جهادی نوشت (32)
اردوی جهادی تابستانه (4)
آهن های در و پنجره و سقف، برامون رسیده. سریع یکی از جوونا رو میفرستم تا ضد زنگ بخره و جَلدی برگرده.
تقریبا نیمی از روزهای اردو و ساخت وساز خونه گذشته و کار، الحمدلله پیشرفت خوبی داشته. ضد زنگ که میرسه، مامان خونه (یعنی خونه ای که داریم میسازیم) با همکاری پسرش قاسم، برای شروع کار جلو میاد. یک حرکت خانوادگی!
قاسم واقعا دوست داره مثل یک مرد بزرگ بهش کار سپرده بشه. شروع میکنه به ضد زنگ زدن. یک تنه تا آخرش میره جلو.
اما هرچقدر هم که اهل مقاومت و ایستادگی باشی، گررررررررمای بلووووووچستان، یه چیز دیگه است!
واقعا میتونم ادعا کنم که توان همه مون تحت تاثیر گرما قرار گرفته بود و گاهی تا مغز استخون هامون، داغ میشد. در کمتر از چند دقیقه، لیوان استیل مخصوص آب خوردن مون، طوری زیر گرما، حرارت میگرفت که آب یخ داخل لیوان، زیر ده ثانیه ولرم میشد!
وای به حال اینکه باد داغ هم شروع به وزیدن میکرد. یعنی آن بیلیویــبِل! غیر قابل باور بود مثل موشک!
این ها شوخی نبود. گاهی، بچه های روستا هم دیگه واقعا زیر گرمای روستای خودشون، کم می آوردند و به مرحله های ضعیفی از جنون کشیده میشدن. تعریف کردنش هم سخته.
یوسف، اون روز بدجوری در نبرد با آفتاب بلوچستان، مقاومت کرده بود. تا به خودمون اومدیم، داشت زیر آب دینام، دیوانه وار حموم میکرد!
شب که برای پخش فیلم مسجد بودیم، بدون اشاره به اسم کسی، برای بچه ها از برکت کار کردن برای خدا گفتم.
گفتم خیلیا برای اینکه بقیه بهشون بگن آفرین، کار میکنن. خیلیا هم برای اینکه خدا بهشون بگه آفرین، کار میکنن. لبخند بچه ها و غوغای تو دل شون، تایید حرفام بود.
اون شب، یوسف دوبار در اوج تشنگی هام، بدون اینکه آب بخوام، برام آب خنک آورد.
ادامه دارد ....
----------------------------------
عشق نوشت: هرچه دارم میدهم ای آفتاب / روی قبر مجتبی (ع) کمتر بتاب ...
- ۳ نظر
- ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۲۱
- ۹۴۱ نمایش