ساعت، 15 بعد از ظهر یک روز سنگین کاری در میان این روزهای من است.
بعنوان مراقب جلسه ی امتحان ِ مهم ترین آزمون تابستانه ی یک نهاد مهم کشوری، جهت انتخاب بیست عدد نیروی موثر در فضای کار تخصصی همان نهاد، برگه ی سوالات عمومی و تخصصی آزمون را در اختیارم قرار می دهند.
با تلاوت کوتاه آیات قرآن، هفت دقیقه از زمان جلسه ی 180 دقیقه ای را به توضیح سبک آزمون و شیوه ی پذیرش و جذب پرسنل نهاد، برای 130 نفر از نخبگان علمی و گلچین شده ی سراسر کشور که مخاطبان امروز من اند، اختصاص می دهم.
بسادگی از بعضی چشم ها و نگاه ها، انگیزه ی والا و حقیقی صاحبان شان را برای امروز می خوانم و همین، دلگرم ترم می کند و انگیزه ام می بخشد.
آزمون، با توزیع اوراق آغاز می شود.
هرچقدر در تقابل با چهره های پر نشاط امروز، ابرو هایم را بیشتر در هم میکشم، محبت شان در دلم، بیشتر زبانه می کشد. واقعا دوست شان دارم و از اینکه قرار است در چنین نهاد خاص و حساسی، خود، خانواده و عمرشان را پای کشورم بگذارند، به خودم و بزرگی شان می بالم. اصلا به همین دلیل امروز را سهم خودم کردم و قدم زدن میان این سالن ِ رو به آفتاب را پذیرفته ام که پنجره ای رو به آفتاب پیشرفت جهادی وطن و باورهای رهبرم باشد. اما هرگز نمی خواهم جز یک مراقب سختگیر و قانون مند، جور دیگری نگاه شوم.
برای امروز، حداقل سه ماه دوره دیده اند و چندین سال انتظار کشیده اند. فیلترهای متعدد گذرانده اند و دوری های فراوان از خانه و کاشانه چشیده اند. قطعا برایشان روز کوچکی نیست.
نگاه نرم و آسوده ام خیره می شود به صفحات سفید پاسخ نامه که نرم نرم، با مداد مشکی رنگ، پر می شود. دلم برای همه ی امتحانات زندگی ام تنگ می شود. امتحاناتی که گاهی تنها با دیدن مراقب، عملکرد ام ضعیف تر می شد!
نذر همه شان سوره کوثر در دل دارم. اما در ظاهر جز یک فرد بی تفاوت سختگیر که بویی از دلسوزی برای خلق الله نبرده است، نیستم!

ساعت ابتدایی آزمون می گذرد. سالن، کمی از طراوت آغازین جلسه فاصله می گیرد.
اما رفته رفته، زمزمه های نامانوس در میان جمع، پیشانی ام را در هم می کشد. خبری از سکوت شیرین دقایق قبل نیست. نگاه ها بالاست و صداها نزدیک. زودتر از آنچه که فکر کنم، صدای جابجایی کلمات را از زبان ها می شنوم. با انتهای خودکار، دو سه بار روی میز مقابل دستم می کوبم. جو، کمی فروکش می کند. اما کمتر از پنج دقیقه بعد، در اوج حیرت، دوباره چشم ها به پاسخبرگ یکدیگر دوخته می شود و زمزمه ها آغاز.
فعلا آنقدر فرصت ندارم که برای دیدن چنین صحنه هایی تاسف بخورم. سر به زیر و رو به برگه ی دستم، با صدای بلند، جدی و رسا می گویم: "از همه ی برادران و خواهرانی که تحت هیچ حالت، با فرد کناری خویش گفتگویی نمی کنند، متشکرم." عده ای شرمنده و عده ای جسور تر برای ادامه ی تقلب، تلنگرم را با تنها سکوت ده دقیقه ای شان می پذیرند.
باور کردن فضا برایم سخت می شود. آخر، اینان نخبگان این نهاد فرا مرزی کشور اند. از چهره های بیشترشان هم بوی شهادت می آید!
زمانی احساس بغض میکنم که ورقه ای کوچک، شامل گزینه های چند پاسخ صحیح، از زیر دست یک داوطلب تقریبا مُسن، مقابل گام هایم روی زمین می افتد. نام فرد را به ذهن می سپارم و برای اینکه خجالت زده نبینم کسی را که جای پدر من است، بی توجه عبور می کنم.
اصلا حال خوبی ندارم. احساس سانتریفیوژی را دارم که پلمپ شده است!
هرچند در بین جمع هستند کسانی که با تمرکز، دقت فراوانی بر تناسب زمان و عملکرد خویش دارند و دائما در مورد فهم خویش از سوالات، دست خود را بالا می برند و سؤال می پرسند. عده ای که حتی به پاسخبرگ های دستم نیز که از داوطلب ها تحویل گرفته ام، برای پیدا کردن جواب، رغبتی ندارند.
جوان خوش سیمایی که در صندلی های انتهایی نشسته و اتود آبی رنگش را بی هدف بازی می دهد، گویا همه چیز را دیده. آرام در گوشم می گوید: "دیدن این چیزها برای شما نیز خیلی عذاب آور است؟"
لب ها، گردن و شانه هایم را تکان می دهم و خیلی رسمی می گویم: "فقط این را میدانم که خوشحالم نمیکند."
اما در دلم چون کودکی معصوم، فریاد می زنم: "آری جوان! عذاب ام می دهد و تا حد مرگ به خودم و جامعه ام، ناامید می شوم. می خواهم نباشم و مسئولین کشورم را سوار بر قطار فریب و دروغ نبینم. اگر روزگاری، در جلسه ی امتحان نهایی سوم دبیرستانم برای یک بیست ناقابل، قید غیرت ام را می زدم و مثل سایر هم سالان، زیر ساعت مچی ام را از فیش های کتاب انباشه می کردم، امروز تا این اندازه برای چنین لحظه ای، از عمق وجود نمی سوختم. ما، مسئولیت شاگرد اول شدن در مدرسه ی دولتی مان - یا همان پلنگ خانه ی معروف - را مهم تر از مسئولیت رسمی جان و مال و سواد و ادب هزاران هموطن مان دانستیم و برای یک خوشحالی ساده، بیشتر از آقایان پرسنل این نهاد های فوق مهم که تصمیم گیری زندگی خیلی از انسان های این خاک را بر عهده خواهند گرفت، دل سوزاندیم. اما امروز ... اینگونه ... نه برادر! این رسمش نیست ..."
------------------------------------------
* عشق نوشت: نقطه نقطه خط به خط، صفحه صفحه برگ برگ / خط رد پای توست، سطرسطر دفترم
قوم و خویش من همه از قبیله ی غم اند / عشق خواهر من است، درد هم برادرم ...