کـریمانــه

لحظاتی باشکوه پر از سادگی

کـریمانــه

لحظاتی باشکوه پر از سادگی

کـریمانــه

اینجا تکه هایی از لحظات زندگی باشکوهی را می خوانید که لطف "کریمانه" شامل حالش شده است ...

و سوره کوثر پیش از اینکه یک اجتماعی نویس باشد، یک "جهادی نویس" بوده و هست و خواهد بود ...

******************************
معتقدم هر بزرگواری که وارد "کریمانه" میشود، فقط بواسطه ی خدای حضرت زهرا س و خوش روزی بودن او است.

******************************
اینجا دیانت و سیاست به هم تنیده است. اما این، لزوما به این معنا نیست که پیرامون مباحث سیاسی کشور پست جداگانه گذاشته شود و به بحث و نظر پرداخته شود. چشم ها را باید شست!

******************************
هرگونه برداشت، کپی از مطالب، استفاده از قسمت یا تمام متن، تحت هر عنوان، حتی بدون ذکر منبع، نه تنها حلال و مجاز می باشد، بلکه بعنوان نویسنده ی حقیقی و حقوقی مطلب، نشر دهندگان نوشته ها رو در ثواب نگارش آن ها شریک میکنم.

******************************
تقریبا بالای 95 درصد از مطالب این وبلاگ ، تولیدی است و در هیچ جای فضای مجازی قابل جستجو نیست. این را نه از برای خودبزرگ بینی و غرور، که برای توجه و تعمق متفاوت و ویژه در پست ها نسبت به سایر نوشته های فضای مجازی، میگویم.

******************************
و حرف حساب: آیت الله فاضل ره فرمودند:
" 50 سال است دارم اسلام می‌خوانم. بگذار خلاصه‌اش را برایت بگویم. واجباتت را انجام بده. به‌جای مستحبات تا می‌توانی به کار مردم برس. کار مردم را راه بیانداز.اگر قیامت کسی ازت سوال کرد، بگو فاضل گفته بود..."

یازهرا س.

مطالب پربحث‌تر
پیوندهای روزانه

جهادی نوشت (26)

۱۰
فروردين

راستی خورشید با آبی چه زیبا می شود!


گفتم که پر از عطر بهاری بانو.

خب حرف بزن گاه گداری بانو.

گفتی: به خدا حرف ندارم آقا

گفتم: به خدا حرف نداری بانو!


نوروز امسالم، طعم عسل تبلیغ متاهلی را در آب و هوای دو نفره بلوچستان چشیدم.

تعجب میکنم که این خاک غریب، متهم است به حرارت طاقت فرسا و آلودگی درد افزا. 

اما مگر این حجم محبت مردمان روستا، در حریر نوازش همسری آرام و دریــایی، چیزی جز "بهشت" را تداعی گر است؟


بگذار با تو عالم خود را عوض کنم:

یک لحظه تو به جای من و من به جای تو

این حال و عالمی که تو داری برای من 

دار و ندار و جان و دل من برای تو ...


یار تبلیغ و جهاد من!

بودنت مرا آزاد میکند. از جشن فراموشی ها.

دویدنت پا به پای من، نیروی انگیزشی میشود برای فراز و فرودهای مسیرم.

حضورت در خستگی سختی هایم، نمایشگاه ایثار و مقاومت است تا بمانیم به پای آنان که مانده اند.


خودت را بگذار جای من 

اگر مثل من، عاشقت نشدی 

دوباره خودم عاشقت می شوم!



گویند خداوند به موسی ع فرمود: شکر مرا به جای آور.

موسی عرض کرد: مرا توان شکر تو نیست یا الله.

پاسخ آمد:

"شکر ما همین است! همین که بدانی هرچه شکر گویی، یارای حقیقت شکر ما را نداری".

چیزی برای به رخ کشیدن از یار زندگی سوره کوثر ندارم. هرچه هست فضل است و کرامت.

هراسم از این است که چشم هایم را به روی نعمت های نهان و عیان اش فرو بسته باشم.

چه کفرانی از این بالاتر؟

ندیدن اقیانوسی که ماهی، عاشقانه در آن نفس می کشد!


جهاد ات قبول یار جهاد من!

بعد از مادرمان، تمام این موهبت الهی از آن توست.

دلت شاد و روزگارت، بهشت و ... روزت مبارک!

---------------------------------------------------

* عشق نوشت: تو در کنار خودت نیستی نمی دانی / که در کنار تو بودن، چه عالمی دارد!

  • ۱۰ نظر
  • ۱۰ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۰۰
  • ۸۷۷ نمایش
  • سوره کوثر

جهادی نوشت(25)

۱۶
اسفند

دستبند سکینه


خبر به گوش اش رسید که گروه جهادی پس از این اردو، به این زودی ها به روستا برنخواهد گشت.

شب جشن عید غدیر بود و قرار شد هر دختری یک دستبند زیبا عیدی بگیرد.



سکینه اما، تیزهوش تر از این هاست که فریب بازی جایزه ها را بخورد و چیزی از حجم دلتنگی هایش را به ظاهر این عیدی بفروشد!

