفاق سال خانواده های مان بود اما همیشه هفت سین جهادی مان، میزبان صفای بچه های روستا بود.
همیشه به اسم "سوره کوثر" گمنام ماندم چون شرم دارم از دریادلانی که گمنامانه راه شهدا را می روند و ادعایی ندارند.
چنان با خدا معامله کرده اند که گویا بهشت و جهنم یار را دائما می بینند و از شوق بهشت و خوف عقاب، در جان خود آرام نمی گیرند.
برادران ام که لذت پدر شدن و زندگی بی دردسر در کانون پرمحبت خانواده را به نگاه منتظر کوخ نشینان خمینی ترجیح ندادند.
خواهران ام که آغوش زهرایی خود را به روی تمام محرومیت های غریبانه ی این آب و خاک، همچون مادری دلسوز، باز نهادند.
به جان شما قسم ما نیز می خواستیم جوانی مان را بکنیم. اما یاد علی اکبر افتادیم و شور حبیب، وجودمان را فرا گرفت.
ما هم دل مان برای خنده های مادران و پدران مان تنگ میشد اما دلتنگی شیعیان حضرت زهرا س را ترجیح دادیم.
میخواستیم زودتر از سن و سال مان بزرگ نشویم و بچگی کنیم؛ اما درد دین و انسانیت، پیرمان کرد.
دل مان میخواست هرروز که از خواب بیدار میشدیم، سفره ی رنگین صبحانه مان مهیا باشد. لایک های فیس بوک مان را می شمردیم. با دوستان مان، قرار استخر میگذاشتیم و از همه ی شیرینی های دوران تکرار نشدنی مان لذت می بردیم.
اگر به جای پست و مقام در این مملکت، کوه و بیابان را انتخاب کردیم، نه برای این بود که تخصص یا مدیریت نمی دانستیم.
مادرمان زهرا س شاهد بود که بهترین فرصت های شغلی و پروژه های تحصیلی پیش روی مان بود.
اما چه کنیم که عشق مان به سید علی چیز دیگری است و عهد مان با امام راحل، متفاوت.
بخدا قسم تنبل و کم سواد نبودیم. ما شاگرد اول کلاس هایمان بودیم و بهترین رشته های بهترین دانشگاه ها قبول شدیم.
معلم دینی راهنمایی، زمانی که "توحید افعالی" را کنفرانس میدادم، از شدت ذوق، نمره پایانی ام را بیست گذاشت!
معلم فیزیک دبیرستان، همیشه اصرار داشت مسئله های کلاسی را سریع پاسخ ندهم تا کلاس اش از رونق نیفتد!
استاد زبان خارجه، لقب "امپراتور" ام داده بود و گاهی اداره کلاس اش را در دوران دانشجویی به ام میسپرد!
یک بچه جهادی همیشه مظلوم است.
ما جان هایمان را کف دست گرفته ایم و بیابان های بلوچستان را با توکل به خدا و توسل به کریم اهل بیت، بی پروا می پیماییم.
به جرات میگویم هربار که تا روستا می رویم، در گوشه ی قلب مان احساس میکنیم که بازگشتی در کار نخواهد بود.
وصیت نامه هایمان را قبل از حرکت، دوباره میخوانیم و چیزهایی در آن اضافه میکنیم. مثل انتخاب اسم بچه هایمان...
و چه حال بی نظیری است لبخندی که شب های اردو از نگاهم نصیب بچه ها میکنم. آن ها شاید بگویند دیوانه شده ای! اما چشمان من از اینکه یک شب دیگر نیز، یکدیگر را می بینیم و همه چیز سر جای خود است، لبریز از تبسم اند. نعمتی که بیصدا در کنارمان جاری است ...
ما مظلــوم ایــم. چون تا زمانی که مایه ی پیشرفت جریان فرهنگی و دینی در منطقه مان باشیم و تا زمانی که با پست های خاطرات جهادی بروز و دسته پر باشیم، محبوب دل ها و در اعماق دل های مخاطبان و تعریف ها و تمجیدهایشان خواهیم بود. ما غریب ایم چون هر جا موفقیت و درخششی ایجاد کنیم، هر ارگان و فرد و مجموعه ای که بتواند، خود را مستقیما دخیل و موثر در این افتخارمان میداند.
اما خدا نیاورد و نصیب گرگ های بیابان نکند که روزی از روزهای خدا، سوال، ابهام یا انگشت اتهامی به سمت مان دراز شود! خدا نکند روزی ماشین در مسیر، واژگون شود! یا خداوند نیاورد زبانم لال، کسی مان نقص عضو شود یا از دنیا برود.
آن وقت، نه تنها مسئولین از همه مان بیزار و فراری خواهند بود، بلکه قوه قضاییه سپاه را متهم میکند، سپاه، بسیج سازندگی را و بسیج سازندگی، خود جهادگر بیچاره را! وقتی در راس ارگان ها گردن کلفت هایی وجود داشته باشند، واضح است که درنهایت، دیواری از دیوار خودمان کوتاه تر پیدا نخواهد شد.
