جهادی نوشت(25)
دستبند سکینه
خبر به گوش اش رسید که گروه جهادی پس از این اردو، به این زودی ها به روستا برنخواهد گشت.
شب جشن عید غدیر بود و قرار شد هر دختری یک دستبند زیبا عیدی بگیرد.
سکینه اما، تیزهوش تر از این هاست که فریب بازی جایزه ها را بخورد و چیزی از حجم دلتنگی هایش را به ظاهر این عیدی بفروشد!
پسرها برای گرفتن شیشه عطر خود تقلای کودکانه دارند، اما سکینه گویا هنوز نمی خواهد با هدیه اش کنار بیاید.
انگار فروشنده ی دستبند را شرمنده کرده و لب برچیده گفته بود: "اشک های سکینه را قیمت گذاری کرده ای؟"
چه کسی از دل سکینه خبر داشت؟
مانده بودم.
چه خواهد شد؟
عفریته ی وداع از راه رسیده بود.
اما این بار بوی جدایی نیز با طعم اشک هایم آمیخته بود.
اگر واقعا این آخرین بار است که بهشت را می بینم، کاش معجزه ای رخ دهد.
دخترها با ناز و نگاه به دستبندهای عیدی شان، به بدرقه آمده اند.
سکینه اما بغض کرده، دستبند اش را بیرون کشیده و با چشم های پف کرده اش، آن را بازی می دهد.
آخر جلو می آید. سرش را بالا می گیرد و تمام غیرت دخترانه اش را به جان کلمات می ریزد:
" هر زمان که برگشتید، دستبند مرا هم بیاورید."
.
.
.
و حال، بعد شش ماه
دعوت نامه رسیده است از سکوت شب های روستا. نسیم غروب جهادی، بسته ی پیشنهادی آورده است.
و لحظات، بوی "کریمانه" گرفته اند ...
دستبند را بر می دارم. دخترم، کار خودش را کرده است.
زیر لب می گویم:
"دست بند تو دست من را دوباره باز کرد."
آخر، سکینه تمام تلخی دنیا را به سکینه بودنش می بخشد.
سکینه به آرامش هم، سکینه می دهد.
آهسته تر این بار، می گویم:
"عصای موسی، قرآن محمد، دستبند سکینه."
-----------------------------------------
* در اوج گره خوردگی معادلات زمینی: "التماس دعای جهادی."
** عشق نوشت: میدونم هر جا که باشی، دل تو اهل همین جاست/ واسه ی من و تو اینجا، اول و آخر دنیاست ...
- ۱۰ نظر
- ۱۶ اسفند ۹۴ ، ۰۳:۰۳
- ۸۸۵ نمایش