پسرها برای گرفتن شیشه عطر خود تقلای کودکانه دارند، اما سکینه گویا هنوز نمی خواهد با هدیه اش کنار بیاید. 

انگار فروشنده ی دستبند را شرمنده کرده و لب برچیده گفته بود: "اشک های سکینه را قیمت گذاری کرده ای؟"

چه کسی از دل سکینه خبر داشت؟ 

مانده بودم. 

چه خواهد شد؟

عفریته ی وداع از راه رسیده بود. 

اما این بار بوی جدایی نیز با طعم اشک هایم آمیخته بود.

اگر واقعا این آخرین بار است که بهشت را می بینم، کاش معجزه ای رخ دهد.

دخترها با ناز و نگاه به دستبندهای عیدی شان، به بدرقه آمده اند.

سکینه اما بغض کرده، دستبند اش را بیرون کشیده و با چشم های پف کرده اش، آن را بازی می دهد.

آخر جلو می آید. سرش را بالا می گیرد و تمام غیرت دخترانه اش را به جان کلمات می ریزد:

" هر زمان که برگشتید، دستبند مرا هم بیاورید."

.

.

.

و حال، بعد شش ماه

دعوت نامه رسیده است از سکوت شب های روستا. نسیم غروب جهادی، بسته ی پیشنهادی آورده است.

و لحظات، بوی "کریمانه" گرفته اند ...

دستبند را بر می دارم. دخترم، کار خودش را کرده است.

زیر لب می گویم:

"دست بند تو دست من را دوباره باز کرد."

آخر، سکینه تمام تلخی دنیا را به سکینه بودنش می بخشد.

سکینه به آرامش هم، سکینه می دهد.

آهسته تر این بار، می گویم:

"عصای موسی، قرآن محمد، دستبند سکینه."

-----------------------------------------

* در اوج گره خوردگی معادلات زمینی: "التماس دعای جهادی."

** عشق نوشت: میدونم هر جا که باشی، دل تو اهل همین جاست/ واسه ی من و تو اینجا، اول و آخر دنیاست ...

  • ۱۰ نظر
  • ۱۶ اسفند ۹۴ ، ۰۳:۰۳
  • ۹۱۹ نمایش
  • سوره کوثر

آمده ایم به یک رستوران نیمه معروف شهر. اولین قرار کاری مان است برای نگارش یک مقاله علمی، به صرف پیتزا مخصوص!

جوان بازیگر با یال و کوپالی عجیب و با همراهی دو آقا و یک خانم، وارد می شوند و درست کنار میز ما، می نشینند.



عده ای با قیافه های وا رفته و لب و لوچه ای آویزان، برای گرفتن امضا و سلفی به سمت جوان بازیگر می آیند و او به گرمی، همه را تحویل می گیرد.

جوان جویای شهرت، ثانیه ای بعد در پاسخ فردی که دیوانه وار اظهار محبت میکند، می گوید: "من متعلق به مردم ام. مردم! افتخار من شمایید."

تابحال چهره هایی بمراتب محبوب تر و سینمافهم تر از او دیده ام. دلیلی برای توجه بیشتر به او نمی بینم تا اینکه تلفن بازیگر جوان زنگ می خورد و مکالمه ای صورت میگیرد:

- سلام عوضی ِ (...) . حالا دیگه واسه مام منشی میذاری بی (...)؟ منو باش برا تو میمون ِ (...) ِ (...) ده میلیون پول جور کردم. بگو کجا!

از خلاصه ی صحبت های پر از دشنام و موذی گرایانه ی جوان بازیگر بر می آید که گویا ایشان در همایشی مردمی که همین روزها با بودجه ی بیت المال جهت گرم کردن تنور انتخابات، در تهران برگزار می شود، به عنوان یک ایرانی موثر در افزایش اقبال عمومی جهت حضور پرشور و رای بیشتر، حضور خواهد یافت و هم اکنون در جستجوی دوستان بازیگر بیشتری است که اسم شان را به مسئولین همایش پیشنهاد بدهد.

- (...) تو فقط کافیه از رای ملی و وظیفه دینی ات پن دقه، زِر رانی کنی! هرچی باشی، از من ِ (...) که تاحالا تو عمرم یه بارم رای ندادم، بیشتر بلدی چرب زبونی کنی نکبت ِ (...) ! تو (...)ای هستی که دومی نداری! تازه قبل همایشم پول تو حسابته! کل ده میلیون! صداشو در نیار هنرمند مردمی! 

غذایم از دهان می افتد. 

من می مانم و سیاست های غلط این مملکت که گویا تمامی ندارد! گرم کردن تنور انتخابات به چه قیمت؟

دلم می خواهد دهانش را به شیوه ای ممهور کنم که بفهمد تمام هیکل اش با سکه ای بیست و پنج تومانی هم قابلیت معاوضه نداشت اگر شهیدان و جانبازان این خاک، مانند او بجای جنوب رو به سمت شمال می کردند!

