جهادی نوشت (23)
روضه نامه ی «قربان»
چشم هایش را گشوده است اما پاهایش حس ندارند. پای دیدن دارد اما چشم رفتن، نه!
هنوز درد سه شبانه روز، دوخت لباس محلی برای زنان روستا انتقام کینه از انگشتان دو دستش را نگرفته است. هرچه باشد، اگرچه سن و سالش زیاد نیست، اما بیشتر از بزرگترهای روستا، سلیقه و استادی اش زبانزد است. نه بدین خاطر که از مردم شیعه ی روستایش بخاطر مضیقت و تنگدستی شان، پولی قبول نمیکند، بلکه بخاطر محبتی که بی دریغ به پای عزیزترین واژه ی زندگی اش، ریخته است و می ریزد؛ گلواژه ای بنام «حضرت زهرا س».
می خواهد بیشتر بخوابد و جای آبله هایش را مرهم بگذارد اما دخترک برای مراسم عید، وقت زیادی ندارد.
خوب می داند که اگر همین حالا که صدای اذان صبح عید قربان بلند شده، از خانه بیرون نزند، کسی هم برای مراسمِ تنها مسجد شیعیان روستا، دلسوزی های او را نخواهد کرد. تازه، باید فرش های مسجد را بیاورند بیرون و با پخش نواهای جشن، روستا را به عطر نماز عید، خوشبو کنند. بیشتر روستا هنوز در خواب است و کسی حتی برای معدود اتاقک هایی که جهت استحمام در میان خانه های کپری وجود دارد، نوبتی نگرفته است.
هر قدمی که برمیدارد، موکت سبزرنگ کهنه ی مسجد، چونان چمنزاری از سبزه های قدکشیده، زیر گام های زهرایی اش، می لغزد و ناگاه، آرزوی تمام زمین می شود رسیدن دست های تشنه لبش، به غبار راه او.
نماز را در عاشقانه ای آرام، با هجمه ای گمنام از ملائک و آسمانیان، می خواند. عده ای از فرشتگان برای بوسیدن زخم های دستش صف بسته اند. عده ای دیگر با بال هایشان، اشک کمرش را می گیرند و عده ای شان نیز، نسیم نرم ترین حریر مخملی آفرینش را گرد درد پیشانی اش طواف می دهند.
گفته بود نباید مردم روستا برای نماز عید، پشت سر اهل سنت اقتدای نماز کنند. وقتی شیعه مسجد دارد، طلبه هم باید داشته باشد. اصلا به پاس همین نگاه، حسین من، دویست کیلومتر راه از حوزه تا روستا آمده بود تا اگرچه مردم به سختی او را با این نوجوانی اش به امام جماعت بپذیرند، اما او خودش نماز عید شیعیان و خطبه هایش را بخواند. و چه کرد این حسین نوجوان امروز! مردم جوری تکبیر می گفتند و فریاد احسنت و ماشاءالله بر می آوردند که فراموش می کردی اینان دقایقی قبل بیم ایستادن پشت سر یک نوجوان را داشتند!
دخترک هفده ساله ی روستایم اما بی اعتنا به خستگی هایش، پذیرایی مراسم را فراهم می آورد. آب سرد و شکلات! قرار است کام مردم شیرین شود.
و من نمی گویم که چند خانه را برای تهیه ی یخ و چند هزار تومان از پول های خودش را برای خرید این شکلات ها داده است. فقط می گویم تنها یک عبارت او را سرپا نگه داشته است: «امروز، مردان و زنان شیعه در میان تمام نگاه ها، خودشان، بدون نیاز به دیگران، نماز پرشکوه عید قربان را خواندند.»
در پوست خود نمی گنجد. زیر لب عاشقانه ها دارد با مولای کریم. شاید دیشب که دست دختران و کودکان را حنا می زد و ناگهان، از شدت فشار این چند روز از هوش رفت، امروز قشنگ روستا را با همین لحظات ناب و روشن می دید.
براستی که برای یک ثانیه لبخند، باید ساعت ها نگرانی و خستگی را، یک نفر گوشه ی این عالم تحمل کند و به دوش بکشد. «عجب ماجرایی است، شیعه ماندنِ شیعه.»
خداقوت دخترم! آن هم اولین تجربه ی برگزاری مراسم نماز عید قربان، در شرایطی که همسرت نیز نباشد. تنها تو باشی و یک روستا. خداقوت دخترم که امروز لبخند آوردی بر لبان آقایی که در کوچه های کودکی، پیر شد. گوارایت باد خادمی حضرت مادر س.
---------------------------------------
* عشق نوشت: چیزی که از بزرگی تو کم نمی شود / این کاسه را ... فأوف ِ لنا، ایها العزیز!
- ۹۴/۰۷/۰۲
- ۸۴۸ نمایش