سال جدید، اولین روز حضورم در مدرسه راهنمایی. شنبه صبح روشن.
موقع ورود به مدرسه تازه فهمیدم چقدر دلم برای بچه ها تنگ شده. هنوز جایگاه رد شدن از زیر قرآن افتتاحیه روز اول سر جاش بود. خداروشکر میکنم که بعنوان مربی همکار در امور پرورشی مدرسه هم که شده توفیق ِ بودن با این دست گل های خدایی رو دارم.
وارد سالن میشم. صدای همهمه از یک کلاس میاد. همین لحظه با آرمان که از سر شیطنت از کلاس ِ بدون معلم بیرون اومده، چشم تو چشم میشم.
چقدر این پسر با محبته. در وصف محبتش همین بس که وقتی بعد یک تابستون دوری دوباره هم رو می بینیم ، تنهایی نمیاد پیشم. بلکه با کلی هیجان برمیگرده کلاس و شور و ذوقش رو با همه تقسیم میکنه و چند ثانیه بعد جمعیتی از پسرها دورم حلقه میزنن.
وقتی مطمئن میشم تلاش معلم پرورشی ِ شیطون تر از خودشون برای آروم کردن همهمه های توی سالن فایده ای نداره ، میریم توی کلاس تا هم سروصدا ها کلاس های دیگه رو اذیت نکنه هم خودم دوباره اولین کلاس ترم جدیدم رو با بچه های پایه اول رفته باشم.
- پس کو آقا معلم تون؟
سعید: آقا اجازه! خواب مونده.
سینا: دیشب با زنش دعوا کرده حسابی کتک خورده. الان بستریه!
امیر: آقا اجازه! دروغ میگن. آقا مدیر اومد گفت دیر میاد.
مسعود: آقا اجازه! قصه شهدا بگین. خواهششش.
پرهام: آقا اجازه. چقدر خوشگل شدین!
هنوز یک دل سیر با پسرام نخندیدم که اقای مدیر پشت در حاضر میشه. حال واحوال آقای مدیر و احترامش جلوی بچه ها برام ستودنیه. با اومدن معلم شون بچه ها غرولندی میکنن و با خداحافظی من، آقای معلم با تاخیر کلاس رو در اختیار میگیره.
اما ماجرا از اینجا جالب میشه که یه خانومی همراه اقای مدیر هست که خیلی عصبانی و البته سانتی مانتال بنظر میرسه. دفتر که میرسیم، هنوز کامل مستقر نشدیم که سرکار خانم، سکوت دفتر رو میشکنند.
- پس ایشونه آقا معلم غیر رسمی بچه ی من!
آقای مدیر دست و پاش رو گم میکنه و از اون خانم دعوت به سکوت میکنه. خیلی تعجب میکنم.
- خدای نکرده مشکلی پیش اومده جناب مدیر؟
- نه نه. مشکل که نه. فقط امسال یک مقدار برنامه های مدرسه دچار تغییرات شده که حالا خدمتتون عرض میکنم. چایی تون سرد میشه.
- خب هم چای میخورم هم می شنوم.
خانم عصبانی که یک لحظه هم خدارو خوش نمیاد نگاه سنگینش رو از روم برداره، کمی روی اعصابه. طوری که هرلحظه خودم رو اماده شنیدن جملاتی تند میکنم. بالاخره هم همین پیش بینی درست درمیاد.
- ببین آقای مدیر من اینجا با این هزینه ی بالایی که هرسال به هیات امنا و شورای دبیران پرداخت میکنم ، توقع این بی برنامگی های شما رو ندارم. من معلم با تجربه و باسواد از شما خواستم. ایشون کیه که با این سن و سال ، میاد برای من و زندگی من تعیین وظیفه میکنه؟!
- آقای مدیر جسارتا میشه منم بدونم چه خبره روز اولی؟!
مدیر توضیحاتی ارائه میده. این خانم، مادر مسعوده. ظاهرا تغییرات مسعود در این یکسال خیلی مشهود بوده و حالا مادر از این که پسرش رنگ و بوی بعضی از اتفاق های خوب و قشنگ دینی گرفته ، ناراضیه و مسئول این دخالت ها(!) در سبک تربیتی بچه ش رو من میدونه. کامل متوجه میشم. اما دل این مادر ظاهرا پر تر از این حرفاست.
- شما حق ندارید از ساعت درسی بچه ی من برای اعتقادای دینی شخصی تون بزنید! به شما چه ارتباطی داره که بچه من ماهواره می بینه یا نه. با دختر عموش کجا میره. با کی دست میده با کی روبوسی میکنه. نماز میخونه یا نه.
- خوشحالم که شما رو می بینم. کاش زودتر معرفی می کردید. من تازه متوجه شدم شما مادر مسعود جانید! تبریک میگم به مسعود. مادرش همونطور که همیشه میگه، نگران و دلسوزشه. اما اگه تربیت بچه ها فقط مربوط به خانواده بود، دیگه چرا دوازده سال مدرسه بیان!؟ دیگه چرا وارد اجتماع بشن؟! من دین بچه شما رو از علم آموزی اش جدا نمیدونم. ضمن اینکه مسعود خودش به این انتخاب رسیده. از بین دو سبک زندگی متفاوت دست به انتخاب آگاهانه زده. این نشون رشد اجتماعی مسعوده و باید از این قدرت تشخیص در این سن برای مسعود خوشحال بود.
در شرایطی که مادر مسعود خیلی آروم تر از قبل بنظر میرسه، آقای مدیر وارد میشه و با جمله ای من رو منور میکنه!
- خانم اجازه بدید. من که عرض کردم ایشون دیگه امسال این مدرسه نمی مونن و قصد ترک مدرسه رو دارند. مگه نه آقای فلانی؟ خب پس! دیگه چرا عصبانیت؟
سر جام میخ کوب میشم. خشکم میزنه. ته دلم خالی میشه. تجسم برتری ثروت از علم رو با تک تک سلول هام لمس میکنم. یه احساس تحقیر توام با عزت بهم دست میده.
وسایلم رو از کتابخونه مدرسه بر میدارم. از گوشه گوشه مدرسه و خاطراتش تکه های شکسته دلم رو جمع می کنم و قبل از زنگ تفریح برای همیشه از مدرسه خارج (بخونید اخراج) میشم.
----------------------------------------
* هرگونه پیشنهاد شغلی اعم از گردگیری منزل پیرزن نود ساله ، شست و شوی رخت چرک های کارگر افغانی و خالی کردن چاه آب و فاضلاب منازل بیماران جسمی و روحی و معتادان حومه شهری با حداقل حقوق پذیرفته میشود!
** عشق نوشت: عده ای رفتند حج حاجی شدند / عده ای ماندند و اخراجی شدند ...
- ۲۸ نظر
- ۰۵ مهر ۹۳ ، ۲۲:۵۶
- ۱۴۰۲ نمایش