اما چه باید کرد که مملکت ما، شده است مملکت توجیه وسیله به دست هدف ها.

آنقدر گند زده اند که حالا، ایام انتخابات و تظاهرات که می شود، باید دست به دامان روشنفکرهایی شویم که بلکه حضورشان در پوشال تبلیغات زورکی، برای کشور برکات کاذب بیاورد! درست مثل تریبون مصاحبه دادن به بدپوشش ها که منت اش هم بر سر جمهوری اسلامی مانده و می ماند.

----------------------------------------

* عشق نوشت: گفت: تا کی صبر باید کرد؟ گفتم: چاره چیست!؟ / دیدم این پاسخ از آن پرسش، سوالی تر شده است

  • ۱۰ نظر
  • ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۱۸
  • ۱۱۵۶ نمایش
  • سوره کوثر

یکی از مسائل مهم و در عین حال فوق العاده غیر مهم جامعه ی ما مساله ی "پوشش و حجاب" بوده و هست که هنوز که هنوز است، تیتر یک بحث های فامیلی و دوستانه ی حقیقی و مجازی است و همیشه مخالفان و موافقان خودش را داشته و دارد.

برادران و خواهران! میهمانان کریمانه!

امروز برای چندمین بار و البته آخرین بار، در وبلاگ، درباره ی پوشش و حجاب، صحبت خواهم کرد تا هم، تمام این صحبت ها را در فضای مجازی به گوش شنونده های حقیقی رسانیده باشم و هم برای کامنت های خصوصی خواهرانی که در این باره اصرار به بحث دارند، پست دائمی ایجاد کرده باشم.

امیدوارم به دور از تعصب و با قلب سلیم، به مطالعه ی پست بپردازیم.

برخلاف باورهای جا افتاده در افواه عامه، مشکل بدپوششی یا همان کلمه ی اشتباه عرفی اش، "بدحجابی"، اصلا مشکل قفل شده ای نیست و بسادگی قابل حل است! لکن چه کنیم که کسی راضی به حل این موضوع نبوده و نیست و حتی منافع عمومی و خصوصی افراد بسیاری با حل شدن این معضل، به خطر خواهد افتاد. 

نسخه ی اصلی برای کنترل فضای نا بسامان حجاب در کشور، همان گونه که همیشه و همه جا گفته ایم، تعادل در پوشش مرد و زن و انتخاب پوشش مانتو برای بانوان به عنوان حجاب رسمی کشور است. 



حالا توضیحات مساله را بشنویم.

اول. در حکومت اسلامی، این، تنها زن نیست که وظیفه دارد پوشش خود را معقول، مطلوب و مشروع، انتخاب نماید. بلکه مرد نیز از این قاعده ذره ای مستثنا نیست و چه بسا عمده ی تقصیر گسترش بدپوششی در بانوان، تنوع غلط و تکثر بی حد و مرز پوشش مردان در رقابت خودنمایی با زنان باشد. پدیده ای تبعیض آمیز که مدت هاست سایه ی شوم خود را بر سر عزت نفس جنس مخالف مرد گسترانیده است.

چگونه است که تا موهای سر خانمی نمایان می شود، برادران و خواهران داعش صفت (!) در گشت ارشاد با زننده ترین و کوبنده ترین برخوردها، او را که در مقابل انظار عموم، چیزی از غرورش باقی نمانده است، با تحقیر و تهدید به داخل خودروی گشت می کشانند؛ اما وقتی از همین تریبون ملی، از همین صدا و سیمای فخیمه ی جمهوری اسلامی ایران و در پر مخاطب ترین سریال این روزها، سریال کیمیا، آقای رضا کیانیان با بدن تمام برهنه که منت گذاشته و هنگام خروج از حمام عمومی، عورت خود را با تنها یک عدد لُنگ! در برابر دیدگان خانواده ها، خواهران و مادران مسلمان این کشور، پوشانده است، هیچ کس، هیچ کس و هیچ کس صدایش در نمی آید؟

دقت کرده اید؟ مردان هرگونه بخواهند بپوشند و هرنوع مزاحمت ایجاد کنند و اکثر فضاهای تفریحی را با ضد هنجارهایشان در اختیار بگیرند، مانعی نیست. اما خدا نکند چند دختر نوجوان بخواهند در پارک، تفریح کنند. از کودک پنج ساله تا پیرمرد نود و پنج ساله لب به نصیحت و نهی و طرد می گشایند! 



موج تحقیر زن در کشور ما، بیش از هرچیزی متکی به دیوار توهم عدم توانایی حضور و فعالیت زن در اجتماع می باشد که با روح استقلال پذیری او در تضاد است و نیز به مدد تحریک شبکه های بیگانه با انسانیت و تقویت باورهای ضد اسلامی، تمام این باورهای شکننده ی ضد دین، دقیقا تمام می شود به نام اسلام، شرع، فقه و هر آنچه رنگ بوی اسلام دارد. اسلامی که ابتدا دستور پوشش و عفاف برای مردان داده است و بعد زنان!

