اردوی زیارتی مشهد مقدس (5)
در عالم خواب می بینم حضرت آقا مشرف شدند حسینیه. بدون هیچ تشریفات! یک حلقه کوچیک و جمع وجور: من، رهبرم و دو سه نفر از بچه ها. هرچند حضور آقا خییییلی برام خوشحال کننده است، اما اصلا تعجب نمیکنم. انگار توقع نگاه شون رو داشتم. کلام حضرت ماه به علامت سوال پرسش ِ: "خب جوان ها. چه کارها کردید؟" که میرسه، نگاه شون با نگاهم گره میخوره. شروع میکنم جوگیرانه از گفتن فعالیت هام.
- بمدت دوسال ، فلان مسئولیت دانشجویی داشتم که بحث فرهنگی چند دانشگاه رو پیگیر بودیم.
حضرت آقا باابروهای بالا انداخته پاسخ میدن: "من، این رو نیاز نمی دیدم."
خیس عرق میشم. دوباره خودم رو توی جملاتم تیتر میکنم.
- پنج سال بصورت جدی طرح صالحین و بینش مطهر و تدریس معارف اسلامی رو بعهده دارم.
- خب این ها که حداقل وظیفه شما بوده. مطالعه ی خوب، مباحثه ی خوب و تدریس خوب. اما ...
خشکم میزنه. باورم نمیشه رهبرم از من میپرسه چه کردی و من هرچی میگم، می بینم کارای من، دلش رو تاحالا شاد نکرده. دوباره هررررررررچی تو ذهنم میاد رو میگم، اما آقا با حزن و اندوه سردی، ابراز نارضایتی میکنن. بغض میکنم. مثل قماربازی که هرچی داشته باخته، ذکر امام حسن علیه السلام برمیدارم و در آخرین تلاشم میگم: "آقا دیگه هرکار نکردم، یه اردوی مشهد اوردم از بلوچستان. شیعه و سنی. فقط هم سعی کردم فضای دوستی و وحدت باشه. همون وحدتی که شما مدنظرتونه. :( به اسم تون قسم یک تنه و تنها با هزار جور سرعت گیر اخلاقی و اعتقادی جنگیدم تا امروز این صدوده نفر به برکت انقلاب اسلامی، زیر پرچم امام حسن علیه السلام دور هم جمع شدن ..."
هنوز جمله ام تموم نشده، آقا میگن: "آفرین... احسنت... چه کار خوبی! :) ". اشک و خنده ام قاطی میشه. مثل ناامیدی که آخرین شانس اش، آبروشو خریده، سرم رو پایین میندازم و میزنم زیر گریه. از خواب بیدار میشم با صورت خیس. سال ها منتظر این خواب بودم. دورتادور خودم رو می بینم که سکوت شیرینی فراگرفته. اشک هامو به بدنم میکشم و آماده ی نماز میشم.
روز آخر، برنامه اصلی مون فقط بازاره. از هشت صبح خانم ها بسمت بازار مرکزی مشهد میرن. انگار دنیا رو بهشون دادن! اصن یه وضعی. طوریکه در کثرت مغازه ها، بتدریج در افق محو میشن. با پسرا راه میفتیم توی بازار. اول پاساژ فیروزه و محصولات فرهنگی روز کشور رو می بینیم. یه نفر چفیه میخره و یه نفر تی شرت عکس آقا. بقیه هم با سعید عاکف در ملک اعظم دیدار میکنیم. بعد میایم توی مغازه های اطراف تا میرسیم به یک مغازه ی تووووپ!
- ببینید پسرا آدما دو دسته اند. یکی اونا که ذرت مکزیکی دوست دارن که آدمایی فوق العاده مهربون و کاردرستن. مثل من. یکی هم دسته ای که دوست ندارن که اینا بسیار آدمای خطرناکی ان و دوری ازشون توصیه میشه!
