جهادی نوشت (12)
اردوی زیارتی مشهد مقدس (3)
ساعت ده و نیم داخل حسینیه ای که تازه استقرار پیدا کردیم، سفره صبحونه(چایی شیرین و خامه و مربا) پهن میکنیم و همه دور هم میشنیم. هرچند نون داغ و خامه ی پرچرب تازه از یه لبنیاتی حرفه ای گرفتیم، اما هیچ چیز بیشتر از تماشای جمال دلربای "سینی چایی" برای اهالی خوشحال کننده نیست! ینی این بندگان خدا جهاد کردن یه 28 ساعت کامل بدون چایی توی اتوبوس سر کردن!
خدایی خیلی خسته راهیم اما کسی حتی فکر خواب هم به سرش نمیزنه.
هرکس از مرد و زن و جوون و پیر، منو می بینه، با آه و ناله به اسم کوچیک خطابم میکنه که: "پس چی شد؟ چرا نمیریم حرم ؟! :( "
میگم: "الهی که من قربون اون دلای منتظرتون برم. چشم. یکم صبر کنین. نماز ظهر بخونیم، میریم."
نماز جماعت دسته جمعی ظهر اول اردو رو توی حسینیه میخونیم. اونم به اقامت دوست نازنینم، مولوی جهانگیر حشمتی که مدت هاست حضرت زهرا سلام الله علیها دلش رو به زیور تشیع ، آراسته کردند. (وبلاگ حشمتی رو اینجا بخونید.) نمازمون عجیب به دلم میچسبه. شاید بخاطر احساس آرامش خاصیه که در کنار بچه ها دارم. ذکر قنوت جمع مون، همایش شکوفایی دلنشین ترین واژگان عبادی دنیاست.
بعد نماز ، دل تو دل هیشکی نیست. خود من از بقیه بدتر؛ سخنرانی افتتاحیه اردو رو شروع میکنم.
خانم ها پرده قسمت خواهران رو کنار میزنن تا همه بتونن حین صحبت ها، خودم رو هم ببینن. خوشامد کوتاهی میگم و مختصرا برنامه ها و هدف اردو رو توضیح میدم. همون اوایل صحبت ها، محبت تک تک بچه های روستای سوم که تا حالا همدیگه رو ندیدیم ، به دلم میفته و این رو به فال نیک میگیرم. یکی دوتا حدیث در آداب زیارت اضافه میکنم و از همه حتی خسته ترها میخوام با دسته جمعیت همراه باشن. سعی میکنم بیشتر از این ، طفلیا رو منتظر نذارم و زودتر خانمها رو با بچه های کوچیک قبل از آقایون دم در حاضر کنیم تا بلافاصله راهی حرم بشیم. پسرا ، جلودار مسیر و اهالی در کنار خانواده شون، میوندار و من و سیدمحمد هم انتهای جمعیت زائران پیاده ، وظیفه جمع کردن دسته بسمت حرم رو داریم.
شیطنت های بچه ها توی مسیر حسینیه تا حرم، خودش یک پروژه است! از این پروژه اکتفا میکنم به ثریا که هر لحظه از شدت شیطنت یا در آستانه ی نقش زمین شدن بود یا از شدت محو شدن تو بازار و خیابونا ، میرفت تو دیوار! اگرم حالتی غیر از این دوتا داشت، اونم، یک ریززززز توی گوش گوهر جیرجیر میکرد و دوتایی میزدن زیر خنده!
اما یه چیزی که خیلی اذیتم کرد و دومین حالگیری شدید اردو بود، سوال یکی از مردم رهگذر نزدیک حرم بود که وقتی دسته ی شیک و شکیل مون رو دید، با لحن بدی ازم پرسید: "آقا ببخشید! اینها فقیرای پاکستانی ان؟" شونه هام از خستگی می افتن. همه ی خشم و عصبانیتم رو می ریزم توی زبونم: "نه عزیزم! این بزرگوارا نه هم مشرب شمان نه هموطن شما! شیعیان و اهل تسنن بلوچستان هستند که هزینه سفرشون رو هم کامل پرداخت کردند! شما چی؟ راستش به برادران معتاد شبیهی!" برجکش که پایین میاد و جلوی خانم همراهش، چیزی از هویت اش باقی نمیمونه، آروم ادامه میدم: "مطمئن باش اگر فقط یک نفر از این بچه ها، اون سوال مزخرفت رو شنیده بود، برخورد دیگه ای میکردم. عزیزم یاد بگیر درمورد انسان مقدسی که علی بن موسی به محضرش طلبیده، بلند فکر نکنی!" بنده خدا عذرخواهی میکنه و طلب حلالیت. دست میدیم و جدا میشیم.