پس همان میزان که زن در مورد پوشش خود باید مراقبت و مواظبت نماید، مرد نیز موظف است به همان اندازه، در این مهم کوشا باشد.

دوم. ما معتقدیم نه حجاب صد و نه حجاب صفر، هیچکدام نمی تواند الگوی مناسبی برای تجویز نسخه ی کلی برای جامعه باشد. چراکه یکی منجر به افتادن از عقب پشت بام و دیگری منجر به افتادن از جلوی آن می شود؛ بلکه باید چیزی مابین این دو عدد "یعنی عدد پنجاه"، که کفه ی ترازو را از حالت سبک - سنگین به شکل تساوی مبدل می نماید، تجویز شود.

حجاب مانتو - نه بصورت تنگ و نه گشاد آن - بصورتی که باعث تحریک چشم های بیمار نگردد، باید حجاب معیار جامعه قرار بگیرد. بدین گونه که با افزایش بر آن (مثلا با حجاب چادر که چیزی افزون بر مانتو می باشد)، ممانعتی صورت نگیرد؛ اما با کاهش از آن (مثلا با حجاب شال یا مانتو تنگ یا لباس شهرت)، با افراد خاطی برخورد کریمانه صورت گیرد؛ اما نه از جانب حکومت و نیروهای امنیتی! بلکه از عمق دل های مردم مسلمان هموطن مان. نتیجه ی این برخورد کریمانه و مردمی آن است که هم فریضه ی امر به معروف و نهی از منکر، این واجب فراموش شده، احیا می گردد و هم باعث نزدیک تر شدن افکار دینی و تجمع قلوب ملی خواهد شد. بدیهی است که در این پروسه، بیماردلان و مزدوران بیگانه که هدفی جز ترویج فحشا ندارند، از پاک دلانی که لذت حجاب را نچشیده اند و ناخواسته دچار غفلت شده اند، متمایز می گردند.

براستی چه اصراری است به تجویز حجاب چادر برای تمامی افراد جامعه؟ شاید کسی بخواهد آنچه را دین خواسته در پوششی غیر از چادر برآورده نماید! در تمامی ابواب فقهی و مباحث فقهای اسلامی، بحث "فقه الستر: فقه پوشش" موجود است و نه فقه الحجاب. چرا باید هرچه زن خوب و مذهبی است، در حجاب چادر خلاصه شود که در نتیجه اش، عده ی بیشماری از "عاشقان اسلام در باطن" را صرفا بخاطر "نقص ظاهر"، از کشتی اسلام بیرون بیاندازیم؟

ما، همان اندازه که جامعه ی بد پوشش و متاسفانه سهل انگار در رعایت پوشش عقلانی اسلامی را در گسترش بی بندوباری اجتماعی محکوم و متهم می دانیم، خواهرانی را نیز که با پوشیه، نقاب، روبند و پوشش های افراطی موجب دو قطبی تر شدن فضای جامعه می شوند، مقصر و در روز قیامت، پاسخگو می دانیم.



وقت آن نرسیده است که همه مان به آنچه قرآن خدا، این معجزه ی غریب، گفته است، برگردیم؟ چه آنان که از دستور خداوند، جلو افتاده اند و با ابداع پوشش های سلیقه ای و چسباندن آن به پوشش حضرت زهرا سلام الله علیها، باعث اتهام اسلام نازنین، به تندروی می شوند، و چه آنان که به هرچه ارزش و هنجار عمومی و اخلاقی است، پشت پا زده اند و با تکیه به مد روز اروپا و غرب فروپاشیده، آبروی اسلام عزیز را که به سختی بدست ما رسیده است، در سطح جهانی برده اند، هردو گروه باید به پوشش متعادل اسلامی برگردند. پوششی که در آن دست ها، گردی صورت و طبق بیان بعضی مراجع تقلید پاهای زن نیز از مواردی هستند که به پوشاندن آن ها برای زن نیازی نیست.

پس انتخاب مانتو بعنوان حجاب رسمی کشور، همان گونه که نظر شهید نازنین، آیت الله دکتر بهشتی نیز چنین است، باعث می شود همدلی از بین رفته به آغوش جامعه باز گردد و کسی صرفا بخاطر سخت گیری های دین داران، فرصت بهره مندی از اسلام بی مانند را از دست ندهد.

در پایان، نباید نادیده گرفت که مساله ی پوشش، هرگز اولویت مسائل جامعه اسلامی نیست؛ بلکه هر زمان اقتصاد عمومی، سیاست جهانی، هویت و همچنین اعتبار فردی و جمعی مردم جامعه تامین شود، استقبال عمومی نیز به هنجارهای دینی افزایش پیدا خواهد کرد. چراکه در آن زمان، مردم به سیستم حکومت، به چشم یک سیستم پویا و قابل اعتماد نگاه می کنند. اما تا زمانیکه حکومتی که مذهب و اهالی مذهب در راس آن قرار گرفته اند، در نگاه و باور عامه، توانایی رفع نیازهای جامعه را نداشته باشد، توقعی نیست که در سایر ابعاد و مسائل اجتماعی و فرهنگی، انقلاب قلوب رخ بدهد و ارزش های اسلامی مورد استقبال حداکثری قرار بگیرد.

