اربعین نوشت (2)
بهشت کجاست؟
ساعت 9 شب بود که سی کیلومتری کربلا تصمیم گرفتیم بزنیم کنار.
مرد میانسالی بهمراه چند جوون اومدن به استقبال و با لهجه گرم و شیرین عراقی شروع کردن به دعوت کردن و التماس برای پذیرش دعوت. مرد میانسال که بعد تر فهمیدیم اسمش "ابا حسن" ه، خونه ای داشت در یکی از روستاهای بین نجف و کربلا. روستایی که حداقل نیم ساعت راه تا اونجا و خونه اش بود. و دقیقا بخاطر همین دوری مسافت بود که تا الان اونجا مونده بود و کسی از زائرا به سادگی راضی نشده بود جایی غیر استراحتگاه های داخل مسیر توقف کنه.
بعد از مشورت و در نظر گرفتن خطر داعش(!) و دیگر موارد امنیتی، جمع شش نفره مون که اصولا از جذابیت های پر ریسک استقبال میکنه ، راضی شد به قبول کردن پیشنهاد!
با یک ماشین که تو قیافه یه چیزی بین نیسان و جرثقیله (!) نیم ساعت توی جاده خاکی و گِل و کثیفی راه میفتیم به سمت منزل ابا حسن. روستایی که هنوز گاز نداره. برق کشی شم در حد افتضاحححح! بقدری لم یزرع و بیابونه که رغبت نمیکنی داخلش بشی. و بچه های کوچولو با سر و وضعی کثیف و پابرهنه مسیر پر خس و خاک جاده ورودی روستا رو همگام با ماشین می دوند و یکی از کودکان در میان مسیر از ناحیه پا دچار خون ریزی میشه و با گریه از دنبال ماشین دویدن باز می مونه.
منطقه از نظر امکانات شبیه قبرستان می مونه. ولی طوری مورد استقبال قرار میگیریم که انگار مذکرات 5+1 رو پیروز شدیم و داریم سانتریفیوژ های بازپس گرفته شده رو حمل میکنیم برای روستا! روستایی واقعا داغون.
با یه استقبال گرم وارد میشیم. منزل، بقدری محقر و ساده ست که وقتی به دیوارش تکیه میدی، صدای جابجا شدن آجرها رو میتونی بشنوی! تصور میکنم نکنه زیر آوار بمونیم امشب! اما پیر مرد و جوون ها و حالا زنان و سایر روستا طوری از حضور ما تشکر می کنند که احساس امنیت چند برابری رو نسبت به بهترین هتل های پنج ستاره داریم. حسم اینه که در پناه "حب الحسین علیه السلام" در امن و امان آروم گرفتیم.
بعد از اینکه چند دست پتو میارن ، بچه ها در عین حال که اخلاص شون رو میدونم و میشناسم، بین خودمون شروع میکنن به تیکه پراکنی و خنده.
- اون همه تنوع غذایی رو کنار جاده ول کردیم اومدیم اینجا! واقعا که چقدر شما بوی شهادت میدید! ایش!
- امشب بجای شام باید پتو بخوریم. شامی در کار نیست!
- تازه سعی کن تا صبح زنده بمونی. این سقف آماده ریزشه!
- از سرمون هم زیادیه. اگه اینجا نبود، باید توی جاده از سرما کپک می زدیم!
در حین بحث ، جایی که نه گاز پیدا میشه نه برق درست حسابی و نه سیستم گرمایشی داره ، جوون ها با سینی بزرگ پذیرایی وارد میشن. ما می مونیم و نسبت این در و دیوار با این دیس شام اشرافی. شامی کباب و نون تنوری تازه و گوجه و خیار!
شام در عین حیرت با حضور خود صاحب خونه میل میشه. شب تا صبح با ابا حسن و جوون ها میگیم و میخندیم و نزدیک ساعت دو از شدت خنده و روده بر شدن دیگه کم میاریم و آماده ی خواب میشیم. اما هنوز هم گیج موندیم که این شام و این خونه هیچ شباهتی بهم نداشت!
صبح موقع خداحافظی جمع زیادی از مردم روستا رو می بینیم. ابا حسن قصه رو شرح میده برامون. تازه می فهمیم که صاحب خونه ابا حسن نیست! اصلا شام رو هم ابا حسن درست نکرده.
گوجه فرنگی مال یکی از اهالی بوده. خیار رو یک خونواده دیگه تقبل و تهیه کرده. گوشت کباب رو چند نفر از خانم ها چرخ کردند. نون محلی ها مال "ام هانی" مادر روستاست که تنور داره. چایی رو "عابد" و خانمش. پتو ها رو "هاشم" و خانواده اش از خونه های اهالی گرفتند تا به تعداد کافی باشه و سیب های سبز برای باغ پدری "شیخ محمد". جوون های همراه اباحسن هم فرزندان یتیمی هستند که مادرشون این ایام، نذر مهونی زائرین داره. این یعنی تمام روستا در این مهمونی به ظاهر ساده و شاید محقر، نقش آفرین بودند و هرچه در توان داشتند گذاشتند.
از شدت خجالت فقط سر تا پا "بغض" میشیم. ابا حسن جلو میاد و میگه "ماشین آماده منتظر شماست". اما ظرفی از میوه دست یکی از رفقا میذاره. ادامه میده: "بدرقه راه تون. شرمنده که کمه. شما رو به جان حضرت زینب سلام الله علیها شکایت ما و میزبانی به درد نخور مون رو پیش آقا نبرید. توروخدا ..."
و ما فقط یه علامت سوال به ذهن می مونه برامون که: "بهشت جایی غیر از اینجاست؟ جایی جز مقر فرماندهی حب الحسین بر دل ها؟"
-------------------------------------
* عشق نوشت: چند سالی است که پشت سر هم، پی در پی / پشت ِ کنکوری بین الحرمینم ارباب ...
- ۹۳/۰۸/۲۴
- ۱۵۶۷ نمایش