چشم انتظار ...
بعد از کلی خواهش و التماس، راضی شد از خودش برام تعریف کنه.
- یعنی هنو از جلسه خواستگاری بیرون نیومده بودم که مصطفی مون پیامک داد: «اسمت دراومده! ول کن دنیا رو!» وسط حرفامون از زندگی مشترک و آرمان هامون در باب تربیت بچه و اینا، یهو گفتم ببخشید خواهرم! من دیگه قصد ازدواج ندارم! یعنی بنده خدا رو چاقو چاقو میکردی خونش بیرون نمیومد!
نه فقط لهجه قشنگ و بیان فوق العاده که نفس حق و گرمی داشت. صدای خنده مون کوپه رو که هیچ، همه ی واگن رو برداشته بود.
- فک کن! از جلسه خواستگاری یه راست رفتیم پایگاه و امضا زدیم. اگه بهم میگفتی مادر زن آینده ات با کفگیر و ملاقه دنبالم راه افتاده تو خیابونا، به جون محسن حیدری باور میکردم! هرکی ما رو می دید، میگفت عزیزم! قربونت برم! جیگر من! نفسم! خاک تو سرت! توی این سن و سال با این تیپ و قیافه، حیف تو نیست میخوای قید زندگی و خونواده رو بزنی بری خودتو به کشتن بدی؟! ولی به جون حاج آقا کلهر تو گوشم نمی رفت که نمی رفت.
زیاد قسم میخورد و هربارم به اسم یه نفر! یه بار خیلی جدی گفت: "این قسما که میخورم، به روح شهدای همسنگرمه ها. فک کنی قپی میام، مدیونیاااااا. " تازه فهمیدم همه ی این اسامی، شهدای مدافع حرم بودن که با خیلیاشون خاطره داره.
- یادش بخیر. چه زود گذشت این دو سال! چقدر چسبید. چقدر به بهونه آشپزی، رفتیم جلو! چقدر به بهونه بردن ذخیره، چیزایی دستم گرفتم که همین الانشم باورم نمیشه! هرچند، آخرشم قبول نشدیم. بی بی ما رو نخواست ...
چنان بغضی میکنه که با اینکه کنارشم، دلم براش تنگ میشه. یک دلتنگی قشنگ به طعم نفس مدافع حرم.
- این روزا همه میگن کاش مام میومدیم سوریه و می جنگیدیم علیه شون! آرهههه!وقتی وسط سی تا وهابی بی ناموس گیر بیفتی، میفهمی چه ادعای مزخرفی کردی! وقتی بهت بگن چند دقیقه قبل حاج رسول رو با اون هیبتش ترکوندن و بدن حاج رضا معظمی رو با میل بافتنی تیکه تیکه کردن و روی اعضا جوارح پاک مش غلامعلی بی شرمانه ادرار کردن و به بدن داش ابوالفضل تکاور، جسارت کردن، اون وقت لال میشه زبونی که همینطور رو هوا برگرده بگه: یا لیتنا کنا معک! ارواح خاک آ سد مهدی موسوی، برو ببین چن تا نره غول اراذل اوباش همین نظام آباد خودمون، حاضرن بجا خال کوبی عکس دختر مردم، برن جلو این سگ وهابیا زور بازو بزنن! میثم جلو چشم خودم سرش رفت ... حاج مهدی با داداش بزرگه ش رفتن و برنگشتن... پای چپ آ سد ناصر رو گلوله با خودش برد... هنوز حاج عمران احوال پسرش رو ازمون میپرسه میگه مگه قرار نبود تا آخر تعطیلات بیاد؟ مادر امیرحسین یه ساله هنوز روزه است نذر کرده تا بچه اش نیاد، روزه میگیره... من مفقود الاثر دیدم داداش! من جنازه دیدم! من خون گرم دیدم و لب های شهید رو وقتی یاحسین میگفته بوسیدم! من ... .
چشم هام رو بستم. دونه های اشکم رو دور تکراره.
- حرم رو زدن... حرم بی بی رو ... احمد و هاشم می جنگیدن و روضه میخوندن... له شدن... حرم فرو ریخت. ماها هم ... هیچ کس حق نداشت تکون بخوره... نه از ترس مرگ هاااا. نه! همه از هتک ضریح می ترسیدیم که اون وقت... یازهرااااا من از چشم انتظاری خسته شدم... خسته... .
حس میکنم گلوم بسته شده. کاش می فهمید این حال خوبم واسه خاطراتش نیست. من، همه ی این زیبایی های شهدایی رو در جهادی دیدم و چشیدم. اما ... اما من توی این روزای زندگی ام، داشتم یه آدم می دیدم که اگرچه راه میره اما زنده است! درد داره و دغدغه. همش دلم میخواست این رو بتونم بهش بفهمونم.
نگاهی بهم کرد که انگار دیگه بس مونه. دستش رو گذاشت روی دستم: "راستی از توافقات هسته ای چه خبر؟"
فروردین 94
-----------------------------
* تمام بدنش پر ترکش بود. از همه ش عکس گرفتم. از خودش و خنده هاش. آخرین لحظه، گوشی رو گرفت و همه رو پاک کرد.
** عشق نوشت: خبر از یک زن بیمار شود، می میرم / مادری دست به دیوار شود، می میرم
با زمین خوردن تو بال و پرم می ریزد / چادرت را نتکان ، عرش بهم می ریزد ...
- ۹۴/۰۱/۱۶
- ۷۶۰ نمایش