----------------------------------------------

* عشق نوشت: بیتی که یاد و نام تو در آن نوشته شد/ یک بیت ساده نیست، که بیت‌المقدس است!

  • ۶۰ نظر
  • ۳۰ دی ۹۴ ، ۱۸:۱۲
  • ۲۵۱۷ نمایش
  • سوره کوثر

من، آزاد شده ی زندان های سیاسی عربستان هستم. 

چشم هایم زرد و صورتم بی خون. نفس هایم تنگ و سینه ام مجروح.

آمده ام؛ اما این بار نه از بیابان های داغ بلوچستان؛ که از سکوت سرمای حقوق متلعق به یک بشر!

بشری به وسعت غزه تا همین جزایر آبی ایران و تفنگداران امریکایی به زانو درآمده اش.

سرود پلک های آزرده ام، همگام با فریاد های شیخ نمر در اعماق ظلمت و سیاهی بی غیرت شب، خواب را از چشمان شان گرفته بود.

مشت های گره کرده ام در دستان آفتاب خورده علامه زکزاکی موج مرگ بر امریکا می گرفت و بر سرشان فرود می آمد.

دنیا را کرده اند جنایت گاه و به دنیا فهم کرده اند سکوت در برابر ظلم، عبادت است! بی صاحبی است دیگر! لابد همین امروز فردا صدای دعای کمیل از مسجد کاخ سفید خواهیم شنید! دنیای نقش بازی کردن صهیونیسم مگر تمامی دارد؟

نفس هایم به تنگی آمده بود و ثانیه های بستری بودنم در جهنم بیمارستان، به عقربه های ساعت چنگ زده بود تا زمان از حرکت بیفتد.

پاره های کبد و معده ام روزی ده بار از جانم بیرون می ریخت و هربار زمزمه می کردم: جانبازی برای آرمان و عقیده، چقدر شیرین است.

تمام مدافعان حرم با من بودند. جنگ بالا گرفته بود به پای حریم حرم الله. مقصدشان، بقیع بود که حالا اتفاقی! از سوریه می گذشت.

شهدای یمن عجیب بوی اول انقلاب خودمان را گرفته اند. آرام و مطمئن با قدم های ثابتی که برای من هم قوت قلب بود.

از دل حسینیه علامه زکزاکی نیجریه، جنازه می رویید. من مانده بودم و جای خاصی که ایستاده ام در تاریخ انسان وحشی.

پیکر چهار شهید فلسطینی مان هم که تشییع می شد، تمام حماس، بوی باروت میگرفت.


راستی میدانی بوی خون آدم ها با یکدیگر فرق می کند؟

این بوی خون سمیر قنطار است... این، بوی خون شیخ نمر است... این بوی خون شهدای مناست... این، بوی خون مدافعان حرم است... این، بوی خون شهدای هسته ای است ... این، بوی خون اردواردو آنیلی است ... این، بوی خون آیلار است ... این، بوی خون محمد الدوره است ...


من برگشته ام، پیامبر تبلیغ که در هرجای غربت شیعه؛ این ناموس واره ی هستی به رسالت ضد استکباری ام با پای دل، در خواب و بیداری مبعوث گردیده و با آن، تمام لحظات بی بازگشت عمرم را شمرده و با آن، زندگی کرده ام.

در رگ هایم خون کوروش نیست.

اما غیرت علی و آل علی آن چنان در گوشت و پوست و خون و استخوانم آمیخته است که هرکجای این فتنه سرای دنیا، خودم، باورها و آرمان هایم در صف اول "استکبار ستیزی" ایستاده ایم. 

----------------------------------------

* هنوز ضربان قلب قلم ام، نامنظم است و اگر ترس کمرنگ شدن شور و انگیزه کلمات پست در کشاکش این بیماری نبود، بروز نمی شدم.

** عشق نوشت: مپرس از من چرا در پیله ی مهر تو محبوسم / که عشق از پیله های مرده هم پروانه می سازد 

  • ۷ نظر
  • ۲۵ دی ۹۴ ، ۱۲:۰۰
  • ۸۶۸ نمایش
  • سوره کوثر

هفته "وحشت"!


دلم گرفته است برای هفته ای که مظلومانه، بار سکوت و خیانت مسئولین فرهنگی این مملکت را به دوش کشیده است و با زجر و کتک، نام "وحدت" بر او برچسب شده است.

کار به جایی رسیده است که دیگر رمقی هم برای نوشتن از این ظلم بزرگ تاریخی، در رگ های انگشتانم وجود ندارد.

مگر این همه داد زدیم و زدند، سودی داشت؟


وقتی تمام موجودیت و انرژی آخوندی بزرگوار در یک مسئولیت دینی - ملی بزرگ، میشود زدن زیرآب یک گروه جهادی ساده چند نفره!

و زمانیکه سراپای تلاش یک مولوی سنی میشود حذف چکشی روابط دوستانه و صمیمانه ی یک گروه جهادی ساده چند نفره با اهل سنت منطقه!