تا خودم رو به جلوی دسته برسونم، همه رسیدن حرم و در حال گشت خادمین ان. با یک چشمک به خادم ورودی میفهمونم کنار گشتن، یک قلقلک چاق و چله هم به بچه ها بده. پسرا با خنده وارد صحن میشن و دقایقی بعد، فصل قشنگ وصال فرا میرسه. همگی رو به گنبد و ضریح، حلقه میزنیم:
" اللهم صل علی علی بن موسی الرضا المرتضی الامام التقی النقی ... آقا از راه دوری اومدیم به پابوست... خیلی آبروداری کردی ما رم طلبیدی ... من که حتی فکرشم نمیکردم بازم این گنبد و گلدسته و کبوترا ... باز این صحن و حوض قشنگت ... "
امیرحسین واقعا مداح باصفاییه. (شاید آینده امیرحسین کوچولو باشه). با وجود اینکه حتی یکبارم منطقه نیومده ، ولی چقدر خوب توی این حلقه ی ورودی صحن، از حال دل همه مون خبر داره و چقدر رک و قشنگ از ته قلب مون با آقا حرف میزنه. حالم از بقیه بهتر نیست؛ آسمون چشمام بارونی بارونیه. اصصصلا دلم نمیخواد خودم رو نگه دارم؛ حتی اون لحظه ای که خدیجه برمیگرده و توی زمزمه ی یا رضای زوار ، چشم های خیس معلم با چشم های خیس شاگرد اول گره میخوره. این، قطعا یک نگاه نیست! دایرة المعارف حرف های شیرین و شنیدنی ماست که روزی به بهترین و مستعدترین دخترم قول اردویی رو دادم که هیچ وقت به عملی شدنش، حتی فکر نمی کردم. حالا .. امروز ... حرم ... من و همه ی روستا ... کمی بعد من می مونم و گنبدی که باهام حرف میزنه: "یادت نره! همه کاره ماییم. " و من: :((((
الان وقت تماشاست. اشک های صورتم رو به بدنم میکشم و نگاه تارم رو از سنگفرش میگیرم. غرق در حال و هوای قشنگ هرکدوم از بچه هایی میشم که به توفیق بزرگ اون ها، منم امروز خودم رو بین زائرای خاص امام رئوف می بینم. اردو حتی یک روحانی نداشت ؛ اما حالا می فهمم که این دل های گرم و باصفا اصلا نیازی به طلبه نداشته تا اماده تر بشه.
- برای نیم ساعت همه تون وقت یک زیارت کوتاه دارین. خوش اومدید زائرای امام رضا. یادتون باشه خیلیییییامون دلشون اینجا بود ولی نتونستن با ما بیان. نکنه یادتون بره دعاشون کنید. برای منم دعا کنید ... خوش بحال دل همه مون ... برید از صحن انقلاب ، پنجره فولاد و سقاخونه و ... .
با بدرقه کردن اهالی به حرم، نوبت خودم میرسه که یک دل سیر خلوت کنم با بغض ها و حرف هایی که دو سال آزگارررر برای امام رئوف آماده کرده بودم تا یه چنین روزی کف صحن بریزم.
حالا این منم که تک تک کلمات پست بغض نوشت، جلوی چشمام میاد. بغض همه کسایی که اگر برای این زیارت بزرگ، دست شون رو به جیب مبارک می بردند و فقط بیرون میاوردن، با خرده پولی که در اثر بیرون اومدن دست از کنار جیب شون روی زمین می ریخت، من یک سال ِ تماممممم، اردوی مشهد می بردم و میاوردم! فکر و تصور همه ی حرف هایی که حتی همین روزهای اردو هم پشت سرمه. همه ی سنگ انداختن ها و تخریب کردن های نزدیک ترین ها و حتی دوست ترین ها.
اما صفحه بدستای مهربون یک امام رئوف ورق میخوره. دسته ی جمعیت دخترها رو که توی حرم می بینم ، آروم پلک هامو می بندم و برای همیشه، جای همه ی بغض هامو به شیرینی دویـدن های دخترام توی صحن و سرای حرم میدم. چشم هامو باز میکنم. مسلم با یک لیوان آب از سقاخونه بالا سرم واستاده. شیرین ترین آب این روزهای عمرم رو یک نفس سر میکشم و این بار استثناءا میگم: "سلام بر لب تشنه ات یا مسلم..."
