پیتزا مخصوص!
آمده ایم به یک رستوران نیمه معروف شهر. اولین قرار کاری مان است برای نگارش یک مقاله علمی، به صرف پیتزا مخصوص!
جوان بازیگر با یال و کوپالی عجیب و با همراهی دو آقا و یک خانم، وارد می شوند و درست کنار میز ما، می نشینند.
عده ای با قیافه های وا رفته و لب و لوچه ای آویزان، برای گرفتن امضا و سلفی به سمت جوان بازیگر می آیند و او به گرمی، همه را تحویل می گیرد.
جوان جویای شهرت، ثانیه ای بعد در پاسخ فردی که دیوانه وار اظهار محبت میکند، می گوید: "من متعلق به مردم ام. مردم! افتخار من شمایید."
تابحال چهره هایی بمراتب محبوب تر و سینمافهم تر از او دیده ام. دلیلی برای توجه بیشتر به او نمی بینم تا اینکه تلفن بازیگر جوان زنگ می خورد و مکالمه ای صورت میگیرد:
- سلام عوضی ِ (...) . حالا دیگه واسه مام منشی میذاری بی (...)؟ منو باش برا تو میمون ِ (...) ِ (...) ده میلیون پول جور کردم. بگو کجا!
از خلاصه ی صحبت های پر از دشنام و موذی گرایانه ی جوان بازیگر بر می آید که گویا ایشان در همایشی مردمی که همین روزها با بودجه ی بیت المال جهت گرم کردن تنور انتخابات، در تهران برگزار می شود، به عنوان یک ایرانی موثر در افزایش اقبال عمومی جهت حضور پرشور و رای بیشتر، حضور خواهد یافت و هم اکنون در جستجوی دوستان بازیگر بیشتری است که اسم شان را به مسئولین همایش پیشنهاد بدهد.
- (...) تو فقط کافیه از رای ملی و وظیفه دینی ات پن دقه، زِر رانی کنی! هرچی باشی، از من ِ (...) که تاحالا تو عمرم یه بارم رای ندادم، بیشتر بلدی چرب زبونی کنی نکبت ِ (...) ! تو (...)ای هستی که دومی نداری! تازه قبل همایشم پول تو حسابته! کل ده میلیون! صداشو در نیار هنرمند مردمی!
غذایم از دهان می افتد.
من می مانم و سیاست های غلط این مملکت که گویا تمامی ندارد! گرم کردن تنور انتخابات به چه قیمت؟
دلم می خواهد دهانش را به شیوه ای ممهور کنم که بفهمد تمام هیکل اش با سکه ای بیست و پنج تومانی هم قابلیت معاوضه نداشت اگر شهیدان و جانبازان این خاک، مانند او بجای جنوب رو به سمت شمال می کردند!
اما چه باید کرد که مملکت ما، شده است مملکت توجیه وسیله به دست هدف ها.
آنقدر گند زده اند که حالا، ایام انتخابات و تظاهرات که می شود، باید دست به دامان روشنفکرهایی شویم که بلکه حضورشان در پوشال تبلیغات زورکی، برای کشور برکات کاذب بیاورد! درست مثل تریبون مصاحبه دادن به بدپوشش ها که منت اش هم بر سر جمهوری اسلامی مانده و می ماند.
----------------------------------------
* عشق نوشت: گفت: تا کی صبر باید کرد؟ گفتم: چاره چیست!؟ / دیدم این پاسخ از آن پرسش، سوالی تر شده است
- ۱۰ نظر
- ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۱۸
- ۱۱۲۴ نمایش