پس ما چگونه باید برای اقامه دغدغه های خاک خورده رهبرمان در این مملکت تلاش کنیم!؟

مگر تمامی دارد فریاد های دلخراش ستم دیدگان و زخم خوردگان این آب و خاک؟!

نکند باید ما نیز کنار بایستیم تا هر نادان و بخت برگشته ای هر یاوه ای که به دهانش می آید، حتی پیشنهاد شورایی شدن رهبری را (چه غلط ها!)، با لجن پراکنی به کرسی عمل بنشاند!؟


ما که جوانیم و خام و ناپخته و نادلسوز! برای ایران و اسلام، وقتی با اهل سنت تجمع مشترک داشتیم، پشت سر یک مولوی یا مفتی، اقامه ی نماز نمادین وحدت می کردیم تا گره خوردن مشترکات اسلامی را در عمل نیز تبلور داده باشیم.



اما تعجب میکنم از پیرمرد ها و مثلا پخته ها و دلسوزان همیشگی(!) ایران اسلامی که با چنگ زدن به میز گرم تر از کرسی مسئولیت، با آن همه خرج و هزینه ی مفففففت بیت المال، آن هم پس از پایان همایش وحدت، بدین سبک وحدت شان را فریاد می زنند!


خب جای تبریک دارد حضرات!

شرمنده ای رسول خدا.

من هرچه فکر میکنم، تناسبی میان "رحمة للعالمین" بودنت و ما جماعت "خود درگیر" نمی بینم. 

نه شیعیان ما چشم دیدن اهل سنت مان را دارند و نه اهل سنت ما، تمایلی به تماشای شیعیان مان.

البته برای عکس های یادگاری، همه همیشه در صحنه اند! همیشه!

براستی آقاجان! حیف شما برای شفاعت امت ما. 

اگر مسیح و یهود تو را داشتند، چه ها که برای داشتنت نمی کردند.

عالم را پر می کردند از سبد سبد افتخار به وجود تو و خدای چنین پیامبری.

تسلیت میگویم ذبح رسول الله در امت اسلامی را.

خائنین! دست مریزاد!

---------------------------------------

* این خاطره از مرحوم میرزای شیرازی رو حتما بخونید. اینجا

** عشق نوشت: هر زمان از عشق پرسیدند، گفتم: "آه، عشق ..." / خاطرات بی شماری پشت این افسوس بود

  • ۱۵ نظر
  • ۰۶ دی ۹۴ ، ۰۸:۰۵
  • ۹۴۱ نمایش
  • سوره کوثر

شکوه من!

۳۰
آذر

ای غم، سلام آتشین من به تو، درود قلبی من به تو، جان من فدای تو. 

تو ای غم بیا و همدم همیشگی من باش. بیا که مصاحبت تو برای من کافی است. بیا که می سوزم، بیا که بغض حلقومم را می فشرد، بیا که اشک تقدیمت کنم، بیا که قلب خود را در پایت می افکنم.

ای غم، بیا که دلم گرفته، روحم پژمرده، قلبم شکسته و کاسه ی صبرم لبریز شده، بیا و گره های مرا بگشا، بیا و از جهان آزادم کن، بیا که به وجودت سخت محتاجم.

ای غم،در دوران زندگی ام بیش از هر کس مصاحبم بوده ای، بیش تر از هر کس با تو سخن گفته ام  و تو بیش از هر کس به من پاسخ مثبت داده ای.

اکنون بیا که می خواهم تو را برای همیشه بر قلب خود بفشرم و در آغوشت فرو روم، بیا که دوستی بهتر از تو سراغ ندارم، بیا که تو مرا می خواهی و من تو را می طلبم، بیا که کشتی مواج تو در دریای دل من جا دارد، بیا که دل من همچون آسمان به ابدیت و بی نهایت اتصال دارد و تو می توانی به آزادی در آن پرواز کنی.

ای غم،ای دوست قدیمی من، بیا که دلم به خاطرت می تپد.

ای خدای بزرگ! معنی زندگی را نمی‌فهمم. چیزهایی که برای دیگران لذت بخش است، مرا خسته می‌کند. اصلا دلم از همه چیز سیر شده است. حتی از خوشی و لذت متنفرم. چیزهایی که دیگران به دنبال آن می‌دوند، من از آن می‌گریزم. 

فقط یک فرشته ی آسمانی است که همیشه بر قلب و جان من سایه می‌افکند. هیچ‌گاه مرا خسته نمی‌کند. فقط یک دوست قدیمی است که از اول عمر با او آشنا شده‌ام و هنوز از مجالست با او لذت می‌برم.

فقط یک شربت شیرین، یک نور و یک نغمه دلنواز وجود دارد که برای همیشه مفرح است و آن دوست قدیمی من "غم" است...