- ذرت مکزیکی چی هست؟

پسرا توی اولین نگاه، به چشم یه چیز وحشتناک بهش خیره میشن. به تعداد چهارنفر مون قاشق میگیرم. همه با حالت :)) میان جلو و اما بمحض برداشتن اولین قاشق، سه تایی شون با قیافه های مختلف از محل حادثه دور میشن. بعدها کاشف بعمل اومد طفلیا معده هاشون اصلا سازگاری نداشت با قارچ و سس و ذرت. این بود که زحمت نوش جان کردنش رو خود مظلومم به تنهایی کشیدم!
ظهر ، بعد از ناهار بچه ها میرن داخل آشپزخونه و دوباره شروع میکنن به ظرف شستن. یعنی اینها اشک آشپزخونه رو با تریپ گذشت و ایثارشون درآوردن. دیگه دلم نمیاد این عکس رو ازشون نگیرم. حسین، احمد و مسلم واقعا هرکدوم شون یک نابغه ان. اولی توی نمایش بازی کردن، دومی توی گم شدن(!) و سومی توی شعر و شاعری.

روز آخر هرچی به انتها نزدیک تر میشه، ترس و نگرانی ام بیشتر میشه. ترس و نگرانی جداشدن از بچه ها. حتی وقتی راننده ها تماس گرفتن و بازی دراوردن که:" آقا به ما گفتن باید بجای فردا ظهر، امروز عصر برگردید"، بازم نگرانی ام جدی نشد. حتی وقتی دوباره برای قلب زبیده وقت دکتر گرفتیم. حتی وقتی یک میلیون و پونصد برای بازی جدید راننده ها به قرارداد اضافه شد. حتی وقتی بمدت دوساعت، باسط توی خیابون ها آب شد و رفت زیر زمین. جدایی از بچه ها تا مدت نامعلوم تمام احساس و عواطفم رو درگیر کرده بود.
عصر پنج شنبه توی حرم، دخترا با چند نفر از تیم خواهران، رفتند کبوترانه و پسرا هم برای گرفتن نمک و نبات تبرکی، رواق دارالهدایه. توی خیابونا، اینقدر فکر و خیال وداع با این فرشته ها توی سرم می چرخید که دوباره همون صاعد مجروح باند پیچی شده ام بشدت با آینه بغل یک ماشین برخورد کرد. نابود شد دیگه دستم. آخرین برنامه روز پنج شنبه مون، بازار کتاب بود بصورت خاص برای دونفر از بچه های مستعد منطقه. خریدن قلم هوشمند قرآنی باضافه یک سری کتاب های خوب با نثر روون برای زبیده و سیدمحمد که درآینده، مطالعات شون با قدرت ادامه پیدا کنه.
شب جمعه، دلم به اندازه کافی پر بود. حال معنوی خوبی پیدا کرده بودم. مخصوصا که 120 پُرس پلومرغ و ماست و نوشابه، نذر یک بانی گمنام به گروه و حسینیه در آخرین شام اردو بود که بواسطه ی یکی از خواهران گروه با بچه ها صورت گرفت. این گمنام بازی ها، به دلم نشسته بود و از این که همه با هم زیر یک سایه ی کریمانه درحال عشق بازی با مادر سادات بودیم، احساس اشک داشتم. بی شک دعای کمیل، زمینی نیست. یک آسمون بدون سقفه. محاله بخونی و بچشی ولی تا ابد مدیون دریای معارفش نشی. مخصوصا که روضه کوچه ها ...

صبح جمعه، تقریبا همه میدونستند که چه لحظاتی پیش رومونه. قرارمون با راننده ها، حرکت از ترمینال راس ساعت 12 بود. همه ی آقایون و خانم ها وسایل شون رو جمع و جور کردند و توی طبقه اول راس یک ربع به ده مراسم اختتامیه گرفتیم. بعد از جلسه ی سخنرانی مذهبی، پشت تریبون میرم و سخت ترین لحظات اردو رو آغاز میکنم.
