اربعین نوشت (10)
سجاد
از راه رسیده بودیم به اولین استراحتگاه بین راهی توی خاک عراق که بهش میگن: کوت. یه فرصت محدود برای تجدید وضو و نماز و ناهار وبلافاصله حرکت به سمت نجف.
از اونجا که شام دیشب و صبحانه رو نخورده بودم - مدیونید فکر کنید دلیلش کیفیت غذاهای دوستان بوده! - ، گفتم قبل نماز میرم برا ناهار.
یک دیگ بود و صف شصت هفتاد نفره ی ملت. رفتم داخل صف. دلم لک زده بود برای غذای عراقی.
غذا رو که دستم گرفتم، به دلم افتاد همین اول کاری، حیفه مهمونی خدا رو خراب کنم. حالا اول نماز بخونیم، مگه چی میشه!؟
از صف بیرون زدم و ناهار دستم رو دادم نفر بعدی ام.
کنار حوض آب مشغول وضو گرفتن شدم. رسیدم به صف دوم نماز. اما چه نمازی؟ بوی قیمه تمام نمازخونه اش رو برداشته بود و هوش از سرم برده بود!
نماز جماعت تموم شد. همه ی کاروان با هم، یه سلام زیارتی بسمت حرم اباعبدالله دادیم. اومدیم بزنیم بیرون اما در کمتر از یک هزارم ثانیه از فک گرم روحانی کاروان غافل شدیم و به همین دلیل تا نیم ساعت نشستیم پای منبر.
حال و هوای منبر کاملا یهویی و بی دلیل، رفت به سمت روضه ی امام سجاد علیه السلام. ناگهان، متفاوت تر از همیشه، عجیب دلامون شکست. بشدت احساس قشنگ مهمونی بهمون دست داد و یه دل سیر گریه کردیم. قشنگ ترین روضه ی امام سجاد عمرمون بود.
بالاخره اومدم بیرون و رفتم سمت صف ناهار که یهو یه خوشگل پسر کاکل بسر با دو تا ظرف غذای داغ جلوم ظاهر شد!
اولش با کلی تعجب هی پرسیدم اینا مال منه؟ اونم خیلی ریلکس و طبیعی جواب داد: "آره خب!"
بهش گفتم: "بابا تو دیگه کی هستی! اسمت چیه عمو؟" این بار خیلی آروم و با طمانینه بیشتری، جواب داد: "سجاد".
ته دلم خالی شد. سینه ام داغ شد. یاد اشک و بغض چند دقیقه پیش روضه امام سجاد علیه السلام افتادم.
با حیرت پرسیدم: "پسر خوب! کی بهت گفت این غذاها رو برام بیاری؟ هوم؟!"
انگار یه سوال مسخره کرده باشم، نگاهی کرد و خوش خوشک ازم، به سمت اتوبوس ها دور شد.
خیره مونده بودم به دونه های برنج و خورشت و خوشمزگی عجیب غذایی که هنوز نخوردم!
------------------------------------
* عشق نوشت: تو از زمان تولد کنار من بودی / وگرنه عشق که اینقدر اتفاقی نیست ...
- ۹۴/۰۷/۲۳
- ۱۲۲۴ نمایش
یاد یه خاطره از دوسال پیش هیئت دانشگاه امام صادق افتادم: چندوقت پیش دیده بودم بعضی بچه ها تو سجاده هاشون یه تیکه های از پرچم متبرک روی گنبدحرم امام حسین (علیه السلام) یا حضرت عباس رو داشتن...همش دلم میخواست، اما خب میدونستم واسه ما که تو اشناهامون سرکاروان نداریم تقریبا غیرممکنه...
شب تاسوعا دلم خیلی گرفته بود. رفتیم مراسم، دیدم هیچ جوره آروم بشو نیس که نیس.خیلی وقت بود که دلم میخواست منم حتی شده برای لحظاتی خادم باشم...اما حس میکردم باید اذن داشت...هرکسیو راه نمیدن........
یه توسل، یه نگاه، یه دلگرمی...نمیدونم چی شد!به خودم اومدم، دیدم جلوی ایستگاه صلواتیم، خادما با خوشرویی درخواستمو قبول کردن.بغض کرده بودم حس خیلی خیلی خاصی بود،شاید سعی در توصیفش از قداست اون لحظه ها کم کنه... اشک آروم آروم راهشو باز کرد....کم کم مراسم به اواسطش رسید و مردم همه اومده بودن و ایستگاه داشت جمع میشد.یکی از بچه ها گفت صبر کن!یکی از دوستان از کربلا برگشته پرچم حرم اورده واسه خادما، اینم روزی شماست.....گذاشت کف دستم و رفت...........
من ذیگه خودم نبودم ، همه وجودم این عشق عظیم شده بود ...
همه عمر برندارم سراز این خمار مستی...که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
یاعلی