خدا بود و دیگر هیچ نبود/ یادداشت های امریکا / 18 اکتبر 1960 )
 
"دکتر مصطفی چمران"
--------------------------------------

* عشق نوشت: و عشق، قافیه اش گرچه مشکل است اما / خدا اگر که بخواهد، ردیف خواهد شد ...
  • ۱۰ نظر
  • ۳۰ آذر ۹۴ ، ۰۰:۲۰
  • ۱۰۵۶ نمایش
  • سوره کوثر

پرتقال خونی 

یکی از پذیرایی های مورد علاقه ام توی مسیر پیاده روی نجف تا کربلا - البته بعد از یه قیمه عراقی ساده و شربت لیمو و یه کباب ترکی پر ملات مختصر و نوشابه مشکی خنک و پیتزا با دوغ محلی و فلافل شش قرص با سالاد شیرازی و یه پرس مرغ و برنج با زیره و ادویه مخصوص عراقی و یک دیس جوجه کباب داغ ذغالی با سبزی و ریحون اضافه و چای شیرین تند عراقی با میان وعده ی فرنی و حلیم و آش داغ و یه دست گوشت بره و یه سینی ماکارونی و چند ساندویچ مرغ و پیراشکی تپل، میوه ی پرتقاله. 

از به جوون عراقی با سبدهای پرتقال که توی مسیر کمتر دیده میشه، دو تا پرتقال میگیرم و توی کوله ام میذارم. کمی جلوتر روبروی یک موکب که صدای مداحی فوق العاده زیبای عربی اش، متوقفم میکنه، جایی برای نشستن پیدا میکنم. دقیقا چند قدم اون طرف تر ِ دوتا فرشته کوچولو در حال شیطنت و خنده های معصومانه ی کودکی.

پرتقال رو پوست میکنم درحالیکه مجذوب خنده های این دو تا کوچولو شدم.  پرتقال، هم پوستش راحت کنده میشه هم از اون قرمزای خونیه. با اولین نگاه فرشته ها به سمتم، استارت یک گفتگوی ناب رو میزنم. این دوتا از خانواده هاشون جلوتر اومدن و قراره هر مسافت خاصی بایستند تا کوچیک و بزرگ خانواده بهم ملحق بشن. توی همین فرصت محدود، براشون از ایران صحبت کردم.

بهو شنیدم یکی شون با صدای ناز و آرومش گفت: "سید القائد"،از شنیدن اسم حضرت آقا اونقدر به وجد اومدم که شروع کردم از رهبر براشون حرف زدن. سرتاپا گوش شده بودن. 

قیافه ی پرتقال خونی براشون جذاب بود! تعارف شون کردم و سه تایی زدیم به رگ! دوباره از سن وسال و شهر و برادرخواهراشون پرسیدم و یهو گفتم: "بچه ها! پرتقال خونی می بینین یاد چی میفتین؟" سریع گفتن: "تو". با همون خنده های دوتایی! کلی ذوق میکنم. با خودم میگم با پرتقال خونی هم میشه سفیر فرهنگی شد!

فرصت خوبی بود برای چیزی که به ذهنم رسید. ادامه میدم: "یه پرتقال خونی دیگه دارم که میدمش به شما دوتا به نیت اربعین سال بعدم." دستشون رو که جلو میارن، لحن تاکید میگیرم: "فقط وقتی خواستین بازش کنین، برای من دعا کنید که بازم بتونم بیام." سرشونو با عطوفت خاصی، تکون میدن و طوری نگاهم بهشون گره میخوره که یادم میره فقط چند دقیقه است که آشنا شدیم و تا چند دقیقه دیگه هم برای همیشه جسما از هم جدا میشیم.

برای خنده گرفتن ازشون، با صدای بچگونه میگم: "سید القائد"! گل خنده شون میشکفه. لبخند بی نظیر دنیای دخترانه شون رو به لنز تشنه ی دوربین پیوند میزنم عهد میکنم تا زمانیکه خبر طلبیده شدن امسالم رو بهم ندادن، این عکس رو جایی نذارم.



"اسما، فاطمه!" امسال، شما "آیات" شدید برای "سوره کوثر". خنده هاتون ابدی و پر آرامش.

------------------------------------

* عشق نوشت: میروم زائر بین الحرمینش باشم / که خدا خواسته پابوس حسینش باشم ...

  • ۴۵ نظر
  • ۲۴ آبان ۹۴ ، ۱۱:۱۰
  • ۲۵۶۰ نمایش
  • سوره کوثر

یک عاشقانه ساده


صبح روز دوم پیاده روی مون، من بودم و هوای مطبوع و آفتاب نرم رو به ظهر عراق.

هنوز کوله پشتی مو درست تنظیم نکرده بودم که نمایش نامه ی کرامات حسینی شور اجرا گرفت. 

چند قدم جلوتر، چندتا کودک عراقی، کارگاه معرفت "حسین علیه السلام" ایجاد کرده بودند.



دو تا دخترک و یک پسربچه که کلهم اجمعین سن شون روی هم، به سن من نمیرسه، چنان مقتدرانه و با ژست مسئولیت، بدون توجه به نگاه احدی توی اون شلوغی، سرگرم تمیز کردن که نه! جارو کردنم که نه! بررررق انداختن مسیر زائرایی هستند که از مقابل خونه و موکب پذیرایی شون عبور میکنن.