- همیشه سخت ترین قسمت یک مسافرت، لحظه آخرشه. لحظه وداع! چه مهمونی خوبی اوردن اهل بیت ما رو. چقدر ناگهان. چه دعوت کریمانه ای! یک نفرمون سرما نخورد. اگه فقط یک نفرمون مریض میشد، همه ی اردو مریضی اش رو میگرفتن. یادتونه چقدر بهتون گفتن هوا سرده یخ میزنین. بچه هاتون سرما میخورن؟! دیدید امام رضا چه خوب ازمون پذیرایی کرد!؟ دیگه از این قشنگتر باید امام حسن هوامونو میداشت؟ واقعا خوش بحال مون ...
گریه های سکینه متوقف ام میکنه. از خدا کمک میخوام خراب نکنم و بتونم خودمو کنترل کنم. بغضمو میخورم و سعی میکنم به قسمتی که سکینه نشسته، کمتر توجه کنم.
- ماها خیلی دوست داشتیم اونطوری که شان شماست، خادمی کنیم اما چه کنیم که بیشتر از این نه توفیق داشتیم نه بلد بودیم. اگه یه جا حرفی زدیم، کسی ناراحت یا دلخور شد، همینجا قبل رفتن حلال کنه. اگه ناهار یا شام دیر شد، غذا بد بود، جامون تنگ بود، دستشویی ها شلوغ بود، برنامه ها کم بود، هرچی بود تموم شد ولی شماها ببخشید و همینجا دفن کنید.
هرچی به آخر حرف هام نزدیک تر میشم، بغض بیشتری توی چهره ها می بینم. انگار همه آتیش زیر خاکسترن. پس حالا با این حلالیت خواستن دم آخری، باید منتظر یک آبغوره گیری فوق العاده بود. ده دقیقه بعد همه ساک بدست، راه خروج رو در پیش میگیرن. خودم رو به پاگرد راه پله میرسونم. میخوام دونه دونه از همه حلالیت بگیرم. ولی نمیدونم تا کجا میتونم همه چی رو طبیعی نشون بدم. یکی یکی همه رد میشن و دست به سینه ازشون بابت همه ی کمبودهای اردو عذرخواهی میکنم. فکر میکنم به خودم مسلط شدم اما این خیال، با رسیدن مادربزرگ روستا، فرو میریزه. خم میشه تا دستم رو در غافلگیری ببوسه. اصلا اجازه نمیدم. با گریه و ناله، سر به سینه ام میگذاره و هرچی دعای خیر بلده در حق خودم و زندگی ام میکنه. به خودم که میام، جلوی چشم همه تمام صورتم خیسه. اما این تازه شروع ماجراست.
ثریا و گوهر، سعی میکنن بدون همکلام شدن از مقابلم رد بشن. سکینه، روحش رو جا گذاشته ولی داره جسمش رو به زور حمل میکنه. خدیجه، خودشو روی میله های راه پله انداخته و حجم غصه هاشو بسختی به پایین میکشه. هر یک پله ای که پایین میاد، بارون چشمام شدیدتر میشه. کلثوم، با گریه هاش از ته دل چنان تشکری میکنه که نظیرش رو هنوز ندیدم. احمد که هنوز از گم شدنش که باعث تصادف و درد دستم شده ناراحته، با چشم خیس، صاعدم رو گرم میگیره و سرشو به شونه ام میذاره. تکون خوردن شونه هاش، وادارم میکنه با اشک و خنده رو به همه بگم: "آهای تنبلا! بچه های زشت دماغو! بدویین اتوبوس الان میرههههه" زبیده، عین یه سیب سرخ شده و دستگاه تولید اشک راه انداخته! به تیکه میگم: "آهای بچه! اینجا کلی مورچه رفت وآمد داره! زدی زمین حسینیه مونو شور کردی. چه خبرته؟! :) " معصومه هم که تکه! تو اوج گریه های بقیه با خنده رد میشه و میره!
اما کم کم میفهمم بلایی که توی اختتامیه سر خواهران گروهم اوردم، کمتر از بلایی که سر بچه ها اوردم، نیست! بدجوری دل کندن شون سخت شده. شاید خودشونم باور نمیکردن آخر اردو قراره تا این حد، با دخترام گره بخورن وصمیمی بشن. بهشون حق میدم. توی بازی سختی افتادن.