همان ها که دیروز فخر میفروختند که در کنارمان باشند و سند افتخارآفرینی هایمان را از آن خود کنند، حال در صف اول شاکیان قصه قرار میگیرند و حالا باید پاسخ بدهیم و متهم ایم که اصلا چرا رفتیم که حالا چنین اتفاقی رخ بدهد!؟ متهم میشویم به خامی و هیجان کاذب! به توهم کاربلد بودن! به خرابکاری کردن و مصیبت آفریدن! به احساسی بودن! و این است سرانجام تلخ یک جهادگر. سرانجامی در برزخ دیروزشان که میگفتند چرا نمی روید و امروزشان که میگویند چرا رفتید...!؟
شاید روزگاری، برخی کم ظرفیت و بیسواد، به اسم جهادگر، گام های مغرضانه بر خاک مناطق محروم این کشور برداشتند و از عکس واره های فقر و تنگدستی مردمان وطنم، نمایشگاه ها زدند برای اثبات توجه مسئول نامردشان به این نواحی.
شاید عده ای در پوشش جهادی، کارهای کوتاه مدت کردند و سپس همه چیز را رها کردند و جهاد فرهنگی و عمرانی را یک لذت زودگذر دانستند.
شاید بعضی مان خواسته یا ناخواسته، اشتباهات فکری و عملی غیر قابل جبران کردند.
اما این ها همه ی جهادگران نبودند. جهادگر، بابک نادری بود. جهادگر، سعید مومنی بود و تمام گمنامان این سرزمین که بیل و کلنگ هایشان را آنقدر بر سر نفس شان فرود آورده اند که دیگر، حرف هیچکس متوقف شان نکرد.
چه کسی میداند که به هزاران سختی و گدایی، تنها اندکی از هزینه ها را توانسته ایم جمع کنیم و مابقی را از جیب شخصی وسط گذاشته ایم، خوراک کمتری استفاده میکنیم و در هزینه ها، بیشتر از حد ممکن صرفه جویی میکنیم تا جایی بهتر، آن را صرف روستا، فرشته هایش و مراسمات کنیم.
و چه کسی میداند وقتی آب سنگین روستا معده هایمان را به هم می ریخت و گرمای داغ بیابان، مغز سرمان را طوری گاز می گرفت که نیمه های شب در خواب، هذیان می گفتیم و تا مرز بیهوشی پیش می رفتیم، جایی جز بیابان کویر برای دادزدن نداشتیم!
چه کسی میداند حال ما را وقتی صداقت و صفای مان، ابزار منفعت پرستی مسئولین قرار می گرفت و آقایان سر جان و مال و آبروهایمان، چه معامله ها که نمی کردند!
و کسی چه میداند که پشت هرکدام از این خاطره های جهادی، چه خون دل ها و چه امتحان های سنگین و کمر شکن که نبوده است و نیست و نخواهد بود ...
و هیچکس هنوز هم نمیداند که با تمام این له شدن ها، هنوز هم تنها آرزوی مان خدمتی خالصانه تر برای مردم روستاست تا بار دیگر همه باهم، با عزت نفس بیشتر، به زیارت مشهد و قم و جمکران و بعد، زیارت شش گوشه ی عاشقی عالم نایل شویم.
غصه هایم را به اوج می برم. جایی که هم از دوست میکشیم و هم از بیگانه.
بیگانه که از ابتدا، بی ریا و صادقانه بیگانگی کرده است. از همان اول با ابزار تهدید و تمسخر، به جنگ مان آمده است.
گاهی میگوید:"حتما در ازای این خدمت در مناطق محروم، حقوق دلچسبی میگیرید که اینطور برای یک روستا وقت میگذارید!"
دوست، حتی گاهی برایت میزند! سفارش ات را هم پیش بیگانه میکند!
دنیای جهادی، دنیای خاصی است.
ما در بین مردمان خودمان غریبانه زندگی میکنیم.
حقوق ما کاسه های پرمحبت شیر است که میهمان اهالی می شویم و جیب پرپول ما، اعتبار و ارزش محبتی است که میان اهل بیت و فرشته های روستا، واسطه اش شدیم.
من به همه و همه جا گفته ام و میگویم: جهاد یعنی درد ...
هرکه بیشتر درد میکشد، جهادش مقبول تر و مولاپسندانه تر ...
هرچه نگاه میکنم، واقعا یک جهادگر جز سایه ی کریمانه، پناهی ندارد.
و هرچه می بینم، چیزی جز عنایت چادر خاکی، دلش را به راهش محکم نمیکند ...
--------------------------------------------
* کاش فقط یک هزارم دردهای مان را در این پست گفته بودم...
** عشق نوشت: من شبیه کوهم امّا از وسط تا خورده ام / تو تصوّر می کنی چوبِ خدا را خورده ام
نه! خیال بد نکن، چوب خدا اینگونه نیست / من هرآنچه خورده ام از دست دنیا خورده ام
ساده از من رد نشو ای سنگدل، قدری بایست / من همان « فرش ِ گران سنگم »، فقط پا خورده ام
دائما در حال تغییرم ، بپرس از آینه / بارها از دیدن تصویر خود جا خورده ام ...
- ۹۴/۰۴/۲۰
- ۱۰۲۶ نمایش
این همه از جهادی مینویسید و دل ما رو آب میکنید
خوب یه جهادی برای مجازی ها راه بندازید دیگه (لبخند)
عاقبتتون بخیر به حق حضرت ابوتراب