انگار این بچه ها، رسالت خودشون می بینن که مثل یک اکیپ ویژه نگهبانی بدن از محدوده ای که بهشون واگذار شده!

طوری به کارشون مطمئنن و از نگاه شون شوق می باره که انگار ذره ای کوتاهی شون توی کار، منجر به شکست مذاکرات هسته ای میشه!

خیره موندم به تلاش دخترک برای برداشتن پوست موزی که بین پاهای زوار، باعث اذیت و آزار اون هاست.

دوستم که منو در این تحیر می بینه، همنوا باهام توی گوشم زمزمه میکنه: "برای حسینی شدن نیاز به شاهکارکردن نیست! فقط کافیه همونقدر که در توان خودت داری خالصانه برا دستگاه اباعبدالله خرج کنی! همین."



مدت هاست دیگه ترجیح میدم بجای تغییر جهانی در همه چیز و همه جا، و بجای کارهای بزرگ بزرگ کردن، فقط و فقط در حد خودم و با چاشنی عشق قلبی، برای اهل بیت، کار کنم. همون یه ذره هم که باشه اما با اخلاص، خیلی قشنگ تر از کلی کارهای بزرگ اما ناقص و بی سرانجامه.

بقول شهید باغینی درچه، "شیعیان مهدی هرجا که باشند، اعمال و رفتارشان بزرگترین افتخار برای مولایشان است."

-------------------------------------

* عشق نوشت: مانند طفل در به دری، گریه می کنم / بانـــو! مرا حرم نبری، ... گریه میکنم ...

  • ۲۹ نظر
  • ۰۶ آبان ۹۴ ، ۲۱:۵۰
  • ۱۲۷۳ نمایش
  • سوره کوثر

سجاد 

از راه رسیده بودیم به اولین استراحتگاه بین راهی توی خاک عراق که بهش میگن: کوت. یه فرصت محدود برای تجدید وضو و نماز و ناهار وبلافاصله حرکت به سمت نجف.

از اونجا که شام دیشب و صبحانه رو نخورده بودم - مدیونید فکر کنید دلیلش کیفیت غذاهای دوستان بوده! - ، گفتم قبل نماز میرم برا ناهار.

یک دیگ بود و صف شصت هفتاد نفره ی ملت. رفتم داخل صف. دلم لک زده بود برای غذای عراقی. 

غذا رو که دستم گرفتم، به دلم افتاد همین اول کاری، حیفه مهمونی خدا رو خراب کنم. حالا اول نماز بخونیم، مگه چی میشه!؟

از صف بیرون زدم و ناهار دستم رو دادم نفر بعدی ام.

کنار حوض آب مشغول وضو گرفتن شدم. رسیدم به صف دوم نماز. اما چه نمازی؟ بوی قیمه تمام نمازخونه اش رو برداشته بود و هوش از سرم برده بود! 

نماز جماعت تموم شد. همه ی کاروان با هم، یه سلام زیارتی بسمت حرم اباعبدالله دادیم. اومدیم بزنیم بیرون اما در کمتر از یک هزارم ثانیه از فک گرم روحانی کاروان غافل شدیم و به همین دلیل تا نیم ساعت نشستیم پای منبر.

حال و هوای منبر کاملا یهویی و بی دلیل، رفت به سمت روضه ی امام سجاد علیه السلام. ناگهان، متفاوت تر از همیشه، عجیب دلامون شکست. بشدت احساس قشنگ مهمونی بهمون دست داد و یه دل سیر گریه کردیم. قشنگ ترین روضه ی امام سجاد عمرمون بود.

بالاخره اومدم بیرون و رفتم سمت صف ناهار که یهو یه خوشگل پسر کاکل بسر با دو تا ظرف غذای داغ جلوم ظاهر شد! 

اولش با کلی تعجب هی پرسیدم اینا مال منه؟ اونم خیلی ریلکس و طبیعی جواب داد: "آره خب!"

بهش گفتم: "بابا تو دیگه کی هستی! اسمت چیه عمو؟" این بار خیلی آروم و با طمانینه بیشتری، جواب داد: "سجاد". 

ته دلم خالی شد. سینه ام داغ شد. یاد اشک و بغض چند دقیقه پیش روضه امام سجاد علیه السلام افتادم.

با حیرت پرسیدم: "پسر خوب! کی بهت گفت این غذاها رو برام بیاری؟ هوم؟!" 

انگار یه سوال مسخره کرده باشم، نگاهی کرد و خوش خوشک ازم، به سمت اتوبوس ها دور شد.

خیره مونده بودم به دونه های برنج و خورشت و خوشمزگی عجیب غذایی که هنوز نخوردم! 

------------------------------------

* عشق نوشت: تو از زمان تولد کنار من بودی / وگرنه عشق که اینقدر اتفاقی نیست ...

  • ۱۱ نظر
  • ۲۳ مهر ۹۴ ، ۱۸:۵۲
  • ۱۲۴۷ نمایش
  • سوره کوثر