حسینیه ، با همه ی تمیزی و بزرگی اش، دو تا مشکل اساسی داره. یکی اینکه حمام و دستشویی مشترک و فقط دو تاست و دومی اینکه از سه شبی که مشهد هستیم (شب چهارشنبه و شب پنج شنبه و شب جمعه) ، دو شب: اول و آخر ، باید یک طبقه ی حسینیه رو بدلیل تلاقی با برنامه های از پیش تعیین شده ی حسینیه خالی کنیم و بمدت سه چهار ساعت با کشیدن پرده ، حسینیه رو دو قسمت کنیم و همه توی یک طبقه جمع بشیم. نکته ی قشنگش این بود که این دو مشکل با همکاری همگی ، همون روز اول حل و از لیست مشکلات خارج شد.
روز اول، برنامه ها رو خیلی سنگین نچیدیم. بیشتر وقت مون، صرف شناخت همدیگه شد. بجز برگزاری یک حلقه، بمدت یک ساعت هم در قسمت برادران و هم خواهران ، در باقی وقت همه ی مهمونا در اختیار خودشون بودن و اکثرا سعی کردن نظافتی کوتاه داشته باشن و زودتر استراحت کنن. فضای گرم و نرم حسینیه، فجیعاً وسوسه ام میکنه تا یک خواب راحت بعد از چندروز استرس و بی خوابی داشته باشم ، اما تب کردن عجیب و لرزکردن های بی سابقه ی مادرم توی خونه هوش از سرم میبره. هرطور شده از گروه اجازه میگیرم تا امشب رو استثناءاً خونه باشم. وقتی یک لیوان آب پرتقال تازه برای مادر میگیرم ، تازه کمی از خستگیام رفع میشه.
صبح بعد از نماز، حس خواب ندارم. چون امروز برنامه ها خیلی متنوع و پر ریسکه: صبح سینما ، ظهر پارک کوهسنگی و گشت و گذار، عصر حرم و شب، جشن میلاد امام حسن عسکری علیه السلام. حالا بعد از یک استراحت خوب، نه تنها خودم بلکه با یک نیروی تازه نفس ، قراره به حسینیه اضافه بشم. خواهر کوچیکم ، امروز میخواد اولین تجربه کار فرهنگی زندگی اش رو تجربه کنه. این، اصلی ترین فرع اردوی امسال از نظر منه. همیشه نیروسازی یکی از مهم ترین بخش های کار تربیتی و فرهنگیه.
ساعت 6 و نیم وارد حسینیه میشیم. بعد از توصیه های فراوون، خواهرم به طبقه دوم و تیم فرهنگی خواهران ملحق و ازم جدا میشه. توی سالن طبقه ی آقایون، بمحض ورود با صدای عجیب "خرررررررروپف"ِ ملت روبرو میشم. ترس برم میداره. انگار دارن رجز میخونن برای جنگ! یعنی فکر نمیکردم اینقدر خسته باشن. به بچه های کادر میسپرم تا صبحونه (نون و پنبر و خرما و چایی شیرین) تمام و کمال آماده نشده ، کسی رو بیدار نکنن تا حتی یک دقیقه هم که شده مهمونامون بیشتر بخوابن. بالا سر خواب شیرین و راحت بچه ها قدم میزنم و گاهی هم می بوسم شون. توی همین حال، حس میکنم یه چیزی کمه اما نمیدونم چی. به دلم بد افتاده و احساس میکنم روز سختی پیش روم باشه. دلشوره ی بی رحمی میفته به جونم؛ هرچند سعی میکنم به خودم مسلط باشم و همه چیز رو طبیعی نشون بدم اما کیه که ندونه پشت خنده هام، یه دلواپسی بزرگ قایم شده و اون ... .
ادامه دارد ...
------------------------------------
* عشق نوشت: آیا شده بال و پرت افتاده باشد؟ / مانند برگی ، پیکرت افتاده باشد؟
آیا شده در سن و سال کودکی ات / جایی ببینی مادرت .......... افتاده باشد؟
آیا شده در لحظه های آخرینت / چشمت به چشم خواهرت افتاده باشد ...
- ۲۷ نظر
- ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۲۹
- ۱۱۹۳ نمایش