تلاشم اینه که توی مسیر ترمینال، بچه ها رو آروم تر کنم. پسرا زیاد درگیر نشدن اما دخترا هنوز با چشمای پف کرده دارن به حسینیه فکر میکنن. از چهارراه شهدا که رد میشیم به همه میگم برای آخرین بار به امام رضا سلام بدید و بازم رزق زیارت بخواید.
بعد، سوژه ای رو از پرونده های ذهنم بیرون میکشم و بهونه مسیر میکنم:"پسرا! رازمون رو به دخترا بگم؟!" پسرا با آب وتاب میگن:"نه! نگووووو! عههههه!" همین هیجان، حال همه رو بهتر میکنه و یکی دوتا از دخترا حتی گل خنده شون میشکفه. از دخترا میپرسم:" راز پسرا رو بهتون بگمممم؟! " با خوشحالی جواب میدن: "آرهههههههههههه! بگووووو!"
با شیطنت میگم: "دخترا یادتونه اومدنی چقدر من و پسرا جلوی اتوبوس بلند بلند میخندیدیم؟! یادتونه چقدر میزدیم زیر خنده؟! آره؟ حالا میخوام پسرا رو لو بدم. اونا همش الکی بود! ما هیچی نداشتیم برای هم تعریف کنیم! الکی یک دو سه میگفتیم و یهو میزدیم زیر خنده که مثلا از شعرای قشنگ شما کم نیاریم!" خداروشکر، فضای اتوبوس برمیگرده.
میسپرم به دخترا که: "میخوام گوش راننده رو کر کنین تا روستا. هی براش شعر بخونین!" به ترمینال که میرسیم، واقعا بوی تیز جدایی، شامه ام رو اذیت میکنه. از همه میخوام یک دقیقه ممتد به افتخار کریم اهل بیت دست بزنن و بعد خداحافظی (...شاید برای همیشه).
برمیگردم حسینیه. تحمل این فضای سوت و کور بدون بچه ها، دیوانه کننده است. زودتر وسایلم رو برمیدارم و در آخرین دقایق اردو، بصورت ایستاده جلسه ی قدردانی و تشکر از زحمات تیم خواهران رو برگزار میکنیم. تیمی که واقعا گلچین دست های صاحب اردو بودن. یه تیم پرهمت، زحمتکش و بی دریغ. همین که من رو تحمل کردن، خودش یعنی خیییییلی!
هدایای خانم ها بصورت جهادی وار و سرپا، بدون حتی کادو اهدا میشه! یک عدد سررسید که مزین به نام امام حسن علیه السلامه و فقط ارزش معنوی داره. توی همین هیر و ویر (حیر و ویر؟!) یکی از خواهران با زیرکی آدرس وبلاگ رو میپرسه و با رعایت امانت، کریمانه رو بهشون معرفی میکنم. در پایان، من و خواهران هدیه ی زیبایی رو به گروه تقدیم میکنیم. بقول یکی از خواهران: آرم گروه!

از پله ها پایین میام. دلم میخواد تا از این حسینیه پرنور که هنوز بوی بچه هامو میده بیرون نیومدم، بشینم و برای خودم هم چند خط دعا کنم. ولی فکر تب و لرز مادرم، اجازه توقف بهم نمیده. بدون حتی یک دعا برای خودم، بیرون میزنم. اما دم در، خادم دریادل حسینیه رو می بینم. فرصت کوتاهی برای وداع باهاش دارم اما همین زمان ناچیز، کافیه که همه ی دعاهای نکرده و نشنیده ام رو با دعای خالصانه ی خادم، آمین بگم: "داداش الهی شرمنده ی امام حسن نشی ..."
-----------------------------------
* خاطرات اردوی مشهد ما به منزل پنجم رسید. عاقبت امرمون با پنج تن ان شاءالله...
** "به طعم کریمانه" رونمایی شد. خاطرات جهادی خواهران من در اردوی مشهد مقدس.
*** عشق نوشت: کودکی بود ولی رنج پدر پیرش کرد / غم مادر دگر از زندگی اش سیرش کرد ...